•°🌸°•
Adrianدایره...دایره...
نه شروع و نه پایان،درست در وسط خط ارغوانی رنگ افق،جایی که خورشید درحال غروب کردن است و جایش را به ماهِ نقرهای رنگ میسپارد؛من آنجا ایستادهام.
تکیه زده بر آخرین بارقه های نور خورشید که زیر پوتین های سنگین و تیرهی لشکر تاریکی له میشوند و در سکوت رنگ میبازند.
میتوانی آنجا باد غربی را در حال بوسیدن اخرین شکوفه گیلاس پیدا کنی که آرام آرام برای شکوفهی درحال مرگ لالایی میخواند و به او رویای پروانه شدن را میبخشد.
رویایی که هرگز جزئی از واقعیت نخواهد شد؛حالا به من بگو چرا هنوز پشت پیانوی شکستهات نشستهای؟
چرا هنوز اشک میریزی و ترانه از دست رفتهات را زمزمه میکنی؟
نمیدانی که هرگز صدایت برنخواهد گشت؟
ارباب زمستان خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنی به اینجا میرسد،تو او را ندیدی.
تو او را ندیدی که چگونه با اسب یخزده اش به جلو میتازد و فرصت نفس کشیدن را از تمام شکوفههای گیلاس میگیرد.
تو او را ندیدی اما من هنوز هم به یاد دارم که چگونه آخرین شکوفه گیلاس را روی بالاترین شاخه درخت تنها گذاشت.
حالا شکوفهی من؛
چرا اینجا نشستهای؟
چرا هنوز برای پیانوی شکسته اشک میریزی؟ نمیخواهی بلند شوی؟
ارباب زمستان به زودی از راه میرسد و تو را خواهد ربود.
بلند شو شکوفهی من؛بلند شو و اشک ریختن را تمام کن تو باید پنهان شوی.
تو حالا تنها شکوفهی باقی مانده هستی و حالا ارباب زمستان پشت در است.
در را باز نکن،دنبال صدایش نرو و به ترانه هایش گوش نکن.
او به تو نیز باری دیگر رویای پروانه شدن میدهد و برای همیشه میروی.
به حرف هایش گوش نده که پروانه شدن چیزی نیست که به حقیقت بپیوندد.
پنهان شو و مراقب گلهای زردمان باش.
شاید جای خوبی پنهان شدهای چون تورا هیچ کجای خانه نمییابم،نمیتوانم تورا ببینم.
کجا هستی؟
صدای اهنگین ارباب زمستان مستقیم از پشت پیانوی شکسته میآید و حالا تورا روی تختت پیدا میکنم.
قبلا انجا را گشته بودم اما حالا اهمیتی ندارد چون دیگر با وجود پلک های بستهات نمیتوانم رنگ چشم هایت را تماشا کنم.
کنار تختت مینشینم و دستهای سردت را میگیرم و سعی میکنم با گرمای دستانم آنها را باری دیگر از این سرما نجات دهم.
اما تو دیگر دست از رویا دیدن برنمیداری مگر نه؟
ارباب زمستان درگوشت چه میگفت؟
از بالهای بزرگ و رنگیات میخواند؟
برایت از پروانه شدن میخواند مگر نه؟
چرا پنهان نشدی؟
چرا به او اجازه دادی تو راهم مانند دیگر شکوفه های گیلاس بخواباند؟
شکوفهی من؛
بس نیست رویا دیدن؟
به تو نگفته بودم پروانه شدن هیچ وقت تبدیل به حقیقت نخواهد شد؟چه کار کردی شکوفه؟
حالا چه کسی مراقب گل های زردمان است؟
حالا چه کسی کنار پیانوی شکسته اشک میریزد و ترانه هایمان را زمزمه میکند؟
حالا چه کسی بجز تو روی این زمین من را به یاد میآورد؟
همه چیز را فراموش کردهای مگر نه؟
مگر پروانه شدن چه حسی میدهد؟