" درد دل ملا قربانعلی"

" درد دل ملا قربانعلی"


اواخر دوره قاجار


ابتدای داستان

👳‍♂️👳‍♂️👳‍♂️

اسم: دایی؟ الاحقیر قربانعلي. 

شغل و كارم چیه؟؟

سرم را بخورد ذاكر سيدالشهداء هستم

چند سالم است؟؟

 خدا خودش مي داند اگر مـيشد برگردم به «سه ده» اصفهان كه مولد اصيلم است مرحوم والد خدا غريق رحمتش فرمايد! با خط خـودش در پشـت جلـد 

«زادالمعاد» تاريخ به دنيا آمدنم را با روز و ساعت و دقيقه نوشته بود اما اين را هـم يقـين بـرادر نـاخلفم تـا بـه حـال ده بـار فروخته و صرف الواطي و لودگيش نموده است. 


خدايا تو خودت حكم ظالم را بنما؛ اما روي هم رفتـ ه بايـد حـالا پنجـاه سـال 

داشته باشم آخ كه چطور عمر مي گذرد! 

واالله از اسب عربي تيزتر مي رود.

 ريش سفيدم را نبين. 

خدا روي دنيـا را سـياه كنـد 

كه غم و غصه سياهي چشم را هم سفيد مي كند... هاي هاي!

 كه چطور مردم توفير مي كنند.

يك روزي بود مـردم مسـلمان 

بودند از خدا مي ترسيدند

 امروز كفر عالم را گرفته.

 مردها ريش خداداد را مي تراشند و خودشان را مثل زن هـا مـي سـازند و 

زن ها هم سبيل مي گذارند كه شكل مردها بشوند. 

خوب ديگر اين زن سبيل داري كه در آخرالزمان از بالاي بام هاون به سر 

حضرت حجت مي زند يا يكي از همين مردهاي بي ريش سبيل چخماقي خواهد بود يا يكي از اين سـليطه هـاي سـبيل دار كه خدا تخمشان را از روي زمين براندازد كه خاكة زغال را مني س شاه ي و پنج شاهي هم كسي يـاد نـدارد بـه دو دسـت بريده حضرت عباس به خوبي يادم مي آيد كه نان خالص خلص من شاهش هفت شاهي و نيم بود.

مرديكـة كاسـب بـا چهـار سر عيال و اولاد با ماهي پانزده هزار، دو تومان پادشاهي مي كرد... خدا خودت رحمي به بندگانت بكن!... و اخ كه ايـن زنجيـر گردن خشك شده ام را شكست خدايا تا كي بايد در اين زندان بمانم آخر بكشم و راحتم كن؛ اما بنده ناشكر بنده خدا نيسـت 

خدايا الحمدالله. صدهزار مرتبه الحمدالله به داده ات شكر به نداده ات شكر!...

 بله در سفري كه براي بردن نعش مرحـوم والـده به مشهد رضا مشرف شدم در برگشتن در رسيدن به تهران مخارجم تمام شد و همان جا ماندني شـدم و پـيش يـك روضـه خوان اصفهاني نوكر شدم و كم كم خودم هم بناي روضه خواني را گذاشتم و چون صـداي گرمـي هـم از بركـت سيدالشـهدا داشتم كارم رونقي گرفت. 

اربابم لبيك حق را اجابت كرد عيالش را كه برعفت و عصمت و زندگي جزئي هـم داشـت گـرفتم و بيست سال تمام نان و نمك سيدالشهدا را خورديم. 

هفته مي شد ده پانزده منبر هفتگي داشتم. راست است كه سواد درسـتي نداشتم اما از صدقه سر آل عبا ياد و هوش خوبي داشتم همين كه يك مجلس را يك بار دو بار مي شنيدم ياد مـي گـرفتم و به مرور زمان در گرم كردن مجلس و گريز و دعا و فاتحه دستي پيدا كردم و مردم هم آن وقت ها مقبول عزاداري مي كردند. 

خانه اي نبود كه محض شكوم(شكوه ) يك بار در سال صداي عزا از آن جا بلند نشود.

 محرم كه مي شد از بيسـت خانـه يكـي چادر بالا مي رفت. حالا چيزي كه رونق دارد روزنامه است كه از كفر ابليس هم رايجتر شده .

 ولـي از مقولـه دور افتـادم و بـه وراجي سر عزيز شما را درد آوردم مي پرسيديد چطور شد كه در اين زندان افتادم و زنجير به گردن پوستي و استخوان شـده ام و كند و بخو به اين پايم كه كاش به گور مي رفت گذاشتند؛ اين سرگذشت دنبالـه دراز دارد و مـي ترسـم اسـباب دردسـر شما بشوم نه، واالله نه، ....خيلي خوب حالا كه راستي مايليد چه مضايقه. 

بعد از آن كه چند سالي روضه خواني كـرده بـودم يـك...روز در همان محله خودمان بزازي بود كه بي اذيت ترين مردم محله بود. هيچ كس نشنيده بود كه صداي حـاجي بلنـد شـده باشد. 

من چند بار در شب هاي چهارشنبه كه ش ب هاي آب محله ما بود اتفاق افتاد كه چند كلمه اي با حاجي صحبت كـردم و معلوم بود كه حاجي مرد مقدس و خداپرستي است! 

صبح زود صلوات گويان عبا را سر مي كشـيد و مـي رفـت بـه دكـان و عصر كه مي شد دكان را برمي چيد و نان و آبي مي خريد و عبا را سر مي كشيد و باز صلوات گويان برمي گشت به خانـه . 

در خانه از صبح كه حاجي مي رفت باز نمي شد تا عصر كه حاجي برمي گشت. 

شب هاي جمعه را هم حاجي بـاز عبـا را سـرمي كشيد و پياده مي رفت به زيارت حضرت عبدالعظيم و طرف هاي نيم شب و سحر برمي گشت. كليد داشت در را باز مي كـرد و داخل مي شد و پيش از ظهر جمعه را هم مي رفت به حمام و ار آن جا باز مستقيماً خريد مريدي كرده و برمـي گشـت بـه خانه و ديگر هيچ كس هيچ وقت نشنيده بود كه از اين خانه سرو صداي عيش و نوشي يا مرافعه و دعوائي بلند شـده باشـد و معهذا همه كس مي دانست كه حاجي هم زن داشت و هم اولاد ولي راست است كه اولادش منحصر بود به يـك دختـر . .....!

ايـن دختر هم يك روزي زدو ناخوش شد. 

حاجي نذر كرده بود كه اگر دخترش شفا بيابد روضه خواني وعـده گرفتـه پـنج مـاه بـه اسم پنج تن آل عبا هرهفته در منزلش روضه بخواند و دختر هم از بركت حضرت اباعبداالله الحسين شفا يافت و حاجي چون با ما همسايه بود يك روزي از من وعده گرفت كه شب هاي جمعه را بروم منزلش ذكر مصيبتي بخوانم.

 درست يادم است كه هفته سوم بود

 يك روضه عروسي قاسم خوبي تازگي ياد گرفته بودم چرب و نرم خواندم و براي آمرزش اموات و برآورده شدن حاجات و آستان بوسي عتبات عاليات دعائي خواندم و پس از صرف چاي و قليان مي خواستم از خانه بيرون بـروم كـه پشـت سرم يك صداي لطيفي كه يك مرتبه نمي دانم چطور لرزه بر اندامم انداخت گفت:

 « آقا شيخ آقا شیخ....» !!!!

 برگشتم ديدم چـادر نمـاز بـه سري است و يك دو هزاري در دست دارد و دست را از همان زير چادر به طرف من دراز مي كند.

 فهميدم كه پول سـه منبـر روضه سه هفته است و محض شكوم پول را حاجي داده كه دختر به دست خودش به ذاكر سيدالشهدا بدهد.

 دست دراز كردم كه دو هزاري را بگيرم ولي دستم لرزه غريبي گرفته بود و دو هزاري از دستم افتاد به زمين و رفت به طـرف حيـاط و باغچـه

دختر خم شد كه دو هزاري را بگيرد و با همان حالت خميدگي عقب دو هزاري رفت به طرف باغچـه و دفع تـاً چـادرش گيـر كرد به درخت گل سرخي و از سرش افتاد و دختر سر برهنه و «خاك بر سـر گويـان »چـون چارقـد هـم بـر سـر نداشـت و گيسوانش باز بودند

هي سعي مي كرد كه با دو دست خود صورت از شرم و حيا چون گل برافروخته خود را بپوشاند. 

من يك دفعه حقيقتاً مثل اين كه خورشيد چششمم را خيره كرده باشد قلبم با كمـال شـدت بنـاي زدن را گذاشـت و بـدون آن كـه منتطر دو هزاري بشوم از خانه بيرون جستم ودر پشت در مثل اين كه حالت غشي به من دست داده باشد بـه سـكوي خانـه تكيه كرده و مدتي با حال خراب همان طور ايستادم....... 

همين كه از بركت سيدالشهدا حالم بهتر شد و قوه راه رفتن پيـدا كـردم با وجود آن كه شب بود و چند منبر ديگر هم داشتم و تازه آفتاب غروب كرده بود ولي ديدم حالم خراب است و برگشـتم بـه منزل. 


عيالم با( فاطمه زهرا محشور شود كه زن بي مثلي بود)كه حالتم را ديد گفت:سرديت شده و زود يك آب گـرم ونبـاتي آورد ولي خير حالم خوب نمي شد و نمي دانم چطور بود كه دايم فكر و خيالم مي رفت به خانـه حـاجي و درخـت گـل و آن گيسوهاي باز .

مي دانستم كه اين ها همه وسوسه شيطان لعين است كه من خواهد خيال ذاكر حسين را آشوب نموده و شـيعيان علـي را در اين شب جمعه كه شب رحمت الهي است از ذكر فرزند شهيدش محروم دارد ولـي هرچـه لعـن خـدا بـود بـه شـيطان فرستادم و چاره اي نشد.

 از زنم...(خداوند با خيرالنسا محشورش كند كه زن بي بـدلي بـود )پرسـيدم:

 زن حـاجي بـزاز را مـي شناسي؟

 گفت: «دو سه ماه پيش كه خبر مرگ برادر حاجي از كربلا آمده بود حاجي مجلس فاتحه اي داشت و من هم محـض حق همسايگي رفتم سر سلامتي گفته باشم آن روز اول بار بود كه زن حاجي را ديدم و بعد از آن هـم يـك بـار بـود كـه زن حاجي را ديدم و بعد از آن هم يك بار در حمام ديدم» 

گفتم : دختر حاجي را چطور؟

 زنم تعجبي كرده و گفـت: « تـو امشـب اصول دين از من مي پرسي! اين چيزها به تو چه؟ تو را كجايت مي برند كه من زن حاجي و دختر حاجي مي شناسم يـا نـه . ...مرديكه روضه هايش را زمين گذاشته آمده كنج خانه سر مرا بخورد...»

 گفتم:« ضعيفه تو خودت بهتـر از مـن مـي دانـي كـه حاجي مرا محض شفاي دخترش پنج ماه هفتگي وعده گرفته ميخواستم ببينم دخترش چند ساله است تا بـه آن مناسـبت يك روضه صغرا يا سكينه يا شهربانو يا عروسي قاسم بخوانم»

زنم گفت : « همان عروسي قاسم بهتر اسـت چـون كـه دختـره حالا شانزده سالش بايد شده باشد و ماشاءاالله ماشاءاالله مثل يك ماهي است كه در خانه حاجي در آمده باشـد» .

 گفـتم: « مـاه است يا ستاره كوره به من دخلي ندارد...»

 و دوباره درخت گل و موهاي پريشان در خاطرم مجسم شد و يك آه دردناكي از ته دل بي خود وبي رخصت كشيده شد.

 زنم هم خدا رحمتش كند كه سرتا پا عصمت و عفت بود حالت مرا كه ديد كمـي قرقـر كرده و نمازي ترو چسب چسباند ونان و پنيرو انگوري هم داشتيم خورد و با ورد قرنياً قرنياً قرنياً دُم مارو نيش عقرب را بسته و دعايي خواند، فوتي به اطراف دميد و خوابيد.......

من خوابم نمي برد و دلم هي جوش مي زد!

شب مهتابي بود.

روي پشـت بـام دوتا گربه از همان عصر بناي معو معو را گذاشته و ول كن معامله نبودند.

 زنم (با صديقه طـاهره محشـور شـود كـه پاكـدامن ترين زنها بود) همان طور كه خوابيده بود و بدون آن كه چشم باز كند قرلندي كرد و گفت: « باز بهار آمد و اين گربـه هـا بـه مرمر افتادند » .

 من باز به كلمه بهار به ياد درخت گل و گيسوان پريشان افتادم و اين دفعه (خدايا استغفراالله) يادم آمد كه زيـر گيسوان يك صورتي هم بود كه از خجلب و شرم جلوي مرد نامحرم مثل ورق گل هاي همـان درختـي كـه گ ويـا از حسـادت چادر را از سرش به در كردند سرخ شد و خار غم به دل من كاشت.

 قلبم چنان بناي زدن را گذاشت كه يقـين كـردم الان بـه صداي زدن آن زنم از خواب بيدار مي شود و ديگر خر بيارو رسوايي بار كن

 (با بتول عذرا محشـور شـود كـه زن بـي مثـل و مانندي بود!) ولي خير..خستگي روز و خانه داري به كلي از اين عالم بيرونش برده بودند و معلوم بود كه به صداي نقـاره خانـه هم بيدار نخواهد شد.

خلاصه چه دردسر بدهم نه سوره توبه ثمر بخشيد نه دعاي خوابي كـه در طفوليـت يـاد گرفتـه بـودم و هرچه كردم خواب به چشمم بيايد نيامد كه نيامد.

حوصله ام سر رفت از رختخواب آمدم بيرون و يكتا تنبان و يكتـا پيـراهن با سر و پاي پتي پلكان را گرفتم و رفتم روي پشت بام. ..............




همسايه ها غرق خواب بودند و صدا و نـدا از احـدي بلنـد نمـي شـد . مهتاب سرتاسر عالم را گرفته بود و ديوارهاو پشت بام ها مثل اينكه نقره گرفته باشند مثل شير سفيد بودند و گنبـد مسـجد شاه از دور حالت يك تخم مرغ عظيمي را داشت و منارها هم مثل دو انگشتي بودند كه آن تخم مرغ را در ميان نگـاه داشـته باشند.

 يكي از آن دو گربه اي كه گفتم از ميان دو پايم فرار كرد و ناپديد شد.

از آن دور دست ها گاه گاه مـوج نسـيم صـداي آواز شيريني را به گوش مي رساند.يكی داشت سرمستي از پشت كوچه مي گذشت و با صداي خمارآلود اين شعر را مي خواند :

"شب مهتاب و ابر پاره پاره حريفان جمع شويد دور پياله ..."

خلاصه دنيا شب روحي داشت و ما هم حالتي و كيفي ولي غفلتاً از همان نزديكي ها نعره ياقاضي الحاجـات سـردمداري بلنـد شد و چرتمان را به هم دراند. به صداي كشيكچي در يكي از خانه هاي همسايه طفـل شـيرخواري از خـواب جسـت و بنـاي زاري و كوليگري را گذاشت و صداي مادرش هم مي رسيد كه گاهي قربان و صدقه مي رفـت و گـاه گـاه نفـرين مـي كـرد و فحش مي داد. 

براي خالي نبودن عريضه سگ هاي زير بازارچه هم يكدفعه به جان هم افتـاده و غوغـا و علـم شـنگه اي برپـا كردند كه آن سرش پيدا نبود.

من همين كه به خود آمدم ديدم در گوشه پشت بام حاجي بزاز در پنـاه شـيرواني شكسـ ته اي مخفي و از سوراخ ناوداني نگران درون خانه نامحرم و در نزديك درگاه اتاق چشمم دوخته شده به يك رختخواب سفيدي كـه موي پريشان دوشيزه خواب آلودي سرتاسر ناز بالش آن را در زير چين و شكن خود آورده است و هـم در خـاطر دارم كـه بـا صداي ملايمي اين شعر را گاهي در بين روضه هاي خود قالب مي زدم و سكه مي كرد زمزمه مي كردم

 «عجب از چشم تو دارم كه شبانگه تا روز خواب مي گيرد خلقي زغمش بيدارند »!...


از ديوانگي خود مات و متحير استغفاري چند خوانده و با همان حالت يكتا پيراهن و يكتا شلواري، سربرهنه دوباره از تيغـه ها و نرده ها و ديوارها گذشته و برگشتم به خانمان و ديدم زن بيچاره ام سراسيمه از اين طـرف و آن طـرف مـي دود و هـي فرياد مي كند:

ملا ملا آخر به كدام گور سياه رفته اي..‌؟


 گفتم: « ضعيفه ناقص العقل... ( خامس آل عبا شفيعش بشود كه زن نبود جواهر بود!) ...تو كه همسايه ها را با جيغ و ويقت بي خواب كردي خوب چه خبرت است رفته بودم پشت بام كه در ايـن شـب مهتاب مناجاتكي كرده و شكر خدا را بجا بياورم!"

 گفت:"مناجات كمـرت را بزنـد و قرقـري كـرد و لحـاف را سركشـيد و ديگـرصدايش در نيامد."


 من هم به طرف رختخواب كه بلكه بخوابم ولي باز خيال رختخواب سفيدي از خاطرم عبور كـرد

 و درخـت گل و گيسوان باز و صور ت گلگوني به يا دم آمد و حالتم ديگرگون شد ...


خلاصه ديگر نتوانستم از خانه بيرون بروم.

 هر روز حالتم بدتر شد. زنـم از غصـه نـاخوش شـد .

 هرچـه داشـتيم تكـه تكـه فروختيم و خورديم 

از آن همه هفتگي كه داشتيم فقط خانه حاجي بزاز مي رفتم آن هم به عنوان اينكه به خانـه مـا نزديـك است. 

ناخوشي زنم روز به روز سخت ترمي شد و يك روز اذان صبح از اين دنياي فـاني بـه عـالم بـاقي رفـت و از غـم وغصـه خلاص شد. 


خدا بيامرزدش كه تا نداشت از آن روز به بعد ما مانديم و خودمان، تنها و بي پرستار توقی كه از اسـباب خانـه و اثاث البيت ديگر هيچ چيز نماند


 سه دانگ از خانمان را پيش علاف محله كه در ظاهر مقدس و جانماز آب كش و در حقيقـت دارو ندارش از تنزيل توماني ده شاهي و يك قران بود و به قول مشهور درست جو فروش و گندم نما بود گرو گذاشته وسيصد توماني گرفته و قرض و قولة حكيم و عطار و مرده شور و غيره را داده و پولي را ه م كه باقي مانـد بـه قناعـت هرچـه تمـامتر براي بخورو نميري نگاه داشتم. 


يك شب با حالت نزاري در تاريكي اتاق افتاده و به خواندن اين شعر مشغول بودم :

«به روز بي كسي جز سايه ام كس نيست يار من ولي آن هم ندارد طاقت شب هاي تار من »

و راستي راستي به حالت بي كسي خود مي گرييدم كه ديدم صداي در خانه بلند شد، خيلي تعجب كردم كه در اين نيمـه شب كه به ياد ما افتاده؟ 

چشم هايم را خشك كردم و رفتم در را باز كردم و ديدم حاجي بزاز است. 

گفـت : آقـا مـلا ناخوشـي گوهر خانم ما دوباره عود كرده وخيلي خاطر مادرش پريشان است آمدم از شما خواهش كنم كه امشب يـك ختمـي بگيريـد شايد از اثر نفس شما خداوند باز دفعة ديگر شفا عطا فرمايد.

 قبول كردم و در را بسته و خواستم به اتـاق برگـردم ولـي قـوتم ياري نكرد و در روي همان پلكان دالان افتادم و هق هق بناي زاري را گذاشتم. رو به آسمان سياه و تاريك كـرده و از خـود بي خود بناي خطاب و عطاب را گذاشته و زبانم لال خيلي حرف هاي كفر آميز به زبانم آمد كه هـر كـدامش مسـتحق هـزار سال آتش جهنم بود ولي خدا خودش مي داند كه تقصير با من نبود و هر كسي به جاي من بود به ضـلالت مـي افتـاد . 

يـادم است مي گفتم:

《 اي تويي كه نمي دانم هستي و نمي شود هم گفت كه نيستي آخر تو كه اين ستاره هـا را آفريـدي كـه مثـل كرورها چشم هاي گرد و حيز و بي حيا دايم اشك هاي ما بدبختها را مي شمارند و به يكديگر چشمك زده و هي امشب رفته و فردا شب باز بناي لوده گري را مي گذارند آخر اگر مقصودت از خلقت ما و زمين و آسمان همين است كه چـه فايـده !》......《 آخـر كربلايي خدا تو كه امام حسين را آفريدي شمرذالجوشن را چرا مي آفريني؟

تو كه مي داني چنگال شاهين مثل كارد قصـاب براست بدن صهوده را چرا آن همه لطيف مي كني؟

 اگر زور و جور و جفا خوب است چرا هي پشـت سـر هـم پيغمبرهـا مـي فرستي كه دنيا را پر از فرياد حي علي خير العمل كنند؟ 

تو كه مي داني قلب ذاكر حسينت اين همه نازك است چرا به دختر حاجي بزاز آن زلف و آن عارض را مي دهي بعد بي جهت بلا را ناغافل به بدن نازنينش وارد مي كني؟

 آيا اين اجر سي سـال مصيبت خواني من است؟

 دستت درد نكند كه خوب مزد ما را كف دستمان گذاشتي! 

بي خـود و بـس جهـت دوهـزاري را از دست دخترة معصوم به زمين مي اندازي بعد چادرش را به دست خار مي دهي وروزگار مرا سياه مي كني!

 زن بـي بـدلم را از من مي گيري و اين هم كار امشبت كه مي خواهي اشك مرا خون كني و مي روي دختر مردم را دوبـاره نـاخوش مـي كنـي راستي كه ديگر شورش را در آوردي. 》...


بله،

 العياذباالله العياذباالله

 خيلي از اين ريچارها بافتم

 ولي هذيان بود و مي دانم كه خدا خواهد بخشـيد .

 خيـر تمـام شـب را همين طورها گاهي به تضرع و زاري و گاهي به خطاب و عطاب و توپ و تشر سر آوردم

 و اذان صبح عبايي به دوش كشـيده و 

از خانه آمدم بيرون كه شايد خبري از ناخوش به دست آوردم.

 ديدم قاطر حكيم باشي

 جلوي خانة حاجي بزاز ايستاده و نـوكر 

حكيم باشي افسار قاطر را در دستش پيچيده و روي سكو چرت مي زند.

 آهسته بيدارش كردم و گفـتم:

 « مشـهد ي مـي دانـي 

حالت مريضه چطور است؟»

 نگاه تندي به من انداخت و گفت:

 «: تو مريضي آخوند كه مردم را از خواب مي پرانـي كـه مريضـه 

چطور است... 

آخر اي با شعور اگر كسي حالتش خوب باشد بوق سحر حكيم در خانه اش چه مي كند؟» 

ديدم يـارو حـق دارد 

خجل و مدمغ به خانه برگشتم و در را كلون كردم 

و گفتم : " ديگر اين در باز نخواهد شد مگر به روي مرده شور باشـد بـراي به خاك بردن جسدم. "


        *


يادم است خودم تنها هي روضه مي خواندم و گريه مي كردم و براي شفاي دختر حاجي دعا مي كردم. 

آن روز همان طور گذشت و از حلق من نه يك قطره آب فرو رفت نه يك ارزن نان. 

شب كه رسـي د وضـويي گـرفتم و نمـازي 

خواندم ولي ديدم خير ثمري ندارد و عنقريب است

 كه ديوانه خواهم شد. بند رخت شوري را كه يك سرش بـه درخـت تـوت 

كله خشكي كه در كنار خانه بود بسته بود و سر ديگرش به ميخ طويله در ديوار باز كردم 

و به يك شاخة درخت توت بسـتم و 

سر ديگرش را هم خفت و گره كرده و اناللهي گفته

 و مي خواستم كه به گردنم بيندازم و از اين دار مصيبت خلاص شوم كـه 

صداي در خانه بلند شد.


 من صدا در نياوردم ولي دفعتاً صداي حاجي بزاز به گوشم رسيد

 مي گفت :

"آقا مـلا قربـانعلي آقـا مـلا 

قربانعلي...؟!"


بي محابا 

به طرف در جسته و در را باز كردم كه كاش باز نكرده بودم.

 معلوم شد روزگار جفا كار آن گل نو شكفته را 

از شاخ زندگاني بريده و حاجي آمده بود كه از من خواهش كند بـروم سـر نعـش دختـر ناكـامش كـه در همـان نزديكـي در 

شبستان مسجدي گذاشته بودند كه

 صبح به كفن و دفنش بپردازند قرآن بخوانم. خواستم بگويم كه

 سواد ندارم ولي صدايم از 

گلويم در نيامد و حاجي سكوت مرا

 حمل به قبول نمود

 و رفت و باز من ماندم 

و تنهايي ...


     *


مهتاب غريبي بود 

و نسيم خوشي كه مي وزيد طنابي را كه به درخت توت آويزان بود يـوا ش يـوا ش از ايـن طـرف بـه آن 

طرف مي برد و سايه اش هم

 افتاده بود به خاك و به نظر من

 مثل پاندول ساعتي آمد

 كـه سـاعت هـاي زنـدگاني و مـرگ را 

بشمارد.

 يكدفعه

 به خيال آن شب مهتابي افتادم كه

 بار اول صورت دختـر حـاجي را ديـده بـودم و بـاز آن درخـت گـل و

 آن 

گيسوي پريشان

 به خاطرم آمد و آه از نهادم بر آمدو گفتم :


"هر طور هست باز يك بار آن صورت هزار بار از ماه بهتـر را بب يـنم "

عبايم را كه زن مرحومه ام..

 (خدا به شفيعة روز قيامت محشورش كند كه زن بي همتايي بود)..صد بار وصله و پينه كرده بود و 

كاش كفنم شده بود

 به دوش انداختم و رفتم به مسجد. 

خود شما ديگر مي فهميد كه چه حالي داشتم كه خـدا نصـيب هـيچ 

يك از بندگانش نكند؛

 اول مدتي بي صدا و بي حركت مثل مرده مجسم انگاري خشك شده بودم 

و نمي توانستم باور كنم كه 

آن قد و قامتي كه من ديده بودم حالا بي جان زير اين چادر نماز خفته باشد

 و فردا زير خاك قبرستان برود ولـي فكـر كـردم 

كه من براي قرآن خواندن اينجا

 آمده ام و مك مك بناي زمزمه را

 گذاشته و قرآن كـه نمـي توانسـتم

 بخـوانم و بنـاي خوانـدن 

دعاييكه از بر بودم 

گذاشتم ولي اشك مهلت نمي داد و

 مثل ناودان روان بود خدا مي داند

 كه از شب چند ساعت رفته بـود از 

بيرون

 هيچ صدايي در نمي آمد

 غم و غصه داشت ديوانه ام

 مي كرد. 

ديگر هرچه دعا و آيه الكرسي و آيه عربي هم

 مي دانستم 

با فبأي آلاء مخلوط كرده 

و خواندم و ديگر از ضعف و ناتواني زبانم

 ياراي حركت نداشت و يقين داشتم 

كه كـم كـم مـن هـم 

همانجا خواه م مرد و چنان حال كيف و وجدي داشتم كه گفتني نيست در آن دل شب اين شعر به گوشم رسيد :


"شب خيز كه عاشقان ب ه شب راز كنند گ رد در و بام دوست پرواز كنند !"


اين شعر 

چنان حالم را منقلب كرد كه يكدفعه مثل اين كه جان تازه اي در بدنم دميده باشند

 از جا جسـتم و فريـاد زدم: 

« آخر اي ناكام چرا بلند نمي شوي، تو و مردن » ! 

به خود گفتم:

" باز يكدفعه ديگر اين صـورت را

 ببيـنم "

 بـدون هـيچ انديشـه و 

درنگي دستم رفت

 و چادر نماز

 را عقب كردم و صورت دختر پديدار گرديد

 با لب خندان و زلف افشان.


 خم شدم و دهنم را بـه 

دهنش نزديك كردم و از خود بي

 خود چشمم بسته شد 

و لبم چسبيد

 به لب چون غنچه پژمرده و ديگـر نفهميـدم چـه شـد ....


       ***


همين قدر يكدفعه حس كردم

 كه لگدي سختي به پشتم خورد و

 از حال رفتم و

 همين كه بـه حـال آمـدم خـود را در جـاي 

تاريكي ديدم با كند

 به پا و زنجير به گردن. 


معلوم شد كه گزمه ها از پشت مسجد

 مي گذشته اند در شبستان روشنايي ديـده 

و به خيال اين كه دله دزدي آمده

 باشد زيلو يا حصيري بدزدد آهسته

 وارد شده و صورت واقعه را ديده

 و پس 

از كتـك بسـيار 

با دست و پاي و عمامه به گردن ما را از آن جا بيرون كشيده

 و ريشمان را تراشـيده 

، چـوب بسـيار زيـادي زده و در زنـدانم 

انداخته اند 

كه هنوز هم چنان كه مي بينيد همان جا هستم ولي با وجود ايـن روزي نيسـت 

كـه آن درخـت گـل و آن زلـف 

پريشان و آن دهن در نظرم مجسم نشود و آتش به عمرم نزند...

ولي خيلي سر شما را درد آوردم ببخشـيد هفـت سـال تمـام 

بود كه با كسي صحبت ننموده بودم .


"پایان"


بغداد رمضان 1332

https://t.me/DarGozarehSafarBeMabdae

Report Page