...
...توی همان حالت ناراحت چتلی نشستهای و به فاصلهی کمتر از پانزده سانت از نوک دماغت دایرههای گرهی درختی کهنسال از جنگلهای دور را داری شبیه صورت میمونی میبینی که توی شیرشاه، از روی تپه توله را به سمت خورشید بلند کرد و بعد هم یک خال قرمز شبیه هندیها وسط پیشانیاش گذاشت.
پاچههای شلوارت را جمع کردهای بین ران و داخل زانویت که پشنگههای ادرار خیسش نکند. یک دستت شلنگ است و آن دست دیگر بیقرار باز کردن شیر. انگار دنبالش گذاشته باشند.
با اینکه طولانی و با فشار میشاشی و میتوانی تمام آن لحظات دفع آمونیاک داغ و زرد را به آزادی مثانه و تمام عضلههای پایین و بالای شکم اختصاص دهی، اما باز هم تمام رگ و پیات منقبض است. از چی، معلوم نیست.
پیادهروی، هرنوع راهنوردی و کوهنوردی را عمیقا دوست دارم. از معدود «کار»هایی است که وقتی انجامش میدهم احساس میکنم به خودم احترام گذاشتهام. یک چیزی مثل خرید رفتن برای خانمها یا سونا رفتن مردهای پا به سن گذاشته. اما سایهی خیالی تاریک و مبهم این لذت را زهر کرده به کامم. محال است جایی در حال راه رفتن باشم و بعد از بیست یا سی قدم این سایهی موهوم و کدر در اطرافم ظاهر نشود. اینکه کسی پشت سرم است و به چشمبههم زدنی با یک دست پیشانیام را خواهد گرفت و به بالا میفشارد تا خرتناقم بیرون بزند و بعد با دست دیگرش به سرعت گردنم را خواهم برید. عین بریدن خیار نه از درازا که از پهنا. وقتی که در یک مجلس مهمانیای زورکی نشسته باشی و نه از میزبان و نه از میهمانان و نه از غذا و نه از خودت خوشت بیاید. وقتی که هیچکدام را به درستی نمیشناسی و تنها به خواهش دوستی برای همراهی او آمده باشی و آنگاه که رسیده باشی بفهمی خودش نیامده.
خیاری که بی دلیل توی پیشدستیات گذاشتهای را چطور بیحوصله و بیاعتنا چاقو روی شکمش میگذاری و نصف میکنی، آنطور.
موقع غذاخوردن هم همین است. درست مثل موقع شاشیدن. تنها لذتهای هنوز اصیل که به تنهایی میتوانی تجربهشان کنی و تن و ذهنت را سوار کنی رو چیزی که دارد از بدنت بیرون میرود و یا چیزی که به آن وارد میشود. در گیرودار شکفتن لقمهای که انگار در خاک بخواهی کاشتن، در دهان ببری و جوانه بزند؛ تا لحظاتی بعد فرایند تبدیل شدنش به سلولهای تنی که «خود»ش میخوانی را آغاز کند. در احتضار سریع تودهی نیمهجانداری که ساعتها در تقلا بوده تا بخشی از خودش را به تو قالب کند. تنابهای که از معده تا مقعد میلیمتر به میلیمتر خودش را به دیوارههای رودهات کشاله کرده تا چیزی به آن بماسد.
تنها توی همین لحظات جانگیری و جانگیری است که میشود خودت را به واقع از خودت تهی کنی. به چیز دیگری فکر کنی، چیز دیگری باشی که فکر میکنی. چیز دیگری باشی قبل از اینکه فکرت آموخته باشی هنوز. خیاری که تازه گازش زدهای و هنوز مایع توی آوندهای بیشمارش با آب دهانت آموخته و آمیخته نشده و نمیداند که کمی بعد، شاید کمتر از یک هفته دیگر، بخشی از سلولی خواهد شد توی مغز جانداری که دارد به تنش دستور میدهد عضلات راستروده را رها کند چرا که زمان دفع رسیده است.
همان لحظه که چیزهایی از تو، از خون تو، از تمام رگ و پیات، مثل نهرهای کوچکی که بعداز یک رگبار در شورهزاری راه میگیرند و حافظهی باستانی بیابان را از دل خاک و سنگ آن میخراشند و مسیری طولانی با خود حملش میکنند و شاید تا دریا هم ببرند؛ چیزهایی توی مثانه ریخته شدهاند که دارند از تو جدا میشوند. سیوهفت درجه گرمای زندگی است که در برخورد با سنگ سرد توالت، بخار میشود و به در و دیوار میماسد و منخرین میمون رو هشیار میکند و از بالای تپه شرّه میکند و به فاضلاب سرازیر میشود.
توی این لحظات هم حتی لحظهای انقباض دست از سرت بر نمیدارد. انقباض مرگ.
نه ترس نیست. نه. انقباض محض. وقتهایی که توانستهام به آن فکر کنم پی بردهام که این انقباض واکنشی به مرگ نیست. به نیستی یا عدم. واکنشی حتی به حسرت جگرسوز قطع شدن ارتباط با معنا و آگاهی نیست؛ با مردن.
این انقباض حاصل از سرعت عمل و بیاعتنایی آن عامل خیالیست که تو را خواهد کشت. کوری و کری اوست.
نشستهای روی سنگ و داری توی چشمهای میمون شیرشاه نگاه میکنی و میشاشی، آنوقت در کسری از ثانیه تمام سکانس وحشیانه و کاملا نمایشی یک قتل، یک سلاخی، از ذهنت عبور میکند. کسی یا چیزی بزرگ، خیلی بزرگ ولی نه در اندازه، شاید در تراکم، نه در حجم بلکه در چگالی، وارد توالت میشود و با چیزی سنگین مثل پتک تو را میکوبد، جوری که یک سوسک را میکشند وقتی که بعد از ضربههای مکرر و سنگین هنوز دست و پایش تکان میخورد و ضربههای بعدی باید او را له کند، از هم بپاشاند، مضمحل کند تا لرزشهای چندشناکش هم تمام شود. بدون اینکه بداند که این لرزشها دیگر ارادی نیست، دیگر از نوع حرکات جاندار نیست، تمامش نخاعی است. مثل شاخهای درخت که توی نسیم حرکت کند.
با این بیگانگی، این تنفری که او از معنا دارد، با این چگالی از نادانی خودخواستهای که دراوست، در آن چیز یا آن کس، تو را در بیدفاعترین حالت، یعنی وقتی چتلی روی سنگ توالت نشستهای و آزاد داری خودت را راحت میکنی، غافلگیر میکند و در کمتر از یک ثانیه با چندین و چند ضربهی پتک تو را خرد و خمیر میکند و میرود. جوری که اگر باقیماندههای بدنت توی شیب سنگ توالت افتاده باشند کمکم شل میشوی به سمت سوراخ فاضلاب و مثل تفالهای از مایعی غلیظ و چسبنده و همگون به تمامی به داخل سیاهی کشیده شوی.
کور چیرهدست و ناشنوا. نه سنگدلی و نه حتی بیاعتناییاش مایهی عذاب نیست. غیرقابل نفوذ بودنش آزاردهنده است. او خود بینیاز است از این نفوذ، از این ارتباط. جاهل است به لذت دانستن. تودهی متراکمی از تراکم است فقط.