🐥

🐥

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۲۹۷

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


چیزی که میدیدم اصلا باورش ممکن نبود...هی چشمامو می مالوندمو بازو بسته میکردم به امید اینکه اشتباه کرده باشم ولی نه..همه چیز درست و حقیقت داشت....

پس چرا من بازم نمیتونستم باور کنم....یعنی اون به همین خاطر این مدت سراغی از من نگرفت!؟

خدایاااا....داشتم حسابی گیج میشدم...مگه اون دختره ی لعنتی واسه همیشه از اونجا نرفته بود چسرا دوباره برگشتن....!؟؟؟

پشت دیوار پنهون شدم و با بغض به عمو و زن عموی ایمان نگاه کردم و اون دختر خبیث لعنتیشون که داشتن در مورد آسیب نرسوندن به وسایلشون هی به کارگرا امرو نهی میکردن...

یعنی بازم اومده بودن که بمونن!؟؟ یعنی.....

هزارتا فکرو خیال بد به سرم افتاد که نمیتونستم هیچکدوم رو به یه حالت مثبت تغییر بدم....

همش این موضوع به ذهنم می رسید که چون مینا باز برگشته ایمان نسبت به من دل سرد و بیتفاوت شده....

وگرنه چه دلیلی داشت این مدت ازم بیخبر باشه!

اااااخخخخخخ! عجب رویی داشت این بشر....بعد اون رسوایی بزرگش چطور میتونست بازم بیاد اینجا !؟

بغضم شدیدتر شد....

ای ایمان نامرد....پس دوباره فیلت یاد هندوستون کرد! از من خبر نمیگرفتی چون خودت اینجا سرگرم بودی!

همون لحظه خود ایمان هم از حیاط اومد بیرون....با دیدنش تکیه ام رو از دیوار برداشتم و متحیر بهش خیره شدم....

صداش رو که نمیشنیدم اما خب...داشتن باهم گپ میزدن....درنهایت هم دسته کلیدی به سمت عموش گرفت و بعدش خداحافظی کرد و رفت سمت ماشینش....

خااااک بر سر من احمق که این مدت شبانه روز تو فکر این داعشی بودم....

خااااک بر سر من که غذا از گلوم پایین نمیرفت و همش باخودم تو فکر خورد و خوراک این بودم....

خااااک بر سر من که نرفتم خونه ی عموم فقط و فقط بخاطر این نامرد!

خب....پس این....چون مینا برگشت منو فراموش کرد و چسبید به همون عشق قدیمیش!

اصلا به درک....به جهنم...خلایق هرچه لایق....حالا دارم براش!

فورا از اونجا دور شدم...یه تاکسی دربست گرفتم که زودتر برسم خونه خاله....

همون تو تاکسی گوشیمو بیرون آوردم و تمام سلفی هایی که با میلاد گرفته بودم رو تو اینستا گذاشتم تا چشش درآد....بله!

وقتی اون میتونه اینجوری رفتار کنه چرا من نتونم!

درحالی که داشتم توی ذهنم واسش خط و نشون میکشیدم بغض کردم....یعنی واقعا منو فراموش کرده و رفته با مینا....!؟

به این سادگی!؟ به این زودی!؟؟؟

این بود دوست دارمهاش....!

آه کشون سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم...قسم میخورم دیگه هیچوقت سراغی ازش نگیرم تا بفهمه نمیتونه با احساساتم بازی کنه....!

کرایه تاکسی رو دادمو پیاده شدم.تو همین مدت کوتاهی که تو راه بودم خیلی تصمیما گرفتم..اولیش اینکه فکر وردن به ایمان ممنوع....دومیش اینکه از حالا آزادم هرجا دلم خواست برم...سومیش اینکه بازم فکر کردن به ایمان ممنوع...

خاله درو برام باز کردن و منم رفتم داخل....

بخاطر اتفاقی که تازه باهاش مواجه شده بودم یکم دپرس بودم...دپرس و کم حوصله.....اما دلمم نمیخواست برم کنج اتاق بشینم و اونقدر فکرو خیال بکنم که مخم ترک برداره....

واسه همین رفتم کنار خاله نشستم و یکی از اون جایی های درجه یکش رو خوردم...تصمیم داشتم یه جورایی خودمو سرگرم کنم تا کمتر به ایمان و مینا فکر کنم هرچند که یه جورایی سخت بود.....

خاله صدای تلویزیون رو کم کرد و گفت:

-سه بار مامانتو گرفتم ولی جواب نداد....میخواستم بهش بگم چی واسم بیاره و چی نیاره....شنیدم اونجا روسری های خیلی خوشگلی داره!

متعجب نگاش کردمو گفتم:

-خالهههههه....

-چیههههههه!؟

-همین عصر سه مدل روسری از بازار خریدی...بعدشم من که کلا با مکه رفتن مخالفم...ولی مامانتم به حرفم گوش نداد...اما خب . حالا اگه مکه میرن دست کم خرید نکنن....

خاله چپ چپ نگام کرد و گفت:

-واااا...چه حرفها! اصلش همین خرید....

اعتراضی نکردم...وقتی خاله میگه لابد دیگه اصلش همین خرید....

خاله بعد از سخنرانی باشکوهش، دوباره صدای تلویزیون رو بلند کرد و به حال دختر نقش اول سریالی که داشت تماشاش میکرد شروع کرد ناله کردن....

منم همونطور که چایی میخوردم ناخواسته به ایمان فکر میکردم....اصلا هم دست خودم نبود و ذهنم ناخوداگاه میرفت سمتش...!

همون موقع گوشیم ویبره خورد و لرزید...!

خسته و بی حوصله برداشتمش و نگاهش کردم که متوجه شدم از ایمان پیام دارم...چند تا استیکر عصبانی فرستاده بود که بعد باز کردن پیام فهمیده تو اینستا و تو واکنش به سلفی هام با میلاد....

نوشته بود

" اینا چیه ان!؟؟ با این پسره رفتی بیرون؟؟؟"

پسره ی پررو..ایمان پرو...داعشی مررو...داعشی....

دستامو مشت کردم....

چطور روش میشد همچین پیامی بده....

اصلا دیگه هرچی بین من و اون بوده تموم.....

جوابی بهش ندادمو گوشیو گذاشتم کنار ....

بزار اونم یکم حرص بخوره ...

Report Page