~❄~
Adrianبه محض اینکه اولین گلبرگ از گلهای یخ زدهای که کنار پنجره گذاشته بودم،روی زمین سقوط کرد باید متوجه میشدم.
به محض اینکه پاهای برهنهات یخ نازک دریاچه را لمس کردند باید میفهمیدم که هرگز رویای دوباره لمس کردنت به حقیقت نخواهد پیوست .
باید همان لحظهای که بعد از مدت ها با پیانوات آشتی کردی و کلاوه های آن را با انگشتان گرمت لمس کردی میفهمیدم که برای در آغوش کشیدنت زیادی دیر شده.
اما هنوز هم کنارت ایستاده بودم و به حرکت انگشتان زیبایت بر روی کلاوه ها خیره مانده بودم.
تقصیر من نبود؛قسم میخورم هرگز نمیدانستم که باید مانع رفتنت میشدم .
تقصیر من نبود که صدای نواختنت حتی زمان را هم به ایستادن و تماشا کردن دعوت میکرد.
تقصیر من نبود که تو همانقدر خیره کننده بودی که دیدن پروانه های رقصان در هوا.
تقصیر هیچ کداممان نبود که چشمان درخشانت همیشه مانع مخالفت من با خواسته هایت میشدند .
اما هنوز هم خودم را سرزنش میکنم که چرا جلویت را نگرفتم.
هنوز هم با خودم ترانههایت را زمزمه میکنم و وانمود میکنم که تورا پشت پیانو درحال نواختن موسیقی میبینم.
شکوفهی بهاریِ من؛
باید زودتر میفهمیدم که دریاچه همیشه رویای فتح تو را درسر میگذراند. باید میفهمیدم که همان دریاچهای که برای آخرین بار بر روی آن به رقص در آمدی روزی تورا از من خواهد گرفت.
کوچولوی شیرین بیانم؛
از وقتی که دریاچه تورا از من دور کرد،به جای خالی دست هایت روی کلاوه های پیانو خیره میشوم و در سکوت با خودم نامت را زمزمه میکنم.
نمیخواهی از رقصیدن روی یخ ها دل بکنی؟
مگر این دریاچه برای تو چه دارد که از آن دست نمیکشی؟
باید روزی را که برای اولین بار گونهام را بوسیدی بیشتر در آغوشت میماندم.
باید تمام روزهایی را که برایم گلهای تازه میآوردی تا با گلهای یخ زدهی کنار پنجره جایگزین کنم،بیشتر در موهایت نفس میکشیدم که هیچ وقت بوی سیب شیرین موهایت از هر چیزی روی این زمین دوست داشتنی تر است؛ که من بجز بوییدن موهایت و لمس دستانت هرگز چیزی نمیخواستم.
اما حالا مثل تمامی روز های بعد از تو تکیه زده بر صندلی چوبی انتظارت را میکشم.
باد برایم ترانه میخواند تا گذر روز هارا حس نکنم.
از کسی میخواند که اخرین بار بر روی دریاچه یخ زده میرقصید.
از رویای شیرینی که دریاچه به تو هدیه کرده میگوید.
میگوید آن را دوست داری.
زمین دائما از تو میخواند و درختان نامت را صدا میزنند.
اما جرئت ندارم به هیچکدامشان بگویم که دیگر نمیآیی.
رقصیدن را تمام کن و بیا به آنها بگو هنوز هم مینوازی.
بگو هنوز هم گلهای یخ زدهات را دوست داری.
بیا و من را مجبور به بازگو کردن ترانه مرگت نکن.