🔞❄️🔞❄️🔞

🔞❄️🔞❄️🔞

🔞❄️🔞❄️

🔞❄️🔞

🔞❄️

🔞


#پارت_۲۴


_واقعا دوست دارم نازگل‌..


گونش رو بوسیدم و گفتم:


_من بیشتر عشقم.


دستی روی لبم کشید و لبخند جذابی به روم زد و ازم فاصله گرفت.


_برم بیرون توهم یکم استراحت کن.


یهو یه فکری توی ذهنم جرقه زد.

با ذوق زیاد گفتم:


_نظرت چیه بریم بیرون ی حال و هوایی عوض کنیم شام هم بیرون باشیم مهمان من.


_مگه من مردم توهرچی بخوای از این به بعد به حساب من.


خدانکنه ای گفتم و جلوی فرید لباسم رو با یه دست لباس جدید عوض کردم.

تمام مدت نگاه خیرش رو روی خودم حس میکردم.

به سمتش برگشتم و گفتم:


_من آمادم بریم.


به سمتش رفتم که گفت:


_از امشب بیا اتاق من.


بدون مکث گفتم:


_باشه عزیزم.


و باهم از اتاق زدیم بیرون که صدای دعوا به گوشم رسید.

نگاه متعجب و ترسیدم رو به فرید دوختم که گفت:


_توهمینجا صبر کن تا برم ببینم چخبره.


و فورا رفت.

کمی جلو تر رفتم و یواشکی نگاه کردم.

مردی تقریبا با سن بالا داشت با یکی از افراد کافه دعوا میکرد.


فکر کنم همون کسی بود که بامن قرار داشت.

فرید با عصبانیت باهاش حرف میزد..

اما اون مرد با داد حرف هایی رو به زبون میورد.

درست صداشون رو نمیشنیدم.

کمی جلو تر رفتم اینبار صداشون کامل به گوشم میرسید...


مرد سن بالا خواهان رابطه بامن بود و تحت هیچ شرایطی حاضر نبود جا بزنه‌.

فرید هر لحظه عصبی تر میشد.

از داخل جیبش تعدادی تراول دراورد و به سمت مرد گرفت اما قبول نکرد.


از شدت عصبانیت رگ های کنار پیشونی فرید بیرون زده بود...

بعد از چند دقیقه بحث مرد از کافه بیرون زد.


به سمت فرید رفتم که نگاه خسته ای بهم انداخت.

سرم رو پایین انداختم و خواستم چیزی بگم که در به شدت باز شد و اون مرد مسن با دوتا مرد جوون و درشت هیکل اومدن داخل.

ترسیده به فریده نگاه کردم که بهم گفت برم داخل اتاقم.


فورا به جای قبلیم برگشتم اما نگران فرید بودم...


#رقاص_من❄️



Report Page