..
@VKOOKPLANETسناریوهای چنل ویکوک پلنت:
با تعجب از چیزی که توجهش بهش جلب شده بود، یکتای ابروش رو بالا داد و همونطور که از روی عادت با فلز ظریف فرو رفته در گوشت گوشهی لبش بازی میکرد، چشمهای پوشیدهشده با آرایش ضعیفش رو به قامت مرد کنار داد.
لنزهای آبی رنگ چشمهاش مدام بین چهرهی خونسرد مرد و دستهای فرو رفته در جیب شلوار مشکی رنگش در چرخش بودند.
نامطمئن لبهاش رو زبون زد و با صدای نه چندان بلندی گفت:
- تو...
حالا توجه تهیونگ، کارآگاهِ جوان کنارش روی خودش بود!
شاید واقعا ایدهی خوبی نبود که مجبورش کرده بود اینبار به جای اورکتهای بلند و مشکی رنگش، یه کت کوتاه رو برای پوشیدن انتخاب کنه!
موهای حالت گرفته با ژل مرد به جذابیت و زیباییِ خداگونهاش دامن میزد و جونگکوک حس میکرد به لقب مادامای که مرد کنارش بهش نسبت میداد نیاز داره.
تهیونگ با دیدن طولانی تر شدن سکوتش گردنش رو کامل به سمت پسر چرخوند و با چشمهای متعحبی گفت:
- چیزی شده؟
صدای اون مرد... همیشه انقدر بم و دلنشین بود؟
با احساس گرمایی که در حال در بر گرفتن تنش بود، پاپیون بسته شده دور گردنش رو شل کرد و زبونش رو روی پیرسینگش کشید.
- حلقهتو ننداختی؟
تنها ثانیهای کافی بود تا نگاه وحشتزدهی مرد بزرگتر روی دست چپش بنشینه، با ندیدن حلقهی نقرهای رنگ توی انگشتش، با ترس نگاهش رو بالا آورد و به چشمهای پر تلاطم مرد روبروش داد.
- نمیدونم! کوک... اصلأ حواسم بهش نبود، اگر افتاده باشه چی؟ چیکار کن-
- هی هی هی آروم باش کیم، حتما توی حموم درش آوردی، هوم؟
تهیونگ با این حرف پسر کمی آروم گرفت، از اول مهمونی سنگینی چیزی رو روی دستش حس نمیکرد پس میتونست امیدوار باشه که حداقل گمش نکرده!
عروسیِ خواهرش، بهتر از اون چیزی که انتظار داشت پیش رفته بود و همهی اینها به لطف پسر مشکی پوش کنارش بود!
وقتی دعوت نامهاش رو از شخص کسی که باید پدر خطابش میکرد دریافت کرده بود، با خودش فکر نمیکرد که قرار باشه پاش رو اونجا بزاره!
آخه کدوم آدمی میره عروسیِ دختر همسر مادرش؟
جونگکوک به اجبار، با تأکید فروان بهش گوشزد کرده بود حتی اگر خودش خونه نبود این مراسم رو پشت گوش نندازه و حتماً به عنوان برادر عروس به اون مراسم بره!
و حالا تهیونگ ممنونش بود، چون همه چیز خیلی خوب پیش رفته بود.
دست چپش رو با طمانینه بالا آورد و موهای مشکی مرد رو از روی صورتش کنار زد، موهایی که روی چشمهای لنزدار ِ آبی رنگش ریخته شده بودند، طاقت مرد بزرگتر رو کم میکردند.
فاک! همسرش همیشه همین قدر خوشگل بود؟
نمیدونست لفظ خوشگل برای بیان چیزی که میدید کافی بود یا نه، ولی کیم تهیونگ اگر میتونست از "جونگکوک" به عنوان یک معیار زیبایی استفاده میکرد، یک مقیاس برای بیان زیبایی بیش از حد.
نگاهش رو پایین تر کشید و به لبهایی که مدام توسط زبونش خیس میشدند نگاه کرد، بوی کم الکل رو میتونست از همون فاصله هم احساس کنه.
سرش رو به پسر نزدیک کرد، چند لحظهای نگاهش رو قفل چشمهای رنگیش کرد و با صدای نرمی زمزمه کرد:
- جذاب شدی مادام.
جونگکوک ذوقزده و حرصی از چیزی که میشنید ضربهی نسبتاً محکمی با پشت دست به سینهی مرد کوبید و هیس کشید:
- دو دقیقه نمیتونی بدون مسخره بازی رومانتیک باشی؟
خندهی آروم اما با صدای مرد، جوابی بود برای اعتراض بچهگانهاش؛ لبهاش رو کمی روی هم فشرد و باعث شد دو چالهی کوچک کنار لبهاش ایجاد بشه، نفس عمیقی کشید و خواست سرش رو برگردونه که با گرفتار شدن چونش بین انگشتهاش دستی که مطمئنا متعلق به همسرش بود برای لحظهای نفس کشیدن رو فراموش کرد:
- هـ...هی این چه ک-
اصوات معناداری که از دهنش بیرون میاومدند با کوبیده شدن لبهای نرمی روی لبهاش توی حفرهی دهنش خاموش شد.
نالهای از روی هیجان کرد و دستهاش رو به لبههای کت مرد رسوند و چنگی بهش زد.
زبون مرد دائم روی پیرسینگش کشیده میشد و به مرز جنون میرسوندش!
اون لعنتی داشت از حساسیت جونگکوک روی پیرسینگش و علاقهاش از بازی با اون تیکه فلز سوءاستفاده میکرد و در کمال تعجب کوک هیچ مشکلی نداشت!
حس میکرد زیادی درحال کنترل شدنه! در مواقع عادی هیچ مشکلی با این قضیه نداشت اما حالا نمیدونست چرا اما نمیخواست.
با حرکتی مرد رو به دیوار اتاق چسبوند و کنترل بوسه رو به دست گرفت.
کشیده شدن لبهای تهیونگ رو به منظور خنده میتونست توی بوسه تشخیص بده و همین هم اخمی بین ابروهاش مینشوند.
با شنیدن صداهای پشت در که به صورت محو شنیده میشدند، بوسهی دیگهای روی لبهاش گذاشت و با صدای بلندی ازش جدا شد.
تهیونگ خندهی آرومش رو رها کرد و با باز شدن در و پدیدار شدن قامت دو دختر جوان و پسر بچهی کوچکی که لباسهای مهمانی به تن داشتند، سری به نشانهی احترام خم کرد و لب هاش رو توی دهنش کشید.
با انگشت موهاش رو درست کرد و به قصد سفت کردن کراواتش انگشتهای کشیدهاش رو دور اون پارچهی دوخته شده حلقه کرد.
نگاهی به پسر کنارش که درحال درست کردن پاپیون یقه اش بود انداخت و خودش رو به سمتش چرخوند.
کمرش رو خم کرد و در نزدیکی صورتش با صدای آروم زمزمه کرد:
- تو جذاب شدی مادام و میدونم که میدونی چقدر کنترل شدن از سمتت رو دوست دارم، اما امشب اگر از چشمهات بگذرم، از بدنت که توسط کت و شلوارت قاب گرفته شده نمیتونم.