...

...

ɴᴀʀꜰᴏʀ

میرم انقد که پاهام میسوزه، کوچه ها تو هم گره خوردن، حمله میکنه بهم گیجی و خستگی، راست و چپ می پیچم و نگام به بالاست، تا ببینم خونرو...

کابوس کوچه ها تو بن بست تو به اوج میرسه، دیگ هیچ راهی نیست واسه چپ و راست پیچیدنا و امید الکی داشتنا، بی حس نیستم من وقتی دیدمت گرمم شد، خندیدی و فهمیدی گم شدم از راه، فهمیدی از خودم گم شدم اما؟ نمیدونم چیشد که خواستی کمکم کنی برسم به خونه، ولی من فقط بیشتر گم شدم هر لحظه که میخندیدی ، یهو حس کردم خونه تو خنده هاته، گفتی دیرم شده رفتی ولی من همونجا موندم، نشستم و لرزیدم از سرما تا دوباره ببینمت و گرم شم، نیومدی طولانی ولی شب خیلی دیر اومدی، انقدر دیر که تاریکی هوا نذاشت چشمام خوبتر نگات کنن، نشستم بیشتر تا تاریکی بره، برف میومد یا بارون یا تگرگ نمیدونم ولی فهمیدم موهام خیس میشه کم کم، هوا بنفش بود یا آبی خوب نمیدیدم ولی تاریکی داشت میرفت، چشامو من نبستم ولی خودش بسته میشد، من تلاش کردم واسه بازموندنش ولی نشد، نمیدونم تو اومدی و منو دیدی یا زیر برفا دفن شدم ولی دیگه هیچی یادم نیست جز خنده هات.

Report Page