🎠
Adrianکنج دیوار،تنها ترین موجود شب،تکیه بر دیوار سفیدِ اتاق،از پشت ماسک قدیمیاش به دخترک نگاه میکرد و در ذهنش صدای کسی را میشنید که هرگز وجود نداشت.
منتظر بود تا دخترک به خواب برود تا باری دیگر اورا مهمان کابوس ها کند.
دخترک کمی تکان خورد و از یک سمت به پهلوی دیگر خوابید؛اگر موجود از نامرئی بودنش مطمئن نبود حتما فکر میکرد که دخترک با خرس کوچکش به اون نگاه میکند.
خسته از ساعات طولانی انتظار کشیدن برای تسلیم شدن دخترک به خواب،آهی کشید و اطراف اتاق را باری دیگر از نظر گذراند .
چیزی که آن اتاق را با بقیه اتاق ها متفاوت میکرد نقاشی های چسبانده شده به دیوار بود.
نقاشی ها معلوم بود کار دختر کوچولو پنج-شش سالهای هستند که هنوز نمیتواند مداد رنگی را به طور صحیح در دست بگیرد .
صدای نرم و خواب آلود دخترک در اتاق پیچید.
"تو اقای خرسی رو میترسونی."
چیزی که در سایه پنهان شده بود تکانی خورد و به استخوان های خسته و کهنهاش فشاری وارد کرد.
هنوز نمیدانست روی حرف دخترک بر چه کسی است.
"آقای خرسی میگه وقتی اینطوری نگاهش میکنی میترسه."
موجود از بین سایه ها سرش رو کج کرد و قدمی به بیرون از سایه برداشت .
صداها در مغزش شدت گرفته بودند و باز هم کابوس همیشگیاش را برایش بازگو میکردند.
صدا ها در کسری از ثانیه خشمگین،بهت زده و بعد دوباره خشمگین میشدند.
"کسی مرا نمیبیند!"
"هیچ نیست که مرا نجات دهد؟"
"کمک!"
صدای جیغ گوشخراشی در سر موجود پیچید و باعث شد گوش هایش را محکم فشار دهد.
"کمک کنین دارم غرق میشم."
"خواهش میکنم."
و بعد سکوت مطلق.
دختر کوچولو باری دیگر به حرف آمد، اما اینبار بلند تر از قبل .
"چرا گوشهات رو گرفتی؟ آقای خرسی نمیتونه بخوابه . بیا بگو اذیتش نمیکنی."
موجود بهت زده به دخترک نگاه کرد. اولین باری بود که میدید کسی اورا میبیند.
سعی کرد حنجره خستهاش را به کار بیاندازد و جواب دختر را بدهد .
"تو مرا میبینی؟"
دختر اخمی کرد و از تخت پایین آمد.
"البته که میبینم . تمام شب رو اون گوشه ایستادی و به من نگاه میکنی. اسمت چیه؟"
"من پادشاه کابوس ها هستم"
"این چیه روی صورتت؟خیلی قشنگه. میشه بهش دست بزنم؟"
پادشاه کابوس ها لبخندی از زیر ماسک زد و خم شد تا دختر ماسک استخوانی را با دستهای کوچکش لمس کند.
"چقدر سرده."
پسر ماسک استخوانی را روی صورتش مرتب کرد و صاف ایستاد.
"آن شاخ ها برای چیه؟"
پسر حنجرهاش را صاف کرد و سعی کرد صدایش را بلند تر از قبل کند تا دختر راحت تر آن را در میان سکوت شب بشنود.
"برای اینکه به زیبایی و شکوه نقابِ پادشاه کابوس ها اضافه کند."
دختر خرس عروسکی را به خودش فشرد و با صدایی آرام شروع به صحبت با آن کرد .
"آقای خرسی . پادشاه مهربونه نمیخواد بهت آسیب بزنه؛مگه نه آقای پادشاه؟"
پادشاه کابوس سرش را به نشانه تایید تکان داد.
"برای چه هنوز بیداری؟ از نیمه شب گذشته."
دختر به خرس عروسکیاش نگاهی کرد و با صدایی آرام طوری که فقط پسر بشنود گفت
"آخه اقای خرسی میترسه. باید اول اون رو بخوابونم."
لحن دخترک تغییر کرد و میزان بیشتری از کنجکاویاش را نشان داد
"آقای پادشاه،میخوای نقاشی هایم را ببینی؟"
بدون منتظر ماندن برای شنیدن جواب پسر دفتر نقاشیاش را برداشت و کنار پسر نشست .
"این اولین نقاشیمه،قشنگه نه؟اولین خوابی که دیدم رو نقاشی کردم. تو هم خواب میبینی؟"
"فقط یکی."
"برام تعریف کن."
پادشاهِ خسته آهی کشید و لب هایش را به سخن باز کرد
"یک دریاچه بزرگ و تاریک؛هیچ کس مرا نمیبیند و به کمک من نمیآید . هر لحظه بیشتر به پایین کشیده میشوم و در آخر ریه هایم پر از آب میشوند."
صداها دوباره در سر پسر شدت گرفتند .
"هیچ کس نیست که که مرا نجات دهد."
"کمک!"
"خواهش میکنم. من دارم غرق میشوم."
چطوری است که پادشاه کابوس ها از دست خودش هم در امان نیست؟
با حس کردن جسم کوچکی در بغلش به خودش آمد.
دختر خرس را در بغل گرفته بود و حالا در آغوش پادشاه به خواب رفته بود.
آنهمه انتظار برای بردن دخترک به دنیای کابوس ها حالا به سر رسیده بود و دختر تسلیم بانوی خواب شده بود.
پسر فکر کرد چه کابوسی را میتواند به دخترک هدیه کند؛اما هر چه گشت چیزی پیدا نکرد.
دخترک را که غرق در خواب بود بلند کرد و با احتیاط روی تخت گذاشت.
با خودش فکر میکرد از چه وقت انقدر به دختر کوچولو هایی که نقاشی میکشند اهمیت میدهد؟
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت .
با هر برخورد کفش های مشکیاش به کف زمین آه میکشید و به راه رفتن ادامه میداد.
لشکر روشنایی آرام آرام به فرماندهی خورشید به پیش آمد و تاریکی را به عقب راند.
هوا هر دم روشن تر میشد و تاریکی بیش از پیش به شکست نزدیک میشد .
اخرین کابوس ها هم با اولین بارقه های نور خورشید محو شدند و پادشاهِ تنها آهی کشید و باری دیگر راهی سایه ها شد .