🌫

🌫

Wayn


+اوه...این تویی؟! چقدر عوض شدی! نتونستم

بشناسمت.

همون‌طور که بال‌های بزرگ و مشکی رنگش رو توی هوا تکون میداد و دور پسرکِ لرزون میچرخید، گفت.

پاهای کشیده و بلندش رو که توی اون شلوار مشکی جذب، زیباتر به نظر می‌رسید با احتیاط روی زمین گذاشت و بال‌هاش رو بست.

رگه‌هایی از روشنایی گرم اتش توی بال‌هاش که تا همین چند ثانیه پیش روشن بود و از خودش گرما ساطع می‌کرد به محض بسته شدن بال‌ها، خاموش شد. دست کوچیک و خونی پسر به سمتش دراز شد.

-هیـ...هیون کمکم کن...من...ممکنه عوض..شده باشم و...ولی مگه...مگه نگفتی همه جوره پسـ...پسر کوچولوی خودت...

قبل از اینکه جمله‌اش تموم شه سرش گیج رفت و جسم کوچیک پسر نقش بر زمینِ سرد خونه‌ی شیطان شد.

تمام بدنش سرد بود، لکه‌ی بزرگ قرمز روی پیرهن سفیدش طرح زده بود...قرمزی به رنگ خون یک فرشته!

صورتش سفید شده بود و انقدر انرژیش تحلیل رفته بود حتی نمیتونست روی پاهاش بایسته.

دست شیطان بالا اومد و همزمان فلیکس از روی زمین بلند شد و توسط نیروی هیون توی هوا معلق موند.

هیونجین با انزجار به خونی که از پشت پسرک می‌چکید و سرامیک‌های عمارتش رو قرمز می‌کرد نگاه کرد.

با حالت تحقیر آمیز و صدایی که بی شباهت با فریاد نبود، فلیکس رو مورد خطاب قرار داد.

+چرا نمیتونی برای یه بار هم که شده ضعیف نباشی؟! توروخدا دیگه روی زمین نیوفت...شبیه یک کرم خاکی بدبخت نباش!

به بینیش چین داد و بالاخره نگاهش رو از زمین گرفت و به صورت بی‌حال فرشته‌ی بدون بال داد.

+کی این بلا رو سرت آورد موجودِ کوچولو و ضعیف؟! کی بال‌های زیبا و درخشانت رو قطع کرد؟!

فرشته با تمام تعجبی که از رفتار شیطان توی ذهنش به وجود اومده بود، سعی کرد لبخند بزنه و لب‌هاش رو بی اینکه شبیه لبخند باشه از هم فاصله داد و با چشم‌های درخشان به شیطان خیره شد.

هیونجین اگه میفهمید چرا این بلا سرش اومده حتما مثل همیشه بغلش می‌کرد و دست گرمش رو روی موهای طلایی فلیکس می‌کشید.

بوسه‌ای به لاله‌ی گوشش می‌زد و بهش می‌گفت برای همیشه دوستش داره و اون هنوز پسرک شیرین خودشه!

پسر برای شنیدن هرچه زودتر اون جملات زیبا از بین لب‌های هیونجین نفس سنگینی کشید و با زبونش لب‌هاش رو خیس کرد.

-خودم بال‌...هام رو قط...قطع کردم! به پدرم گفتم ی...یا تمام قوانین...قوانین رو از بین می‌بره ت...تا من بتونم...راحـ...راحت کسی که...کسی که دوسش دارم رو بغـ...بغل کنم، یا...یا بال‌هام رو قطع...قطع می‌کنم! وقتی واکنشی نشون ند...نداد....

هیون وسط حرفش پرید و با کلافگی و عصبانیت رشته‌ی صحبت رو از دستش گرفت.

+اَه! بسه دیگه خیلی خب فهمیدیم چه گندی به زندگیت زدی روانی...حتما بعدش با تبر بال‌هات رو قطع کردی و آدم‌های پدرت مثل یک تیکه اشغال از بالاترین طبقه بهشت پرتت کردن بیرون مگه نه؟!

پوزخندی به چهره‌ی بهت زده و پریشون فلیکس زد.

+تعجب نکن اگه می‌ذاشتم ادامه بدی تا پس فردا معطل تو بودم...

بال‌های بزرگش باز شدن و بدنِ بی نقصش از روی زمین بلند شد.

با دستی که فلیکس رو از روی زمین بلند کرده بود، اون رو چرخوند و به سمت در خروجی راه افتاد.

+چی باعث شده فکر کنی من این بدن کثیف از خون و صورت سفید بدون روح رو دوست دارم؟! هرچی باشه الان هیچ فرقی با یک انسان بی‌ارزش نداری...

مکثی کرد و بشکنی توی هوا زد و ادامه داد.

+اوه چرا داری! تو حتی از اون هم بی‌ارزش تری...انقدر بدبخت کردی خودت رو که حتی خدا هم دیگه نگاهت نمی‌کنه.چطوری انتظار داری من...منه شیطان، دردونه‌ی پدرم بخوام نگاهت کنم؟!

قطره اشکی از گوشه‌ی چشم فلیکس چکید و گونه چپش رو خیس کرد.

-ولی...ولی من بخا...بخاطر تو بدبخت شدم! بخاطر تو ط...طرد شدم! بخاطر تو دی...دیگه ارزشی...ندارم! بخاطر تو ز...زشت شدم!

شیطان نگاه زیر چشمی‌ای به پسر رقت انگیز انداخت و چین کوچیکی به صورتش داد.

+زحمت کشیدی ولی من هیچوقت اینو ازت نخواستم! تو فقط قرار بود بشی زیباترین پسر زندگیم...نه کسی که عاشقشم و حاضرم هرکاری براش بکنم! اونوقت الان که دیگه همون زیبایی و درخشندگی سابق رو نداری چرا باید ازت خوشم بیاد و تو زندگیم نگهت دارم؟! اصلا بزار ببینم....نکنه یادت رفته شیاطین هیچوقت عاشق نمیشن؟!

با چهره سوالی به صورت فلیکس خیره شد و وقتی عکس العملی به جز اشک ندید دوباره به حرف اومد.

+فقط یه دلیل بهم بده تا تمام زندگیم رو بزارم کنار و توجهم به تو بدم...یه دلیل کافیه تا خوشبختت کنم، هرکاری میکنم فقط اگه قانع بشم.

فلیکس خنده‌ای به وضعیتش کرد و به اشک‌هایی که توی دهنش می‌رفتن و مزه‌ی شوری می‌دادن اهمیتی نداد.

-من...من عاشقتم عوض...عوضی!

هیونجین ابروش رو بالا انداخت و گوشه لبش رو گاز گرفت تا مثلا خنده‌اش رو جمع کنه.

+میدونی توی این سرزمین چند نفر عاشق منن؟؟ همشون تلاش میکنن مقامشون رو بالا بکشن تا یک دقیقه کنارم باشن؛ ولی توی احمق مقامت رو پایین آوردی و خودت رو تبدیل کردی به یک لکه‌ی خونی...این عشق نیست این حماقته! ولی شرمنده‌ی بال‌های خوشگل و از دست رفته‌اتم. من پسر شیطانم و جز خوشگذرونی هیچ هدفی توی زندگیم ندارم.

دیگه تقریبا به بیرون از عمارت رسیده بودن. شیطان شونه‌ای بالا انداخت و ادامه داد.

+توی اون خراب شده‌ای که بزرگ شدی یاد نگرفتی نزدیک هرکسی نشی؟! اصلا نزدیک شدن هیچی...یادت ندادن که واسه هیچ‌چیز و هیچ‌کس حتی فرشته‌ی دختری که ممکنه عاشقش بشی هم نباید از خدات دور بشی؟! اونوقت تو عاشق یک شیطان شدی این...این مضحک و حال به هم زنه!

لبخندی که روی لب‌هاش نقش بست همون لبخندی بود که فلیکس عاشقش بود...عاشق کش اومدن گوشه‌های لبش بود و این درد داشت. پس گریه میکرد برای دردی که خودش ایجاد کرده!

+حالا که نتونستی قانعم کنی، به زمین فرستاده میشی...همونجایی که از طرف خدای بزرگ و مثلا بخشنده‌ات بهش تبعید شدی تا توی تنهایی بمیری!

نگاه آخرش رو به هیونجین و نیشخندش انداخت و قبل از اینکه دهنش رو باز کنه تا چیزی بگه، همه‌جا سیاه شد و خودش رو زیر یه پل، کنار فاضلاب پیدا کرد...

از یک فرشته‌ی محبوب به اینجا رسیده بود و به جای تخت گرمش که همیشه روش میخوابید، باید روی زمین سفت و آسفالت شده‌ی زیر پل میخوابید. به جای شنیدن صدای اواز پرنده‌های بهشت، باید صدای ماشین هایی که از روی پل میگذشتن به گوش می‌خرید. به جای داشتن توجه همه، باید فراموش شدن و آثاری از محوی روی توی خودش میدید.

نگاهش رو به دود غلیظی که از روی پوستش بلند می‌شد داد...داشت می‌سوخت!

رگ‌هاش به رنگ قرمز آتش در اومده بودن و بوی گوشت کز خورده‌ی بدنش هر لحظه آزار دهنده تر می‌شد.

تمام تنش از درون داشت می‌سوخت و درد تنها چیزی بود که توی اون لحظه بدنش رو به لرز در می‌آورد.

اتشی که توی وجودش درست شده بود انقدر شعله‌ور شد تا پسرک رو هم به همراه خودش بسوزونه و جز یک مشت خاکستر، چیزی ازش باقی نمونه...خاکستری که با نسیم سبکی توی هوا پخش شد.

و در آخر هیچکس متوجه فرشته‌ی طرد شده‌ای که بخاطر علاقه‌اش به یک شیطان، محو شد و جونش رو از دست داد، نشد!

Report Page