:]

:]


'خب.. من امشب یکم برای اضافه کاری میخوام بیشتر بمونم.' جونگین لیوان قهوه ـشو با قاشق بهم زد و با چشم‌های خواب‌آلودش به رئیسش خیره شد. 'ولی خوابت نمیاد؟ میتونی بعداً بیای.' سعی کرد لبخندی بزنه و با تکون دادن سرش مخالفت کرد. 'نه میخوام انجامش بدم.' رئیس ـش این بار بدون هیچ حرفی دست ـشو تکون داد و بانک ـو ترک کرد. 'فاک!' شاید اگه فقط یکم چشم‌هاشو باز میکرد، لیوان قهوه ـشو روی میزش نمیریخت و کل وسایلش خراب نمیشدن. دستمالی برداشت و کل قهوه ـو جمع کرد و دوباره قهوه درست کرد و مراقب بود تا باز روی میزش نریزه. 


امشب هیچ نگهبانی نبود و کل ـشون به خاطر تعطیلات خونه بودن و چند ساعت دیگه قرار بود بیان و جونگین کاملاً توی یه بانک بزرگ، تنها بود‌ و رئیس ـش بهش اعتماد کرده بود و کاملاً مطمئن بود که هیچ اتفاقی نمیفته. اکثر کارش تموم شده بود و فقط باید چندتا چیز رو چک میکرد، و بعدش میتونست با خیال راحت به خونه بره و خودشو روی تخت ـش بندازه، کل چراغ‌های سالن ـو خاموش کرده بود و فقط گوشه اتاق رئیس ـش زیر نور کم چراغ مطالعه، رسیدها و کاغذها رو چک میکرد. صدای قدم زدن کسی ـو شنید، ولی مطمئن بود که در بسته بود و کسی جز خودش اینجا نبود. اروم جلوی در بانک ـو نگاه کرد، ولی هیچکسی نبود و به این حساب گذاشتش که خیالاتی شده و به خاطر اینکه خواب ـش میاد، توهم زده ؛ ولی جونگین هیچی از اتفاقی که قرار بود براش بیفته خبری نداشت. پشت به در اتاق وایستاده بود و غرق کارش بود تا اینکه در اتاق محکم به دیوار کوبیده شد، 'اینجا چی-' و لحظه‌ای که برگشت تا پشت سرشو ببینه، با پارچه‌ای که روی دهن ـش بسته شد، دیگه نتونست دادی بزنه و مهم نبود چقدر تلاش میکرد، دستبندی که به دست‌ و پاهاش بسته شده بود، نمیذاشت هیچ کاری انجام بده. تنها چیزی که جلوی چشمش بود، مرد قد بلندی بود که تفنگ ـی توی دستش داشت و به دوستش علامت میداد که دوربین‌های مدار بسته ـو از کار بندازه. هیچ چیزی از صورت ـشون معلوم نبود و فقط چشم‌هاشون پیدا بود. جونگین حس میکرد که دستش از فشاری که دستبند بهش وارد میکرد، داره زخم میشه ولی هیچکسی به جیغ و دادش اهمیت نمیداد. 'کوچولو نمیخوای بهم بگی چجوری میتونم پول از اینجا بردارم؟' پسر قد بلند با صدای ارومش زیر گوش جونگین، حرف زد و پارچه‌ رو از روی دهن ـش پایین اورد ولی جونگین قصد نداشت چیزی بگه. 'خودت تصمیم بگیر، یا بهمون جای پول‌ها رو میگی، یا میتونم با یه تفنگ کارتو تموم کنم.' جونگین از ترس می‌لرزید، نمیخواست جون ـشو از دست بده و شروع به صحبت کردن، کرد. 'رو به رو، پ-پشت اینه‌ی بزرگ، رمزش 2002329 ـه.' از روی برگه‌های کنار میز، اسمشو خوند و زیر لب تکرارش کرد. 'یانگ جونگین! درسته؟' و جونگین نگاه ـشو از روی پسری که کل بانک ـو میگشت، برداشت و در حالی که بهش خیره شده بود، برای تأکید سرشو تکون داد. ارزو میکرد که ای کاش از همون اول هیچوقت پاشو اینجا نمیذاشت و کارمند بانک نمیشد. 'خیلی خوشگل تر از اینی که بخوام ولت کنم.' و پسر چاقوش رو از جیب پشت شلوارش برداشت و پاهای جونگین ـو ازاد کرد. 'نظرت چیه یکم کمکم کنی؟ اگه نمیخوای جسدت توی یکی از چاله‌های نزدیک بزرگراه‌ پیدا بشه و هیچکس نتونه حتی جسم سرد و مُرده تورو پیدا کنه، دنبالم بیا و هیچ حرفی نزن.' به فرار کردن فکر میکرد و با تردید دنبالش میرفت، ولی همون لحظه پسر بزرگ تر به دیوار هُلش داد و دست‌ ـشو کنار سرش گذاشت، و چاقویی که توی دست ـش بود رو زیر گلوی پسر گذاشت. 'و حتی فکرشم نکن که بخوای فرار کنی.' جونگین زیر دست پسر از ترس میلرزید و اروم سرشو تکون داد تا نشون بده متوجه حرفاش شده. مچ دست ـشو نگه داشت و اروم به سمت مخزن بانک رفتن ؛ دستبندهای پسر رو باز کرد. 'میتونی این پول‌ها رو برام توی کیسه بریزی؟ اینجوری میتونم یکم بهت اسون بگیرم کوچولو.' و جونگین بدون هیچ مخالفتی به جمع کردن و گذاشتن پول‌ها توی کیسه‌ها ادامه داد و مراقب بود که به چاقوی بالای سرش، نخوره. بعد از اینکه کل مخزن ـو خالی کردن، دوباره دستبندها سر جای اولشون برگشتن و این بار جونگین ـو هم با خودشون بردن.


قبل از اینکه از در خارج بشن، پسر بزرگتر دست‌های جونگین ـو بالای سرش نگه داشت و دستمال پارچه‌ای ـو روی دهنش گذاشت و چشم‌های پسر کوچیکتر اروم بسته شد. میتونست تکون خوردن ماشین رو به راحتی حس کنه، ولی خسته تر و بی حال تر از این بود که حتی تلاش کنه چشم‌هاشو باز کنه و تصمیم گرفت بذاره داروها اثر خودشونو بکنن و اروم بیهوش بشه.

Report Page