..

..

꒦ꀤꏳ꓄ꂦꋪ

اولین بار بود ولی داشت یه هیبرید میدید. یه هیبرید به غیر از خودش. یه خرگوش که تازه به آزمایشگاه آورده بودنش. دلش میخواست بره جلو و باهاش حرف بزنه ولی نمیتونست قدم از قدم برداره وگرنه مچ بندی که داشت، بهش شک الکتریکی وارد میکرد.

از پشت میله ها به اون خرگوش و دور شدنش خیره موند. بعد از ظهر دوباره باید به آزمایشگاه میرفت و دوباره همون آزمایش ها.

بخاطر اینکه یه هیبرید ببر بود و بخاطر بهبودی زود بدنش، کلی آزمایش های خطرناک روش انجام میدادن و بدنش رو تیکه تیکه میکردن، ولی زیر چند دقیقه بهبود پیدا میکرد. بخاطر اینکه بدنش زود خوب میشد اصلا به دردی که میکشید توجه نمیکردن و این برای تهیونگ عذاب بود.

نشست روی زمین و خودش خودش رو بغل کرد. دلش برای مادرش تنگ شده بود، ولی مادرش دیگه پیشش نبود و جالب اینجا بود که دلیل مرگ مادرش، الان داشت با جون خودش هم بازی میکرد.

با یا آوری مادرش،این قطره اشک هاش بودن که ناخواسته از چشم هاش سرازیر میشدن و گونه هاش رو میبوسیدن و پایین میوفتادن. خیلی وقت بود که تنها کسی که به گونه هاش بوسه میزد،فقط اشک هاش بودن.

توی حال و هوای خودش بود که با صدای داد نگهبانش،سرش رو بالا آورد و به منبع صدا نگاه کرد. با دیدن شخص روبه روش، متعجب بهش خیره موند...

"هی... چه خبر تهیونگا‌‌‌..."

Report Page