𔘓
fox
- این هودی خیلی بهت میاد ، ولی دفعهٔ بعدی که اومدی تیشرت بپوش ، دکمهٔ بالاییش هم باز بذار ؛ باشه بکهی ؟
بکهیون ریز خندید ، دیگه بعد از دو هفته داشت به طرز حرف زدن اون پسر عادت میکرد ، شاید چیزی فراتر از عادت ، وابستگی ؟ میتونست اینطور توصیف و تصور کنه.
بکهیون درست دو هفته ی پیش زیر بارون با همون هودی سفید که میشد آثار کثیفی رو روی پهلوش دید رفت وسط زمین بسکتبال و به پارک چانیول ، لیدر تیم بسکتبال مدرسه پیشنهاد داد که بیاد و باهاش بیسبال بازی کنه ؛ نه اینکه کسیو نداشته باشه ، میتونست از بچه های تیم فوتبال کمک بگیره ، به هر حال اون با مینسوک و لوهان خیلی صمیمی تر بود ولی عضله های اون بسکتبالیست وراج ، آره درست وقتی که چوب ـو ناشیانه توی دستش میگرفت و با تکون دادن سرش سعی داشت موهاش ـو کنار بزنه عضله های پاهاش منقبض میشدن و تن بک یخ میکرد. آناتومی چانیول اون پسر 17 ساله رو برای لمس همه جای بدنش به هوس مینداخت.
+ چیه میخوای وقتی توپ ـو برات میفرستم ترقوه ـمو دید بزنی ؟
بک کم نیاورد و با بالا بردن ابروش و اضافه کردن یه نیشخند به چهره اش گفت ، آخه کی وسط زمینی که از آب بارون لغزنده شده همچین بحثی ـو میاره وسط. چان مثل همیشه کم آورد ، خندید تا چال لپش ظاهر بشه و بک هم متقابلا کم بیاره.
- فکر کردم کارمون امروز تمومه.
+ مگه چقدر گذشته ؟
مچ هودی ـو بالا زد و ما بین رد آبی که روی شیشهٔ ساعت بود به عقربهها نگاهی انداخت ؛ یک ساعت و سی و هفت دقیقه با کراشش بیسبال بازی کرده بود اما بکهیون حس میکرد نیاز داره لفتش بده ، و از طرفی سرفه های تک و توک اون درازِ وراج مجبورش میکرد دهن لقش رو ببنده و بذاره چان برگرده خونه و با هات چاکلتش خلوت کنه. چاره ای نبود.
+ باشه ، میریم خونه.
- تا ایستگاه اتوبوس باهات مسابقه میدم سونبه.
+ بچه پررو !
بکهیون با چشم غره به پسر قد بلند توپید و بعد از برداشتن کیفش به سمت در خروجی رفت ، آروم راه میرفت و قصد مسابقه نداشت ؛ از زیر کیفش آب چکه میکرد و قطع به یقین کتاباش بفاک رفته بودن.
- امروز انرژی نداری ؟
چانیول بعد از رسوندن خودش به بک و انداختن کوله روی شونهٔ راستش گفت و سرشو به سمت بک چرخوند ، بک میدونست که با اون لنگ ـای دراز وقتی اونجوری راه میره و به بک زل میزنه چقدر شبیه احمقا میشه ، و بک میدونست که چقدر از دیدن اون منظره به قلبش بیرحمی میکنه ؛ ایگنورش کرد.
+ نه ندارم.
کلافه با صدای آرومی گفت و چانیول با چشمای درشت به خیره شدن ادامه داد ؛
+ میخوری زمین جلوتو نگاه کن.
به هر حال بکهیون دروغگوی خوبی بود و لو نمیرفت ، چون همیشه برای دویدن پا به پای چان انرژی داشت ؛ دوستش داشت ، بک دوست داشت عمدا وقتی چند متر با ایستگاه فاصله داره سرعتشو کم کنه تا بتونه برای پریدن روی کول چان اسمشو داد بزنه ، اما تا جایی که به یاد داشت شش ـای چان در مقابل ویروس ـا و بیماری ـای تنفسی اصلا به درد نمیخوردن.
آره بک خوب یادش بود که اون لعنتیِ دراز وسط سالن زانو زده بود ، سرش خم بود و برای اکسیژن تقلا میکرد ، فقط چون یادش رفته بود لباس گرم بپوشه و بک خودش اسپریش رو براش برد تا بتونه چند ثانیه ای دستاش رو لمس کنه ، تا بتونه لرزششون رو چک کنه و بعد به بقیه بگه دورشو خلوت کنن.
- میخوام موهامو صورتی کنم سونبه نیم.
+ صد دفعه بهت گفتم با اون لقب صدام نزن.
- میخوام موهامو صورتی کنم بکهی.
+ فاک آف بابا !
- چرا انقدر ناراحتی ؟
+ چمیدونم ، همینه که هست.
چانیول بالاخره نگاهش رو از بکهیون گرفت و به ذهنش اجازه داد مثل هر روز دلیل تنش سونبه اش رو تحلیل کنه ؛ از سمتی یه شخص مجهول توی ذهنش مجوز دخالت توی مود بک ـو نمیداد و از طرفی نگرانی چان بهش غلبه میکرد.
- رفتی خونه یه چیز گرم بخور و زود بخواب ، احتمالا خسته شدی.
+ خودت چی ؟
- منم میخوام موهامو صورتی کنم سونب.. بکهی.
+ خوبه ، بهت میاد.
جفتشون درست کنار ایستگاه اتوبوس وایسادن و بکهیون رضایت داد تا برای خداحافظی چان ـو ببینه ، تا کِی باید سر ریزترین چیزی که مربوط به اون لنگ دراز بود حساس میشد ؟ تازگی عادت جوییدن ناخنش هم برگشته بود و این یکی رو هیچ جوره نمیتونست هندل کنه.
- تو برو خونه هیونگ.
+ به تو چه ؟!
- خب ،، هوا سرده.
+ دهنتو ببند پارک ، پنج دقیقه هیچ اتفاقی نمیفته.
آره خب پنج دقیقه ی لعنتی چانیول فقط چیزی نگفت چون گاهی این شک که یه فرضیه به اسمِ ″هی چان ، تو واقعا روی مخ بکهیونی !″ حقیقت داره تمام تن چان ـو فریز میکرد ، خودش هم نمیدونست چرا مدام رفتاراش رو جلوی بک محدود به یسری قوانین نانوشته میکنه و در عوض توی خواب وحشیانه اون ـو میبوسه. صدای اتوبوس به چان کمک کرد تصویر اون خواب ـو موقتاً به گوشهٔ ذهنش هل بده.
+ اتوبوستم رسید ، کنار شیشه بشین و روی بخارش نقاشی کن تا حوصله ات سر نره ، باشه ؟
- باشه.
چانیول هنوز داشت توی ذهنش با خودش حرف میزد ، روی پلههای اتوبوس هنوز داشت با خودش کل کل میکرد ؛ بکهیون میفهمید و مثل همیشه زورش به این میرسید که خودش ـو مقصر بدونه ، خودش ـو توی ذهنش نیشگون بگیره.
چانیول روی صندلی کنار پنجره از ردیف سوم نشست و کوله رو روی رون ـاش گذاشت ، بخار شیشه ی اونجا از بقیه بیشتر بود ، اما بعد از به یاد آوردن چیزی کف دستش رو تماماً روی بخار شیشه کشید تا اون طرف ـو واضح ببینه ، بک هنوز نرفته بود ؛
- بکهی یادت نره برای فردا تیشرت بپوشی !!! بکهی یادت نره هااا !! بارونم بیاد تیشرت میپوشی ! آها ، دکمهٔ بالاییش هم باز بذار !!! خدافظ !
همهٔ کلمهها رو تا اونجا که بکهیون توی فاصله ی مناسب بود داد زد و بدون توجه به غرغر ـای راننده ی پیر رفت و روی صندلی عقبی نشست تا نقاشی کنه ، تا شیشهها لک بشن ، تا راننده بلندتر غر بزنه و چان بیشتر گوش نده.