.
𝖤𝗉𝗂𝖮𝗇𝖾«فرزند ستارهی لاجوردی، نفرینشدهی خداست.»
وقتی دوباره اون حس سبکی آشنا رو پیدا کردم، خودم رو میان دشت بزرگی دیدم که در وسط اون، رودی از خون صدها سرباز، زن و بچه جاری بود، چیزی که مقصرش فقط و فقط من بودم.
نگاهی به جسدِ پسربچهی شونزده سالهای که فلیکس نام داشت و متعلق به روح خستهام بود، انداختم، جسدی از هم دریده شده و اندامی پارهپاره.
فقط اگر مادرم به هنگام تولد، من رو از دست تمام کسانی که میخواستند "فرزند نفرینشدهی ستارهی لاجوردی" رو نابود کنند، نجات نمیداد، اون رود خون جریان پیدا نمیکرد.
خسته بودم، از این توالی و تکرار، از این تولدهای دوباره و دوباره، از مرگهای بیشماری که تجربه کردممن جسمهای شونزده سالهی زیادی رو به کام مرگ فرستادم، جسمهایی که در نهایت، روح خسته و گناهکار هزارسالهای رو برام به یادگار گذاشتند.
من خسته بودم.