....

....

𝖱𝖺𝗍𝗌𝗈

رو به نگهبان ها دستور داد:

-مرخصید.

•اما قربان...

-نشنیدی چی گفتم؟ نکنه میخوای از قصر بندازمت بیرون؟

نگهبان ها بعد از تعظیم بی میلی که کردند به سرعت از شاهزاده جوان فاصله گرفتند.

کسی در آن قصر جرئت نداشت فرمان جانشین پادشاه را زیر پا بگذارد.

کمی بعد سکوت بخش شرقی قصر با صدای برخورد پاهای پوشیده شده با پوتین های مردانه و سلطنتی به زمین شکسته شد.

+من رو میخواستید ببینید عالیجناب؟

با شنیدن صدای آشنا لبخند محوی روی لب های سرخ رنگ تهیونگ نقش بست و با یک چرخش آروم روی پاشنه پا، به سمت پسرعموی کوچکترش برگشت.

با دیدن رنگ تازه‌ای که به طور عجیب و زیبایی روی موهای جونگکوک نقش بسته بود لبخندش پررنگ تر شد.

-بنفش؟ خیلی زیبا شدی.

نا امید از اینکه هیچ واکنشی از سوی پسر کوچکتر دریافت نکرده بود بار دیگر برای بدست آوردن نگاهش که به زمین سنگی دوخته شده بود تلاش کرد.

-دلم برات تنگ شده بود جونگ..

بالاخره جونگکوک از ترک های روی سنگ های خاکستری دل کند و اجازه داد نگاهش میزبان نگاه مشتاق شاهزاده رو به رویش شود.

چهره سرد و جدی فرمانده جوان اجازه نمیداد هیچ یک از احساساتی که در قلب متلاطمش جولان میدادند مهمان اجزای صورتش شوند.

+عذر میخوام اما کارتون همین بود قربان؟ 

کور سوی امید در قلب شاهزاده رو به خاموشی گرایید و دست های مشت شده اش را به سختی کنار بدنش ثابت نگه داشت تا بدن بیقرارش برای حل کردن پسرک بین بازوهایش دست به تلاش نزند.

-بسیار خب..مجبورم نکن جوری که یک مقام بالا با زیر دستش حرف میزنه باهات صحبت کنم!

+متاسفم اما حقیقت همینه عالیجناب. شما جانشین پادشاه هستید و من یک جنگجوی ساده که جونم رو برای محافظت از خاندان شما تو دستم گذاشتم.

تهیونگ قدمی به جلو برداشت که باعث شد جونگکوک به همون اندازه قدمی به عقب بردارد.

-کوک..لطفا..

+قربان..خواهش میکنم..به موقعیتتون فکر کنید. اگه کسی ما رو ببینه چی؟ نمیخوام از فردا شایعه‌ای مثل دفعه قبل تو قصر بپیچه.. پدرتون بدجور عصبانی میشه اگه بفهمه..

تهیونگ با عصبانیت بین حرف پسر عمویش پرید و در همان حین به او نزدیک شد.

-شایعه؟ خب که چی؟ میدونی اگه بخوام زندگیم رو بر اساس این شایعه ها که ندیمه ها پخش کردن بچینم الان سه تا زن و یه بچه دارم؟!

تنها یک لحظه بود، لحظه ای که پای شاهزاده قبل از رد شدن از روی قلوه سنگ متوسطی روی آن قرار گرفت و تعادل بدنش را به هم زد.

+تهیونگاا

فرمانده جوان ناخودآگاه و طبق آموزش هایی که از نوجوانی برای محافظت از خاندان سلطنتی دیده بود، با چند قدم کوتاه خودش را به شاهزاده رسوند و دقیقا لحظه‌ای قبل از برخورد بدن تهیونگ به زمین دستش را حائل بدن تهیونگ و زمین کرد.

جونگکوک از درد دستش ذره‌ای خم به ابرو های خوش حالتش نیاورد اما دیگر آن چهره سرد و بی احساس از بین رفته بود و نگرانی در حالت صورتش هویدا بود.

-تو..تو..دوباره بهم گفتی تهیونگا

+عذر میخوام شاهزاده من هول شدم و نتونستم سریع شرایط رو تحلیل...

حرفش با برخورد لب های تهیونگ روی لب های نیمه بازش قطع شد و با ناباوری به چشم های بسته تهیونگ خیره ماند.

پس این بود طعم لب های شاهزاده رویا هایش؟

شیرین بود. 

مزه ای نداشت اما حسش شیرین بود. مانند زمانی که در گرمای سوزان تابستان بدنش را به نوازش های آب خنک رودخانه میسپارد. 

مثل به رقص درآورده شدن تار موهای روشنش توسط باد.

به طور غریزی پلک هایش رو هم افتادند و حرکت لب های باریکش را با حرکت لب های پسر زیرش هماهنگ کرد.

وزش نسیم خنکی لرزی به تن داغ شده دو پسر انداخت و آن دو را از خلسه شیرین بازی لب هایشان بیرون آورد.

+من چیکار کردم...

جونگکوک بدن لرزانش را به سرعت از روی بدن شاهزاده بلند کرد و با گرفتن دست پسر بزرگتر او را از روی زمین بلند کرد و شروع به تکاندن خاک های نشسته روی لباس اشرافی پسر کرد.

+من..من رو عفو کنید سرورم..

-کوک..من اینکارو کردم نه تو!

دست شاهزاده دور کمر فرمانده حلقه شد و با لب هایش که به تازگی با لب های پسرک خجالت زده پیوند خورده بود، بوسه اطمینان بخشی روی پیشانی پسر عموی کوچکترش نشاند.

-بهت قول میدم کسی از این موضوع با خبر نمیشه، فقط لطفاً احساست رو پنهان نکن... من اون رو از چشمات میخونم جونگکوکا. میتونیم یه فرصت به خودمون بدیم..شاید اون شکوفه‌های عشق که مادربزرگ همیشه درموردش صحبت میکرد همین‌جا باشه.

دست دیگرش را روی سینه جونگکوک جایی نزدیک به قلبش گذاشت.

پسرک مو بنفش که سعی در حفظ اقتداری که از یک شخص نظامی انتظار میرفت بود، سرش را پایین انداخت تا لبخند خجالت زده اش را پنهان کند.

+بسیار خب عالی جناب..یک فرصت..مثل همون فرصت هایی که ملکه مادر بعد از انجام کار های اشتباه به ما میداد

-با این فرق که این بار اشتباه نیست فرمانده کیم. سرنوشت روح های ما رو به هم گره زده!


دو پسر غرق شده در دنیای خود بودند غافل از سنگینی نگاه وزیر اعظم که همه اتفاقات را زیر نظر گرفته بود!

Report Page