🌔
Adrianشب سیاهیاش را مانند پتویی گرم دور پسری انداخت که حالا روی پله های کلیسا به خواب رفته بود.
با خود فکر کرد باید زودتر از اینها اورا میپرستید.
از نظر شب،پسر تمام زیبایی لازم برای پرستیده شدت را با خود داشت؛ پسری که بدون توجه به حرفهای راهبههای کج خلق کلیسا با بطریای پر از ویسکی ارزان قیمت که حالا درش باز شده بود و مقدار نوشیدنی باقی مانده در ظرف، آرام آرام بر روی زمین جاری میشد،بر روی پله های کلیسا به خواب رفته بود و بدنش را به آنجا سپرده بود.
کشیش میگفت او پاک نیست.
کشیش میگفت تمام آب های مقدس جهان هم نمیتوانند او را پاک کنند زیرا که او نشان شدهی شیطان بود.
میگفت شیطان او را تحت محافظت خود دارد.
برای همین جرئت نداشت دست به پسر بزند.
تمام آنها از شیطان وحشت داشتند.
آنها به قدرت خدایشان شک میکردند و صلیب چوبی را مانند سپری جلوی خود میگرفتند و زیر لب دعا میخواندند.
راهبهها با زمزمه کردن کلمات به ظاهر نورانیشان به محض دیدن قامت پسرک علامتهایی را بر روی هوا میکشیدند و به خود این باور را میدادند که خدایشان آنها را از شر شیطان حفظ میکند.
شب با یادآوری این انسان های ابتدایی و احمق پوزخندی زد و تاریکی را بیشتر دور پسرک پیچید.
سایهایی کنار پسرک مجبور به نگهبانی از او شده بود.
هیچ کس در حضور سایه جرئت لمس کردن پسر را نداشت.
پسر نشان شدهی تاریکی و شیطان بود.
از همان بچگی که نور را نمیدید.
از همان بچگی که دست سایه را میگرفت و پشت او پنهان میشد تا مردم اذیتش نکنند.
اما سایه،شب و فرشتهی سقوط کردهی پیر که حالا شیطان نامیده میشد مراقب او بودند.
پیرمردِ فرتوت با تکیه به عصای چوبیاش همیشه پسرک را زیر نظر داشت.
حالا هم با کت و شلوار اتو کشیده و خوش دوختش کنار او روی پله های کلیسا نشسته بود و به خانهی دوست قدیمی اش نگاه کرد.
به سایه اشارهایی کرد تا کمی دور تر بایستد.
همه میدانستند که عصای پیرمرد فقط برای حفظ ظاهر است؛نه چیز دیگری.
پیرمرد سیگاری روشن کرد و آنرا گوشهی لبش گذاشت.
"دوست عزیزم! اشکالی ندارد که اینجا استراحت کنم؟میدانی که استخوان های پیرم برای ایستادن زیادی ضعیف شدهاند!"
کبوتر سپیدی بال زنان جلو آمد و هرچقدر نزدیک تر میشد هیبت انسانی تری به خود میگرفت.
مرد سپیدپوش که تا الان فقط یک کبوتر سپید بود جلوی پای پیرمرد ایستاد و مقتدرانه به او نگاه کرد.
شب شاهد همه چیز بود. فقط در زمان فرمانروایی او بود که آن دو نفر خودشان بودند و نقش بازی کردن را کنار میگذاشتند.
مرد سپیدپوش با صدای زیبایی گفت
"استراحت کن! اما جایی را بهم نریز ."
"میدانم! راهبههای تو از من خوششان نمیآید.احمق ها! من خودِ آزادی هستم!من لذت هستم! من تمام رویاها هستم و باز از من متنفرند! باشد."
پوزخندی زد و به پسر نگاه کرد.
"از کی اینجاست؟"
مرد سپیدپوش با حوصله جواب داد
"نمیدانم! تو سرپرستیاش را به عهده داری. اما او هر شب اینجا میخوابد."
شیطان کمی این پا آن پا کرد و اخرش به حرف آمد.
"خب دوست قدیمیِ من! او آسیب پذیر و نابینا بود. تو اینطوری خلقش کردی،نمیتوانستم اورا ول کنم تا کشیش احمقت پسرک معصوم را بکشد!"
مرد رو به رویش نفس عمیقی کشید.
"هنوز هم نمیتوانی، اینطور که دعا میکنند انگار از پسرت خیلی میترسند . کار خودت را کردهای!"
خندید.
بوی شکوفه های گیلاس در هوا پخش شد.
شیطان سیگارش را روی زمین انداخت و آنرا زیر پایش فشار داد تا خاموش شود.
شب حالا آنها را بهتر میدید. نگاهی به پسرک در خواب کرد و بعد دوباره به دوستان قدیمی خیره شد.
دوستان قدیمی که نقش دشمن را بازی میکردند.
یکی مسئول مرگ بود و دیگری خلق هستی!
عالیجناب شب دستی را روی شانهاش حس کرد که باعث شد نگاهش را از شیطان بگیرد و به سمت راستش خیره شود.
بانوی صبح هم آنجا بود و حالا کنار عالیجناب شب درخشش بیشتری داشت،موهای طلاییاش را پشتش جمع کرده بود و به او لبخند میزد .
"اینجا هستی."
"وقتش است کمی بخوابی هِنری عزیزم... مردم به کمی روشنایی احتیاج دارند عزیزم!"
عالیجناب شب به ملکهاش نگاه کرد که میخواست دنیارا دوباره روشن کند.
بانوی صبح عاشق اینکار بود و عالیجانب شب چارهای بجز موافقت با او نداشت.
خم شد و گونهی ملکهی روشنایی را بوسید و گفت
"درست میگویی، گمانم باید کمی استراحت کنم."
و جهان را به دست بانویی داد که با غرور خورشید را مانند هر روز به آسمان هدایت میکرد.
آن طرف روی پله های کلیسا پسر چشمهایش را باز کرد و به طلوع خورشید نگاه کرد.
هنوز هم زمزمه هایی را میشنید
"خورشید دارد طلوع میکند باید برویم دوست قدیمی."
"درست است دوست عزیزم!"
و زمزمه ها محو شدند و تاریکی از بین رفت و جایش را به روشنایی روز داد.
پسر بلند شد و چشم هایش را مالید.
با اینکه چیزی نمیدید اما نور گرم خورشید را روی پوستش حس میکرد.
بطری خالی را روی پله ها رها کرد و دستش را به دیوار گرفت و از آنجا دور شد.
کلیسا در طول روز جایی برای پسر شیطان نداشت.