🎠

🎠


فلیکس به آرومی پلک هاشو روی هم فشرد تا شاید بتونه از سرازیر شدن اشک هاش جلوگیری کنه...مچِ دستش رو که بین انگشتای هیونجین اسیر شده بود، بیرون کشید و سمتش برگشت تا بتونه ببینتش. 

این تنها چیزی بود که همیشه دنبالش میگشت، یه آرامش خالص، که یک نفر بتونه براش فراهمش کنه، با همه ی احساساتش، و دریای پرخروش ذهن و قلبش رو آروم کنه...ولی هیچ وقت...هیچ وقت فک نمیکرد که روزی اون آدم هیونجین باشه!اون هیچوقت نمیدونست که هیونگش میتونه انقدر احساساتی باشه و فلیکس،اون آدمی باشه که از این احساسات بهره مند میشه... 

هیچوقت 

هیچوقت فکر نمیکرد این اتفاق بیفته.

هیچ وقت فکر نمیکرد آدمی که جلوش ایستاده، همه چیزش بشه و فلیکس حاضره هر کاری بخاطرش انجام بده تا اشک نریزه.

اون واقعا هیونجینو دوست داشت...تپش های نامنظم قلبش به خوبی گویایِ این بود! 

هیونجین دوباره دستای کوچیکِ لیکس رو بین دستاش گرفت، بالا آوردشون تا جایی که جلوی لبهاش قرار بگیرن...به آرومی لبهاشو روی استخونای انگشت‌های پسر کوچیکتر گذاشت و به نرمی لباشو روشون جمع کرد تا دستاشو ببوسه. لیکس کمی لرزید و با دقت به هیونجین نگاه کرد...البته نمیشد بهش گفت با دقت؟!حلقه های اشک توی چشمهاش برق میزدن..مزاحما!اون نمیتونست به خاطرشون هیونجینو به خوبی ببینه... 

هیونجین سرشو آروم بالا آورد و به صورت فلیکس نگاه کرد. داشت توی چشمهاش غرق میشد. دوست داشت هر روز صبح تا شب بشینه و فقط و فقط به اون دو تا تیله ی عسلی رنگ خیره بشه و متوجه نشه که اطرافش چی میگذره..

فاصله ی صورتاشونو کم کرد. فلیکس شنید که هیونجین چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه، ولی نمیتونست دقیق بفهمه که چی بود..


Hold me...closer...don't let me go over.. 


اما با نزدیک تر شدنِ هیونجین بهش کلمه ها به زیبا ترین شکل ممکن، کنار هم قرار گرفتن و به گوش فلیکس رسیدن...صدای آروم و بم شده ی هیون باعث میشد کلام شعر مثل عسلی که در حال آب شدنِ برای قلب فلیکس شیرین و دلنشین باشه...


Hold me closer...


دستهاشو به آرومی پایین برد و انگشتهاشونو بین هم حلقه کرد، همه ی این اتفاقا در حالی میفتاد که فاصله ی صورتاشون، اینچ به اینچ کمتر میشد‌. و حلقه ی اشک های فلیکس، بیشتر و بیشتر.

 

Lock it away, keep my heart in your place...pull me...closer.. 


هیونجین با لبخند گفت و وقتی بهم نزدیک تر میشدن، دستای به هم گره خوردشونو بالا آورد و روی قلب خودش گذاشت و روی سینه‌اش فشرد. تا جایی که مطمئن بشه که فلیکس میتونه تپش های قلب بی‌قرارشو احساس کنه.. 


Baby i will go to war for you...cause losing me is better than losing you.. 


پیشونیاشونو بهم چسبوندو این باعث شد فلیکس چشمهاشو ببنده و همه ی حواسش رو به صدای هیونجین بده...

نمیدونست میتونه صداشو به چی تشبیه کنه...حسی که موجای پر از جنونِ دریا و آسمون پر ستاره ی شب به آدم میدن؟یا وقتی به صدای یه سمفونی از بتهوون گوش میدی؟ درست مثل پیانوی جنگل... در حالی که صدای جیرجیرکارو و نسیم رو به خوبی میشه شنید..؟نه...!

آرامش صدای هیونجین غیر قابل وصف بود!

فلیکس دست دیگه‌اش رو بالا آورد و بلوز پسر بزرگترو بین مشتهاش گرفت...نمیخواست ازش جدا بشه!نمیخواست این ارتباط فوق العاده، و حسی که الان از نزدیک بودن به هیونجین داره، و نفس‌های گرمی که توی صورتش خالی میشن، قطع بشه. 

دستش رو بالا تر آورد و روی صورت هیون گذاشت‌. دلش میخواست ببوستش.

دلش میخواست تا ابد ببوستش. 


Don't you know that i would die for you?if i knew that you make it through..


فاصله ی لب های هیون باهاش کم شده بود...میتونست حسش کنه...میتونست حس کنه که به خاطر برخورد نرم لب هاشون بهم، در حالی که هیون سعی میکرد ادامه ی آهنگو بخونه، پروانه ها توی دلش پرواز میکردن...


Cause losing me is better than losing you...


هیونجین دیگه طعمِ مورد علاقش رو پیدا کرده بود...لب های ماه کوچولوش...لب های فلیکس!

Report Page