...
@VKOOKPLANETنگاهی به چهرهی ترسیدهی پسر روبروش انداخت و با ملایمت پد رو روی بازوش کشید.
تتو آرتیست مطمئن بود با همون لمس کوچک از جانب خودش لرز کامل بدن پسرک زیردستش رو دیده!
پد بیحس کننده رو گوشهای انداخت و همونطور که روی صندلیش مینشست، دستگاه مربوط به کارش رو توی دست گرفت.
با روشن شدن اون دستگاه مدادی شکل و آزاد شدن صدای مَـته مانندش، تهیونگ کمی توی جاش جابهجا شد و بیشتر خودش رو جمع کرد.
مطمئن میشد بعد از این دیگه هیچوقت با هیونگ عوضیش حرف نزنه.
برای آخرین بار قبل از برخورد نوک اون دستگاه با پوست بازوش نگاه ملتمسش رو به هیونگش داد و گفت:
- هیونگ... لطفاً من میترسم!
جیمین خندهی بلندی کرد و نگاهش رو از گوشیش بالا آورد:
- حرف نباشه ته. ما دو تا شرط گذاشتیم و تو گفتی که ترجیح میدی اینو انجام بدی. وقتی داری جرعت حقیقت بازی میکنی باید فکر اینجاش رو هم بکنی!
تهیونگ که انگار با یادآوری شرط مسخرهی دیگشون از کوره در رفته باشه، لبش رو برای کنترل عصبانیتش گزید و همونطور که سعی میکرد به درد دستش بیتفاوت باشه زمزمه کرد:
- توی لعنتی میدونی چه شرطی برام گذاشتی؟ ازم خواستی برم توی خیابون و اولین کسی که میبینم رو ببوسم! متوجهی این چه کارِ چندش و غیر قا-
- میشه دستتو شل کنی؟
صدای بم و نرم مرد، پسرک رو از صحبت وا داشت، بدون اختیار بدن منقبض شدهاش رو شل کرد و نفسش رو با حرص بیرون داد:
- ولش کن، بعدا حسابتو میرسم.
جیمین پوزخندی بهش زد و همراه با در آوردن ادای پسرک دوباره سرش رو به گوشیش مشغول کرد.
تهیونگ نگاهی به دکوراسیون اون مکان انداخت و با بیحوصلگی و درد چهرهاش رو جمع کرد.
جونگکوک حین کار، با نیمی از حواسی که براش مونده بود، رفتار های اون گربهی کوچولو رو زیر نظر گرفته بود.
درد تتو زیاد نبود! اما میدونست تحمل پسر در برابر درد کمه و علاوهبر اون! پسر میترسید و همین دردش رو بیشتر میکرد!
پاهاش رو کمی بیشتر از هم باز کرد و خودش رو روی صندلیش جلو کشید تا تسلطش به دست پسر بیشتر بشه.
زبونش رو به پیرسینگ گوشهی لبش کشید و زمزمه کرد:
- چند سالته پسر خوب؟
تهیونگ که میفهمید مخاطب حرف مرد خودشه نگاهی به چهرهاش انداخت و بلافاصله بعدش تصمیم گرفت بعد از جواب دادن سوال مرد، ازش بپرسه پیرسینگ ابروش چقدر درد بدی داشته!
- هجده آقا...
جونگکوک هوم آرومی کرد و همونطور که دستگاه نه چندان بزرگ رو روی پوست پسر با احتیاط تکون میداد ادامه داد:
- طبق چیزهایی که من از صحبتهای شما فهمیدم تو توی یک بازی جرعت حقیقت گیر افتادی و مجبور شدی تتو بزنی... درسته؟ بهتر نبود قبول میکردی کسی رو ببوسی کوچولو؟
تهیونگ با حس مورمور شدن بدنش از کوچولو خطاب شدن از زبون تتو آرتیست، نفس عمیقی کشید و گفت:
- اسمم... تهیونگه! و نه... اینطور نیست که اینجا فقط خودم مهم باشم... ممکنه احساسات اون افراد آسیب ببینه!
جونگکوک خندهی آرومش رو رها کرد و سرش رو تکون داد:
- چه پسر خوبی. از آشنایی باهات خوشبختم ته... میتونم اینطور صدات بزنم؟ منم جونگکوکم.
بیحرف سرش رو به نشانهی مثبت تکون داد و لبهاش رو غنچه کرد.
حتی نمیدونست چرا همچین بحثی بینشون شکل گرفته!
با نقش بستن سوالی توی ذهنش، کنی مکث کرد و بعد از مزه مزه کردن حرفش توی دهنش اون رو روی زبونش جاری کرد:
- راستش من میترسم به دستم نگاه کنم... میتونی بهم بگی چی داری میکشی جونگکوکشی؟
جونگکوک خندهی بلندی کرد و لحظهای دست از کار کشید، چرخی به مچ گرفته اش داد و با خنده گفت:
- اشکالی نداره بیبی، بهم بگو جونگکوک... بهرحال اونقدر کره نبودم که اینطور چیزها ناراحتم کنند. و... هیونگت بهم گفت آخرین چیزی که تتو کردم رو برات تتو کنم!
لحظهای نفسش برای بدجنسی هیونگش برید.
چطور میتونست با بدن دونسنگ عزیزش چنین رفتاری داشته باشه؟!
تهیونگ صدای با صدایی که انگار از ته چاه در میومد رو آزاد کرد و با مظلومیت پرسید:
- آخرین چیزی که تتو کردی... چیه جونگکوکی؟
جونگکوک که از صدا زده شدن به اون شکل خوشش اومده بود، نیشخند کوچکی گوشهی لبش نشوند و زمزمه کرد:
- یه خرس مهربون، با یه رنگین کمون روی شکمش... آخرین چیزی بود که یه مشتری پانزده ساله روی رون پاش میخواست.
خیالش بابت طرح تتوش راحت شده بود... اما بازهم سوال داشت! درست مثل یک بچهی شش ساله توانایی پرسیدن ششصد تا سوال در روز رو پیدا کرده بود!
- واقعا؟ روی رون پا؟ اونا... خجالتی نمیکشن؟
جونگکوک خونسرد، همونطور که سعی میکرد حرکات دستش و کنترل کنه با مهربونی و صبوری جواب داد:
- در حقیقت این خیلی سادهاست... برای بعضیا تا مقعد هم میره! باید خیلی خوششانس باشم که مشتری خوبی مثل تو گیرم بیاد!
تنها چند ثانیه کافی بود تا هین خجالت زدهی تهیونگ شنیده بشه.
- این واقعاً خیلی خجالتاوره! چطور میتونند؟
هیسی کشید و چشمهاش رو ریز کرد، با تأسف زمزمه کرد:
- منم همین رو میگم بیبیبوی. واقعاً خجالتاوره.
در حقیقت، اینطور نبود که تتو آرتیست بیست و شش ساله بدش بیاد. ولی در مقابل چنین پسر خوبی، نمیتونست نقش یک آدم بد رو بازی کنه!
کارش تقریباً تموم شده بود و تنها کافی بود پاهای اون خرس مهربون رو بکشه.
دستگاه رو کمی پایینتر برد و همین کافی بود تا نالهی دردمند پسر رو بشنوه...
- میسوزه و درد میکنه... کِی قراره تموم بشه؟
نفس عمیقی کشید و سوال پسر رو بیجواب گذاشت، هیچ چیزی در جواب این گلایه نداشت که بگه!
تا پایان کارش، نالههای آروم و بلند پسر مهمون گوشهاش شد... نمیتونست به قطع بگه که اون نالهها تحریککنندهاند... اما در هر صورت... کم از اون نداشتند.
به آرومی دستگاه رو خاموش کرد و بعد از گذاشتن اون روی میز کنارش، برگ دستمالی برداشت و بعد از تا کردنش، اون رو روی تتوی تازهی پسر کشید.
در پایان کارش بوسهای روی قسمت قرمزشدهی پوستش نشوند.
در تمام مدتی که مشغول کار بود، نگاه خیرهی پسر رو روی صورتش احساس میکرد و حقیقتا دلیلش رو نمیدونست!
بدون اینکه به چشمهای خرس مهربون جلوش نگاهی بندازه زمزمه کرد:
- چیزی شده؟
تهیونگ، با خجالت از لو رفتنش، سرش رو به سمت جیمینی که با لبخند نگاهش میکرد برگشت و با لکنت گفت:
- نـ...نه... فقط-
- ته من میرم بیرون یه نوشیدنی بگیرم. تو هم میخوای؟
صدای جیمین رو بین حرفزدنش شنید و همین باعث شد تا دهنش مثل ماهی چند بار باز بشه.
در اون شرایط هیچ حرفی برای زدن نداشت!
در حقیقت تهیونگ مطمئن بود تتو آرتیست جلوش هم اون رو دیده!
تهیونگ... به نسبت بقیهی پسرها خیلی بیشتر روی نیپلهاش حساس بود و لعنت بهش! جونگکوک تقریبا با هر تکون دستش به طور ناخودآگاه سینهاش رو لمس میکرد و نتیجهاش برجستگی کمِ بین پاهاش بود.
اینطور نبود که مشخص بشه... یه راز کوچولو بین تهیونگ و خودش بود!
جیمین حالا اون مکان رو ترک کرده بود و فقط جونگکوک مونده بود و تهیونگ.
هیچ گرایشی نسبت به مرد جلوش نداشت.
اما بازهم... نمیتونست چیزی بگه!
جونگکوک که تا الان بیحرف با ابروهای بالا رفته نگاهش رو بین صورت و تتوی پسر میچرخوند خندهی آرومی کرد و از جا بلند شد.
به سمت چوب لباسی گوشهی اتاق رفت و از توی جیب شلوارش یه آدامس بیرون کشید.
هر کاری هم که میکرد، اون پسر هجده ساله به نظرش خیلی بچه میومد!
مطمئنا خرس مهربون پشت سرش، یک خانوادهی خیلی سختگیر داشت. ترسی که توی چشمهای تهیونگ گیر افتاده بود رو درک میکرد چرا که خودش هم چنین برههی زمانیای رو گذرونده بود.
با طمانینه به سمت عقب برگشت و پسر رو زیر نظر گرفت.
طوری که اون هنوز هم در همون حالت قبلی مونده بود با ملایمت، پاهاش رو بهم و لبهاش رو روی هم میفشرد براش عجیب بود.
با تعجب تکونی به سرش داد و قیافهاش رو توی هم برد.
همونطور که به سمت پسر قدم برمیداشت لبش رو به دندون گرفت و به فکر فرو رفت.
آدامس رو به آرومی به سمت پسر گرفت و با دریافت شدن اون جسم نازک معطر از دستش، دوباره روی صندلی نشست.
دهنش رو برای زدن حرفی باز کرد، اما هنوز آوایی خارج نشده بود که با حرف پسر توی بهت فرو رفت:
- شما... پیرسینگ هم میزنید؟
اینطور نبود که بخواد کسی لمسش کنه... اما در حقیقت واقعا میخواست اون تتو آرتیست لمسش کنه! اولین باری نبود که از طرف کسی لمس میشد، اولین سکسـش پارسال با اولین کراشش بود و نمیشد گفت بی تجربه است اما حالا... خودش رو درک نمیکرد!
جونگکوک متعجب تر از قبل ابروهاش رو بالا فرستاد و لبخندی روی لبهاش نقش بست:
- برای کجا پیرسینگ میخوای پسر خوب؟
لبش رو به آرومی گزید و با شجاعتی که نمیدونست از کجا آورده گفت:
- نیپلهام... هر دوتاش...
بعد از حرف پسر کوچکتر تنها چیزی که توی ذهن کوک نقش بست عبارت « گی کوچولو » بود و بس!
- البته... فقط دردت میگیره... مشکلی نداری؟
با ملایمت سری به اطراف تکون داد و با لکنت گفت:
- نـ...نه... مشکلی ندارم... تو خوبش میکنی مگه نه؟ جونگکوکی بوسش میکنه؟
صدای خندهی مردونهی پسر حالا بیشتر از زمان دیگه ای شنیده میشد.
ته با خجالت لبش رو گزید و به این فکر کرد شاید یکم زیاده روی کرده باشه!
جونگکوک دستش رو از روی صورتش پایین انداخت و همونطور که هنوز ریز ریز میخندید با شیطنت زمزمه کرد:
- توی کوچولو... داری سعی میکنی مخم رو بزنی مگه نه؟
تهیونگ بدون حرف کف دو دستش رو روی صورتش گذاشت و بدنش رو جمع کرد.
صدای خندهی بلند کوک باز هم بالا رفت.
جونگکوک همونطور که سعی میکرد خنده هاش رو بخاطر کیوتی پسر جمع کنه.
دستهای نرم و کشیدهاش رو از روی صورتش پایین انداخت و به گونههای گل انداخته ی پسر نگاه کرد.
- معلومه که جونگکوکی بوسش میکنه بیبیبوی! مگه میشه وقتی تو اینطور ازش خواهش میکنی اون قبول نکنه؟
تهیونگ فقط به یک موضوع فکر میکرد!
چطور میتونست خودش رو نابود کنه؟