🦋🦋🦋🦋

🦋🦋🦋🦋

🦋🦋🦋

🦋🦋

🦋

#part218


رها صحیح و سالم جلوم ایستاده بود وهمراه میلاد و امیر ریسه رفته بودن از خنده. آروم بلند شدم و لباسم رو تکوندم تا شن و ماسه ها بریزه. تمیز که شدم و لبخندی به رها زدم و یهو شروع کردم به دوییدن سمتش. رها هم جیغی زد و شروع کرد به دوییدن؛ قشنگ ده دقیقه که دنبالش کردم، باخستگی جیغ زد :


_غلط کردم آوا! خواستم آدرنالین خونت بزنه بالا فقط !


پام رو کوبیدم به زمین و با حرص گفتم :


_خودت مثل بچه آدم بیا بزنم پس کلت. خجالت نمی کشی خواهر شوهرت رو اذیت می کنی؟


باسرخوشی خندید، پرید بغل امیر و با زبون درازی گفت :


_قبل از اینکه خوار شووَرم بشی، دوستم بودی. این رو یادت باشه گوگولی.


میلاد اومد سمتم و طی یه عمل انتحاری، من رو انداخت روی کولش و گفت :


_نیم ساعته رفتی توی چادر و سیب زمینی فویل می کنی؟ دلم برات تنگ شده بود خب! دو دقیقه اومدیم خودت رو ببینیم.


خندیدم و با دستم زدم روی باسنش و گفتم :


_من رو بذار زمین دیوونه. الان هرچی خوردم بالا می یارم.


اونم یه دونه زد روی باسنم و باخنده رو به امیر گفت :


_خواهرت رو بندازم توی آب ؟!


صدای امیر رو شنیدم که باخنده گفت :


_اگر می خوای ازش کتک بخوری آره‌.


جیغ زدم :


_اگر بندازیم توی آب، دیگه سمت من نمی یای!


@ArameshBaadazTofan🦋



خندید و بردتم توی چادر و گذاشتم زمین‌. باخنده و نفس نفس نشستم روی زمین تا نفسم جا بیاد. میلاد با سینی سیب زمینی ها رفت بیرون و چند قیقه بعد با دوتا بالشت و یه پتو اومد توی چادر. باتعجب گفتم :


_وا! می خوای بخوابی؟ 


لبخندی زد و بایه چشمک گفت :


_نه، قراره باهم بریم زیر پتو‌.


منظورش رو گرفتم. باچشمای گرد شده از جام پریدم و اومدم برم بیرون که دستم رو کشید و پرتم کرد توی بغلش. جدی، محکم ولی زمزمه وار زیر گوشم گفت :


_بغلم بخواب، فقط یه ربع. به امیر گفتم یه ربع وقت می خوایم. امیر و رها هم با ذغال هارو درست می کنن، تا یه ربع دیگه ماهم بهشون ملحق می شیم.


باتعجب به چشمای ملتمسش خیره شدم. کامل برگشتم سمتش و بایه بوسه روی لبهاش، کنار هم دراز کشیدیم. پتو رو روی هردومون انداخت و بعداز چندثانیه سکوت گفت :


_حس می کنم بیشتراز ده دقیقه نبینمت، نگرانت می شم خیلی‌.


باانگشت اشاره خطوط نامفهمومی روی سینش کشیدم و گفتم :


_پس از این به بعد باهات می یام شرکت که نگرانم نشی، هوم؟


خندید و پیشونیم رو بوسید و گفت :


_من که ازخدامه ولی، رئیس شرکت پرتم می کنه بیرون.


سرم رو گرفتم بالا و گفتم :


_میلاد اصلا یادم رفتا. دانشگاه من که هیچ، دانشگاه تو چی شد؟


لبخند محوی زد و گفت :


_من خیلی وقته فارق التحصیل شدم، هیچ کس نفهمید نه؟


باچشمای گرد شده اومدم بلند شم که نذاشت و سفت بغلم کرد. روی بینیم رو بوسه ای زد و گفت :


_بلند نشو. تازه داره خستگیم از تنم درمی یاد خوشگل خانوم!


سرخوش از این حرفاش خندیدم و سعی کردم به چیز دیگه ای فکر نکنم؛ به خصوص فارق التحصیل شدن بی خبر میلاد!


@ArameshBaadazTofan🦋

Report Page