☁️🌙
Adrianاشکی از روی گونهاش بر روی صفحه سفید و دست نخوردهی دفتر افتاد.
دستهایش را روی شقیقههایش گذاشته بود و فشار میداد.
شاید فکر میکرد میتوانست با این کار صدا های درون سرش را خفه کند اما اشتباه میکرد.
موهای بلندش که زمانی مرتب بودند حالا بهم ریخته شده بودند و جلوی چشمش را گرفته بودند.
نفسش را با صدا بیرون داد و باری دیگر ریه هایش را با اکسیژن موجود در اتاق پر کرد.
صدای سنگین نفس هایش در اتاق میپیچید و سکوت اتاق را بر هم میزد.
کنار پنجره بسته رفت و سیگاری را بین لبهای بی رنگش گذاشت.
دست لرزانش را بالا اورد و سیگار را با فندک قدیمی اش روشن کرد؛فندک یادگاری از سالها بربادرفته جوانیاش بود که حالا بجز چندتا خاطرات کمرنگ و درحال محو شدن دیگر چیزی از آنها نمانده بود.
پک عمیقی به سیگارش زد و به زمین نگاه کرد.
قطره اشکی دیگر از گوشه چشمش پایین آمد و مانند قطره اشکهای دیگر در صورتش به رقص درآمد و همراه با لغزشی بر روی سالن رقصِ صورت پسر مهمانی را ترک کرد.
دیوار بلند فریاد کشید
"بس کن. داری از بین میری"
کفپوش چوبی دائما زیر قدم هایش ناله میکرد،گویی داشت التماس میکرد تا پسر راه رفتن را تمام کند.
با هر برخورد پاهاش به زمین،صدای کفپوش بلند تر میشد تا دیوار باری دیگر فریاد کشید.
پسر اهمیتی نداد،صدای دیوار بلند بود اما صدایی که در سرش میپیچید دیوانه کننده بود،پک دیگری زد و صندلی چوبی جلوی میزش را بیرون کشید و روی آن نشست.
با چشم های پف کرده و خستهاش میز را برانداز کرد و با صدایی زمزمه وار شروع به خواندن ترانهای قدیمی کرد . یادش نمیآمد آنرا کجا شنیده .
روی دفترش خم شد و تمام صفحه های سفید را با جوهر سیاه از کلمات مختلف و نامفهوم پر کرد.
"مرگ"
تنها کلمه ایی که با رنگ قرمز وسط بقیه کلمه ها خودنمایی میکرد.
"مرگ"
دیوار فریاد میکشید و کفپوش چوبی ناله میکرد .
اما حواس پسر فقط به زمزمه ها بود .
زمزمه هایی که تنها از کلمات بر میخاستند و نام مرگ را فریاد میکشیدند.
لبخندی روی لبهای خشک پسر نقش بست .
پنجره با شدت زیادی باز شد .
"پس مرگ اینجاست"
سرش را از روی دفتر بلند کرد و به دیوار چشم دوخت.
دیوار ساکت شده بود؛ کاری از او برنمیآمد فقط میتوانست بر خلاف میلش همه چیز را تماشا کند.
سیگار نیم سوخته روی کفپوش افتاد و خاموش شد.
پسر بلند شد.
"پس اینجایی"
"تو اینجایی"
"بالاخره رسیدی!"
باد موهای مشکیاش را توی صورتش پخش کرد و صورت پسر حالا میزبان لبخند شیرینی بود که در تمام این سالها در پس اشکهایش پنهان شده بود.
اینهمه سال تنهایی حالا پسر را مشتاق با ملاقات مرگ کرده بود.
دیوار هنوز ساکت بود.
انگار قصد فریاد کشیدن نداشت.
یعنی دلش برای پسر تنگ نمیشد؟
پسر چشم هایش را بست و متوجه ترک ریز ایجاد شده روی دیوار نشد.
التماس های کفپوش را نشنید.
دیگر چیزی برای دیدن یا شنیدن وجود نداشت.
خودش را رها کرد و بدنش را به دست بادی سپرد که از پنجره به داخل اتاق میآمد.
مرگ آن پایین انتظارش را میکشید .
آنهمه سالهای تنهایی حالا با مرگ پر شده بود.
دیوار هنوز هم ساکت بود.
و کفپوش چوبی تمام این مدت شاهد مرگ پسری بود که دستهایش را باز کرد و پرید.