🦌🍯

🦌🍯

𝑵𝑶𝑽𝑰𝑨

سهون عصبی دستشو به موهاش کشید تا سر لو داد نزنه ولی انگار دیگه کنترلشو از دست داده بود.

با داد رو به پسرک ریز چثه گفت

+ من عشق‌و وقتمو برای آدمی که وقتی نیستم میره با یکی دیگه وقتشو میگذرونه و وقتی از سرکار خسته برمیگردم باهام دعوا میکنه صرف نمیکنم..


لو با چشمای ترسیده و اشکی به سهون‌ نگاه میکنه

- س..سهونا م..من


+ ساکت شو لو!!

اگه نمیخوای تو زندگیت باشم میتونی بهم بگی


- ه..هوم ا..اینطور نیست!

هق هق میکنه و اشکاش صورت سفید و زیباشو خیس میکنن.


سهون با دیدن اشکای لو عصبی‌تر میشه و از خونه میزنه بیرون و دررو میکوبه.

عصبی بود... از اینکه لوهان با پسری که سهون ازش بشدت متنفر بود رفته بود بیرون؛ داشت به جنون میرسید.

درحالی که میدونست اون‌ پسر به دوست‌پسرش چشم داره.

بارون شدیدی میبارید، انگار که ابرا هم مثل چشمای لو فقط داشتن میباریدن.


سهون بی توجه به بارون با قدمای بلند تو کوچه رفت و شیشه مشروب رو سر کشید که صدای لو رو شنید که داشت دنبالش میدویید.

- ه..هونا خواهش میکنم ... ت..تنهام نذار


سهون برگشت و با اخم به پسرش که خیس آب بود و از گریه ی زیاد نفسش بالا نمیومد خیره شد

لو ترسیده بود...

ترسیده بود که سهون ولش کنه

سهون با دیدن لو بیشتر عصبی شو به خودش لعنتی فرستاد و شیشه‌ی مشروبو با حرص به زمین کوبید

دستشو زیر بدن سبک پسر‌کوجولوش برد؛ بغلش کرد و بردش تو خونه.

لوهان به پیرهن خیس سهون چنگ زد.

سهون با قدمای بلند وارد خونه شد و لوهانو روی کاناپه گذاشت و نگاه سردی بهش انداخت، بی‌روح و دلخور گفت

- جایی نمیری!!

بعد این حرفش دررو پشت سرش کوبید و رفت یکم بیرون تا آتیش خشمش بخوابه. بدجوری به خون اون پسر حرومی تشنه بود

حدود یک ساعتی بیرون بود؛ به ساعتش نگاه کرد که عقربه ها 12 نیمه شب رو نشون میدادن.بارون هم دیگه نمیبارید.

همون راه رفته رو برگشت و به خونه رسید.

حالا آرومتر شده بود ولی هنوزم دلخور بود؛ دلخور بود که لوهان به حرفش توجه نکرده بود.

به حرفی که از روی عشق و نگرانی زده شده بود.

وارد خونه که شد، لوهانش رو روی کاناپه ندید.

اخمی کرد و آروم صداش زد همونطور هم

اتاقارو هم نگاه کرد ولی خبری از لو نبود.

استرس و نگرانی سرتاپاش رو میگیره

یادش میوفته که تا یک ساعت پیش صدای بلند رعدوبرق اعصاب‌روان نداشتشو‌ داشت بدتر میکرد و لوهان کوچولوش‌م ازین‌ مورد میترسید میدونست که لو بشدت از این صدا وحشت داره. این بیشتر نگرانش میکنه تا میاد صداش بزنه بخاطر سکوت خونه صدای نفس های سنگینی رو کنار آشپزخونه میشنوه میفهمه که لوهان هنوز اونجاست‌ همین باعث میشه نفس راحتی بکشه‌.

اون سمت میره و پسر کوچولوشو میبینه که زانوهاش‌رو بغل کرده و داره به خودش میلرزه.

هون جلوش زانو میزنه و میکشتش تو بغلش ولی از دمای بالا و حرارتی که از بدن لوهان به بدنش میخوره از تعجب اخم غلیظتری میکنه. دستشو رو پیشونی لو میزاره و با داغی بیش از حدش میفهمه ک لو تب بالایی داره.

رو دستاش بدن مثل پر دوست پسرشو بلند میکنه و میره تو اتاق‌خوابشون‌

لباسای خیسشو درمیاره و یه دست لباس تنش میکنه

لو اروم زیر لب سهوون رو صدا میزنه.

+ اینجام عشق من ...اینجام.

سهون حوله رو خیس میکنه و رو پیشونی لوهان میذاره

عشق کوچولوش از شدت تب صورت سفیدش به قرمزی میزد. به خودش لعنتی فرستاد که باعث این حال پسرش شده بود.

دست ظریفشو میگیره و میبوسه.

لوهان بی حال چشماشو باز میکنه و قطره‌های اشک دوباره گونه هاشو خیس میکنه

- م..من م..میترسم


+ هیششش عشق من

من اینجام هیچوقت جایی نمیرم


- ت..تنهام نذار لطفا


+ هیچوقت اینکارو نمیکنم

من عاشقتم


انگار این حرف آب رو آتیش بود که لبخند بیجونی رو لبای لو آورد. سهون اشکاش رو پاک کرد. لوهان با خیال راحت از اینکه سهون کنارش بود سریع به خواب رفت حالش خوب بشه

و سهون تا صبح مراقب عشقش بود و به خودش قول داد تا دیگه بابت هیچ چیزی سلامتی پسرش رو به خطر نندازه.♡

Report Page