⸝⸝✧
روباهه
3:07 a.m.
فنجون قهوه رو بین دستاش گرفته بود و اجازه میداد صدای راک آزادانه از هدفون داخل گوشاش فریاد زده بشه تا شاید ضربان نامنظم قلبش با ریتم تندش یکی بشه ، نمیدونست چقدر از پایان کابوسش گذشته ، فقط میدونست که همون صدای جیغ همیشگی رو شنید ، از خواب پرید ، دستش رو محکم روی دهنش گذاشت و درحالیکه بی صدا گریه میکرد از اتاق بیرون رفت تا بکهیون رو بیدار نکنه. بعد برای خودش به آرومی توی طبقه ی پایین قهوه دم کرد و نشست تا به رومیزی خیره بشه. اشک زیر چشماش خشک شده بودن و ردشون یکم میخارید. تک تک صحنه ها جلوی چشمش بودن ، به تازه ترین و زنده ترین شکل ممکن.
+ من خلاص نمیشم ، من همشو با خودم به گور میبرم.
حس کرد یکی داره هدفون رو از روی گوشاش برمیداره.
- میگم توی گورت جا واسه یکی دیگه هست ؟
شوکه و ترسیده به عقب چرخید و با بکهیونی که با موهای شلخته ، پیژامهی نامرتب و بالا تنهی لخت وایساده بود و هدفون لوهان دستش بود مواجه شد ؛ بکهیون چشماش رو با پشت دست در حالیکه با دهن باز خمیازه میکشید ، مالید. صدای آهنگ انقدری بلند بود که از فاصله ی سی سانتی خیلی راحت شنیده میشد. بکهیون بعد از خاموش کردنش اونو روی میز گذاشت و به لوهان خیره شد. میدونست چی شده ، حدس زدن خیلی سخت نبود ؛ فقط از اینکه هیچ کاری از دستش بر نمیومد خسته شده بود ؛ خسته از فکر کردن به بیمصرف بودن و خسته از اینکه هر شب لوهانو روی کاناپه یا توی آشپزخونه با پلی لیست فاکینگ راکش پیدا کنه.
+ منو ترسوندی..
به چینی گفت و دستش رو روی قلبش گذاشت ؛ تند میزد اما نمیدونست بخاطر خوابش بود یا غافلگیری بک ، شاید هم هردو.
- از این به بعد باید توی غذات داروی بیهوشی بریزم پسر.
بکهیون هم متقابلا به چینی گفت و کنارش نشست. آشپزخونه ی خونه زیادی کوچیک بود ، معتقد بودن خونه ی کوچیک آدما رو بهم نزدیک تر میکنه ، حتی به اجبار ! و اون دوتا اینو دوست داشتن ، جفتشون نیاز داشتن برای فرار از افکارشون بالاجبار هم که شده با یکی خلوتشون رو بهم بزنن. و رابطشون شاید کاملا بیمعنی و بیدلیل و حتی احمقانه شروع شده بود ولی هر روز که میگذشت حس میکردن دستای نامرئی دارن به چیزی که بینشونه یه رنگ تازه میزنن.
+ قهوه میخوری ؟
- آره.
بک درحالیکه مینشست گفت و نگاهی به قهوهی نصفه نیمهی لوهان انداخت ؛ لوهان از جاش بلند شد تا برای اون توله گربه ی سفید هم یه فنجون قهوه بریزه و تمام مدتی که مشغول کارش بود بکهیون خودشو سرگرم ور رفتن با نخ شکافته شده از بافت رومیزی کرد ؛ اه لعنتی انقدر همه چیز رو مخش بود که میتونست نخو انقدر توی دستش بکشه و بکشه که رومیزی رو تا آخرین تیکه ی نخش بشکافه.
- لو..
+ چی میخوای ؟
طبق عادتی که به لحن لوس و ملتمس بک داشت جواب داد.
- باید یه چیزی بهت بگم..
دستای ظریف لوهان از ریختن آبجوش داخل فنجون منصرف شدن.
+ میشنوم.
- من ،، من توی امتحان تیراندا..
+ شوخی بامزهای بود بیون بکهیون.
سر بکهیون بلند شد و خیره به پشت سر لوهان چهره ی غمگینی به خودش گرفت. برای اون امتحان روز ها و شب ها دور از چشم همخونهاش به کمک متیو تمرین تیراندازی میکرد و اگه کل ماجرا رو به لوهان میگفت قطعا باید از هم طلاق میگرفتن و شبا روی کاناپه میخوابید. از روحیه ی حساس لوهان خبر داشت ، میدونست از اسلحه متنفره ولی نمیتونست علاقهاش به صدای خشاب ، تکیه دادن به قنداق ، نگاه کردن داخل دوربین تفنگ ، حبس کردن نفسش و کشیدن ماشه رو انکار کنه.
و لوهان تمام اون چند ثانیه ی کوتاهی که وقت داشتن با سکوت ایجاد شده به مکالمشون فکر کنن حس کرد کابوساش دارن تعبیر میشن ، اما اینبار با بکهیون ؛ و ازلحن بک میخوند که روی تصمیمش محکم وایساده. فنجون رو بین انگشتاش فشار داد تا عصبی نشه.
- من واقعا انجامش دادم.
+ از خطراتش خبر داری گربه کوچولو ؟
لوهان درحالیکه دوباره کمی آبجوش داخل فنجون میریخت پرسید و اجازه داد چشماش روی بخار قهوه ، بینیش روی عطر تلخش و ذهنش روی درامایی جدیدی که تو راه بود تمرکز کنه. برگشت و نگاهی که تمام وجودش تلاش میکرد سرد باشه رو به بکهیون داد ؛ هر چند داخل چشماش التماس برای نجات دادن دوستش کاملا دیده میشد. اونقدری عصبی بود که اگر فنجون از دستای کمجونش سُر میخورد تعجب نمیکرد.
- تا وقتی ازش لذت ببری کافیه.
بکهیون خیلی کلیشهای مثل همیشه جوابشو داد. لوهان تک خندی زد و فنجون رو بین دستای بکهیون گذاشت و روبهروش نشست ؛ دست به سینه ، تا لرزش دستاش رو مخفی کنه یا شاید با زبون بدنش به اون پسر بگه میخواد رئیسبازی در بیاره.
+ کافی بودنش برای یکی مثل تو کفایت نمیکنه.
- یه ماه انجامش میدم و اگر اتفاقی افتاد قول میدم دیگه هیچوقت حتی فیلم اکشن هم نبی..
+ مرده ات به درد من نمیخوره لعنتی اینو تو اون مغز فاکی فرو کن !!!!
لوهان همزمان با کوبیدن دستش روی میز با بلندترین صدایی که از خودش میشناخت حرف بکهیونو قطع کرد و بعد نفس نفس زدنش شروع شد ؛ بعد چند ثانیه خالی شدن ذهنش از جاش بلند شد و سریع از آشپزخونه بیرون رفت. نمیخواست همچین ریکشنی نشون بده خودش هم دلخور بود اما بکهیون داشت زیاده روی میکرد. بکهیونو میشناخت ، اون ضعیف تر از چیزی بود که بتونه همچین کارایی بکنه. و اونقدری بد شانس بود که همیشه بدترین سناریو نصبیش بشه ؛ حتی آشنایی با لوهان هم جزو بدبختی های بزرگ زندگیش بود ، البته به عقیده ی لوهان.
خودشو به اتاق رسوند ، روی تخت نشست و دستاشو روی صورتش گذاشت ؛ اون فقط از دیدن خون آدمای دورش خسته شده بود و حالا بکهیون تصمیم داشت با خواست خودش دست روی گوهترین کاری که میتونه انجام بده بذاره.
داشت به یاد میاورد ، همون صدای لعنتی و صاحبش رو واضح و خوب به یاد میاورد ، فاک ! از تنهایی میترسید ،، بکهیون باید زودتر میومد و خلوتش رو خراب میکرد..
" وایسا سر جات ! "
" از همتون متنفرم. تو. بابا. مامان. اون دوستای کسشر حرومزادهات. "
" وایسا باید حرف بزنیم ! "
" بهم دست نزن !! "
" من اون- "
" خفه شو.. برو پی کارت.. ازت متنفرم.. توام مثل همشون آشغالی.. "
" مثل بچهها رفتار نکن. "
" ترجیح میدم بچه باشم تا یه هرزه "
" به درک. برو بمیر ! "
برو بمیر..
برو بمیر...
بمیر...
بمیر....
سرش درد میکرد ، دلش سیگار میخواست اما بکهیون تقریبا همه ی سیگارا رو توی یه جهنم ناشناخته قایم کرده بود و لو اونقدری حوصله نداشت که بخاطر یه بسته سیگار تا فروشگاه بره و برگرده اونم این ساعت از شبانهروز !
- قول میدم بچه ی خوبی باشم و فقط آدم بدا رو بکشم و بلایی سرم نیاد.
صداهای توی سرش خفه شدن ، مثل اینکه یکی توی سرش داد بزنه 'همتون خفهشید بکهیونی میخواد حرف بزنه!'
+ اگه بزنی زیر قولت چی ؟
- اون وقت میتونی هر چقدر میخوای سیگار بکشی ، هر چندتا شات میخوای بدی بالا یا حتی خودتو بکشی ؛ اتفاقی که من نذاشتم بیفته رو تموم میکنی و با خودم میای تا خود دروازه ی بهشت و ما تا ابد با خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکنیم.
+ شایدم جهنم.
- هر جایی که باشه مطمئن باش بلیط جفتمون به یه مقصد میرسه به هر حال تو اگه بخوای یا نخوای باید توی تابوتت هم به پهلو بخوابی تا منم پیشت جا بشم !
+ احمق.
زیر لب گفت ولی نه اونقدر آروم که اون پسر لعنتی نتونه بشنوه. سرشو بالا گرفت و دید که بکهیون لبخند زده ؛ یکم که فکر کرد به این نتیجه رسید که احمق ترین آدم توی اون خونه فقط خودشه ، دوباره خام اون چشما شد.
- تمومه ؟
بک با لبخند دندون نمایی پرسید.
+ تو فقط قهوه های منو حیف و میل میکنی بچ امیدوارم کارش انقدری درآمد داشته باشه که خسارت قهوه هامو جبران کنی !