.:
-هوای عمارت همیشه اینقد سرده؟
دستای سرخ شده ام رو داخل جیبای پالتوی زردم کردم و با حواس پرتی دنبال بیل رفتم.
-اقای بیل... اقای بیل!
خیلی اروم برگشت سمتم و با خونسردی گفت:« راه زیادی نمونده خانم دووی، لطفا دنبالم بیاید»
اخم کوتاهی کردم و زیر لب طوری که نشنوه غرغرکنان گفتم:«این هفتمین باره که میگی راه زیادی نمونده!»
آه کوتاهی کشیدم، بخار هوای گرم توی یخبندان کوهستان خیلی واضح دیده میشد و نیم پوت های پاشنه بلندی که انتخاب کرده بودم به هیچ عنوان برای قدم زدن های طولانی مناسب نبودن،طوری خسته شده بودم که یک لحظه با خودم گفتم ممکنه قبل رسیدن به عمارت پاهام رو از دست بدم!... با فک کردن به همچین جمله ابلهانه ای خندم گرفت و متوجه نشدم بیل از حرکت ایستاده، با سر فرو رفتم تو کمرش و تلو تلو خوران تعادلم رو حفظ کردم.
-رسیدیم خانم دووی
سمت در زنگ زده بزرگی رفت و با صدای غرش مانندی بازش کرد، درخت ها تقریبا زرد و سبزه ها سیاه و رنگ لجن شده بودن.در فلزی زنگ زده و پوسیده هنوز هم ابهت داشت، مثل پیرمرد ساخورده ای بود که از جوانی های خود میگفت، به تصویر توی دستم از عمارت و بعد به خود عمارت نگاه کردم.
-اونقدارهم شبیه عکسش نیست... راستش توی عکس کاملا سفیده و سبزه ها سبز روشنن، توی عکس بنطر میرسه هواش همیشه افتابیه و...
اقای بیل بازم بدون توجه به حرفام شروع کرده بود به قدم زدن و تقریبا رسیده بود به در ورودی، چند لحظه همونجا ایستادم و بعد تصمیم گرفتم پا برهنه دنبالش برم.
نمای عمارت پوسیده بود و پنجره های شکسته زیبایی خاصی نداشت، تنها چیزی که میشد انتظارش را داشت یک زن لباس سفید با موهای بلند بود که از پنجره بهت خیره شده، خیلی هم بعید نبود پس تقریبا تمام پنجره هارو یکبار چک کردم.
بین کلیدهای تلنبار شده توی جعبه کوچک چوبی دنبال کلید در ورودی اصلی میگشت و حداقل پنج دقیقه اونجا معطل شده بودیم. کلید رو که پیدا کرد لبخند زد و باورم نمیشه ادمی به سردی اون هم میتونه لبخند زیبایی داشته باشه. برعکس چیزی که فکر میکردم داخل عمارت زیبا بود با اینکه خاک گرفته بود با اینکه وسایل رو با پارچه های سفید پوشانده بودن حتی با اینکه جاهایی شکسته بود بازهم زیبایی وصف ناپذیری داشت. شبیه یک قلعه یا دژ نفوذ ناپذیر، بزرگ و با ابهت! و من حس ملکه بودن داشتم، حتی برای یک لحظه حس زیبایی بود.
-خانم دووی از اینطرف!
کفش هام را همونجا رها کردم و بدو بدو خودم رو بهش رساندم و اون با همون لحن سردش شروع کرد به سخنرانی
-سالن اصلی که حدودا چیزی به ابعاد بیست متر در بیست متره... آشپزخانه با تمام تجهیزات... حمام ها.... کتابخانه... گلخانه که...
با دیدن گلهای پژمرده و فضای مسموش خود به خود جمله اش را کامل کردم:« که تقریبا از دست رفته»
لحظه ای از حرکت و وراجی ایستاد و بعد دوباره شروع کرد
-راهروهای عمارت، جالبه که بدونید این عمارت دارای صد و بیست اتاق مهمان و ده اتاق اصلیه، اینجا هم زیرزمین عمارته و این پلکان هم به پشت بام راه داره
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-حیاط پشتی، حیاط اصلی، جنگل، و...
بعد از کمی قدم زدن درهای بزرگی را کنار زد
- و اینجاهم سالن رقصه
بچه ای دوساله که نداند چی به چیست نبودم پس فکر کردم میتونم به چهره اش و نوع پوشش نگاه کنم؛ کت و شلوار قهوه ای با چهارخانه های قرمز که خیلی خوب اتو شده بود و حتی یک چروک هم نداشت، از آن کلاه های اسکاتلندی جذاب سرش گذاشته بود و موهای مشکی براقش در تلاش بودند بیرون بیایند و نفسی تازه کنند، آه چشم هایش سبز بود؟ توجه نکرده بودم، چقدر رنگ سبز چشمهایش با مشکی عینکش جور بود؛ کک و مک ها از کِی تا حالا ادم هارا جذابتر نشان میدادند؟ شاید از اولش. دنبالش رفتم و چشمم به کفش های واکس زده اش افتاد، اصلا یک انسان تا چه حد میتواند تمیز و مرتب باشد؟ دستکش های براق سیاه و تک گوشواره نقره ایش مجذوب کننده بود. توجه نکرده بودم اقای بیل یک اثر هنری متحرک است!
-خب سوال دیگه ای هم دارید؟
فک کردم خوب است بپرسم متاهل است یا نه ولی بعد خنده ام گرفت، چقدر بی ادبانه! آه کشیدم و با لبخند جواب دادم:«نه ممنون، همه چیز رو کامل توضیح دادید»
به جعبه کلیدها اشاره کرد:« روی هر کلید اسم اتاق ها نوشته شده و در ضمن، برق کاری و آب و گاز عمارت کاملا سالمه پس نگران نباشید، کار با شومینه رو بلدید دیگه؟!»
با لکنت جواب دادم:«ا..ا.. اره!... ممنون»
با شک نگاهم کرد و بعد اویزان کردن کلا و دستکش هایش روی آویز شومینه اتاق کناری را روشن کرد بعد دوباره برگشت و با یک خداحافظی کوتاه آنجارا ترک کرد.
به محض اینکه رفت روی زمین دراز کشیدم و بلند داد زدم:« آره همینه! ممنون عموی عموی پدرم برای ارثیه عه زیبات!»
جلوی آینه لباسهام را عوض کردم و دستکش هارا پوشیدم، سربند و چکمه های بلند هم تیک خورد، اول رفتم سمت پرده ها و همشون رو کنار زدم. نور کمرنگ در عمارت تابید و فضا روشن شد. شروع کردم به تمیز کردن کف زمین ، چرا حس سیندرلا بودن داشتم...؟ برای سومین بار در روز از افکارم خنده ام گرفت. گرد و خاکهارا کنار زدم و ملافه های سفید منتقل شدند به سطل آشغال، تابلو های کم و بیش ترسناک عمارت رنگ و روی تازه ای گرفتند. تقریبا نود درصد انرژیم رو مصرف کرده بودم و هنوز سالن رقص، آشپزخانه، گلخانه، کتابخانه، اتاق ها و خیلی جاهای دیگه مونده بود. نشستم کنار شومینه و گوشیم رو در اوردم. به شماره ها نگاه کردم. اگر هنوز کودک بودیم زنگ میزدم به همشون و میگفتم بیان کمک ولی الان همشون شاغل بودن. آه کشیدم و با خودم فک کردم، بنلیا حتما این هفته چندجا عکسبرداری داره، لاریسا هم مشغول ضبطه... ریب هم احتمالا داره روی نوت جدیدش تمرکز میکن، ساکورا این هفته قرار بود بره بازدید نه؟ خب... چند شماره پایین رفتم، پسرا برای کارهای خونه احتمالا نیان، بازهم پایین تر رفتم، وینی بیکاره یعنی؟ هعی خدا، چطوره به جاناتان زنگ بزنم؟... نه گاد اون این هفته رفته ژاپن.هانا هم احتمالا الان پاریسه، پری و راب هم دارن کارای اداریشون رو تموم میکنن.از ارنی و اما هم خیلی وقت بود خبری نداشتم پس گوشی رو پرت کردم و دراز کشیدم.
-داری باهام شوخی میکنی؟
نگاهی به ساعت انداختم از اینکه اینقد سریع شب شده بود تعجب کردم، سراغ کلیدهارا گرفتم و در اصلی را چهاربار قفل کردم، البته روح ها نیازی به در ندارند ولی بازم احساس امنیت میکنی. مبل سبز رنگ که به اندازه کافی برای خواب راحت بود رو تا کنار شومینه هل دادم و با یک لیوان قهوه ی گرم خودمو روی مبل جمع کردم. قهوه میخوردم و به شومینه زل زده بودم در همون حال به نامه ها فکر میکردم، خنده ام گرفت. مثلا میتوانستم بنویسم :«اقا/خانم عزیز شما به عمارت مرگ دعوت شدید!» ولی یک لحظه خشکم زد، عمارت مرگ؟ چرا باید همچین چیز مزخرفی بگویم!؟ کمی دیگه از قهوه سرکشیدم و بعد با صدای در زدن بلند شدم.
-اروم! دارم میا....
آب گلوم رو قورت دادم و اروم رفتم عقب، مگر نه اینکه من در عمارت تنها بودم... مث همه ی آدمهای دیگه چیزی برای دفاع برداشتم و ارام در را باز کردم. بدن تپلو و سفیدی داشت، چشم های براق و دستهای دراز... خشکم زد، در اولین روز در عمارت باید با یک هیولا روبرو میشدم؟ این انصاف بود؟
درباره خطای دید شنیده اید؟ بعضی اوقات ممکنه انعکاس عینک رو چشم، چترهارو دست و لباس سفید رنگ رو پوست ببینیم و این به هیچ عنوان تقصیر خودمان نیست! حتی اینکه به سمتش حمله ور شویم هم دست خودمان نیست.
-خانم جوان من حالم خوبه
با تردید و نگرانی پتوی دیگری دورش پیچیدم و با لبخند جواب دادم:« شما برای عمارت گردی توی همچین موقعی از شب دیگه خیلی پیر شدید... چرا به اینجا اومدید؟ و کی هستید»
دستش رو گذاشت توی دستم و با آن صدای شیرین سالخورده اش جواب داد:« من از بیست سالگی اینجا خدمتکار بودم و به بانوها و ارباب های زیادی خدمت کردم، چند وقتی بود اینجا داشت خاک میخورد تا اینکه شنیدم بلاخره ینفر داره میاد اینجا، خانم جوان از این به بعد من رو دست راست خودتون بدونید!»
خندیدم و قهوه ام رو دادم دستش:« میتونی اگی صدام کنی و اینجارو مثل خونه خودت بدون، اصلا هم خودتو با کارای اینجا اذیت نکن! این همه سال خدمت کردی باید یکمم لذت ببری و استراحت کنی!»
بلند شد و خیلی جدی تو چشمام زل زد:« بانوی جوان اینطوری نگید، من عاشق اینکارم و شماهم میتونید منو لورا صدا کنید ولی من میگم بانوی جوان»
خندیدم و دستام رو روی شونه هاش قفل کردم، کمی فشار دادم تا دوباره بشینه روی مبل و با پتو محاسره اش کردم:« خوشبختم لورای عزیز، وقتی میگی بانوی جوان معذب میشم، با آگی راحت ترم» لبخند زدم و کمی پیشش موندم تا خوابش ببره. کلاه، چتر و پالتوی سفیدش رو روی آویز گذاشتم و دست در جیب دور عمارت گشت زدم، کم و بیش ترسم ریخته بود و ماه خیلی دیدنی بود. به حرکت سایه ها توجهی نکردم چون حدس میزدم توهماتم باشند. صبح روز بعد سرحالتر بودم و با کمک لورای عزیزم تقریبا کل عمارت رو مرتب کردیم، با هفتاد و نه سال سن خیلی قوی و سرحال بود و باعث میشد از وقت گذراندن با او لذت ببرم، از بانو ها و ارباب های قبلی اش داستان های جالبی میگفت و مرا میخنداند. ولی باز هم زیر بار نمیرفت و مرا بانوی جوان صدا میزد.
کم کم رنگ و بوی عمارت عوض شد و شده بود یه بهشت وسط جنگل! رسیدیم به اتاق ها و تصمیم گرفتم برای هر کدوم ازشون یه اتاق اختصاصی بسازم و لورای قول داد بهم کمک کنه.
هوای طوفانی پنجره های عمارت رو به شور و شوق انداخته بود و باعث میشد حس کنی ادمای زیادی توی عمارت در حال رفت و امدن. اونروز لورای عزیزم رفته بود به شهر تا پیش خانوادش باشه و من تنهای تنها توی اون عمارت چند متری توی اتاقم زیر پتو کز کرده بودم و برام مهم نبود چه صداهایی میشنوم، فقط میخواستم به خودم بگم این ها توهمی بیش نیست!.. صدای زنی که جیغ میکشید، صدای گریه یک نوزاد، صدای قدم های یک مرد قوی هیکل، صدای خنده دخترک لجباز و همه ی همه باعث نشدن از جام بلند بشم تا اینکه یک صدای اشنا شنیدم. لورای عزیزم برگشته بود؟ نفس عمیقی کشیدم و از زیر پتو اومدم بیرون، بارونی زردم رو تنم کردم و با یک چراغ قوه از اتاقم زدم بیرون... اوه گفته بودم اون موقع شب بود؟ و تقریبا هیچ نوری وجود نداشت انگار لامپ ها سوخته بودن. چراغ قوه رو روشن کردم و اروم از راهروها گذشتم، پله هارو اومدم پایین و نور رو انداختم روی در وردی، در کمال تعجب دیدم بازه! مطمعنم قفلش کرده بودم!
نفس هام شدید شده بودن و قلبم مثل یک بمب ساعتی هر لحظه تندتر میتپید، قدم هام سنگین تر و نگاهم با ترس بودن. پله ها که تموم شد و پام رو گذاشتم کف عمارت، متوجه شدم مایع لزجی همه جا پخش شده، ترسم رو قورت دادم و با قدم های اروم رفتم سمت در و یهو محکم بستمش و همون موقع صداها قطع شد و چراغ ها همه جارو روشن کردن، هیچ چیزی روی زمین وجود نداشت و هیچ پنجره ای صدا نمیداد...لورای هم پیش خانوادش بود، برای سومین بار در این هفته توهم زده بودم!...
روزها که میگذشت من ادم ترسناکتری میشدم، توهم ها دست از سرم برنمیداشتن و هر روز شدیدتر بودن، حتی میتونستم قسم بخورم که اون موجود لاغر اندام سیاه از جلوی اتاقم رد شده!... کمی که بهتر شدم شروع کردم به نوشتن نامه ها براشون. اصلا عمارت رو برای اونها درست کرده بودم! میترسیدم که بلایی سرشون بیاد ولی کی به چندتا صدا و توهم اهمیت میده؟! هیچ عمارت جن زده ای وجود نداره! من فقط کمی به استراحت احتیاج داشتم.
صبح زود از خواب بلند شدم و جعبه پاکت های نامه سفارشیم رو باز کردم، روان نویس رو در اوردم و مشغول نوشتن نامه های دعوت شدم، توی پوست خودم نمیگنجیدم و با خودم فکر میکردم؛ قبل روزی که بیان تمام عمارت رو گردگیری میکردم و یه میز بزرگ پر از غذاها و دسرهای رنگارنگ براشون درست میکردیم و میتونستیم تا یک ماه باهم بخندیم و زندگی کنم، خیلی زیبا بود، هر شب مست میکردیم و از اروزها و تلاش هامون برای هم شعر میگفتیم و مطمعنم دعواهای شیرینی هم اتفاق میفتاد. توی هزارتو دنبال هم میگشتیم و روی چمن های جلوی عمارت باهم بازی میکردیم.
از رویا اومدم بیرون و اخرین نامه رو قلم زدم! هفته بعد رأس ساعت هشت همشون اینجا بودن!
-بانوی جوان حالتون خوبه؟
با چشمهایی خمار و طوری که انگار چند ساعتی است در عالمی دیگر هستم به لورای جواب دادم:« اوه حتما»
با تردید بهم نگاه کرد و بعد مشغول گردگیری شد
-تابلوی باشکوهیه، چند ساعته همینطوری بهش زل زدید، فکر کردم اتفاقی افتاده
به تابلویی که جلوم بود نگاه کردم؛ پس زمینه ای خاکستری داشت، دو قلعه یکی سفید خالص و دیگری مشکی تیره، قوهای زیبایی هم با نگاهی تهدید امیز بالای برج ها کشیده شده بودند، تابلو مرا یاد تخته ی شطرنج می انداخت و عمیقا اشنا بود، نیمی مشکی و نیمی سفید، از جام بلند شدم و چوب پر رو از دست لورای قاپیدم.
-لورای عزیزم امروز به اندازه کافی خودشو خسته کرده، الان بهتره برای خودش یه لیوان چای همراه کیک شکلاتی برداره و بشینه روی صندلی وسط باغ، کسی چه میدونه، شاید هم صحبتی با یه پری بالدار نسیبش شد!
خندیدم و هلش دادم طرف اشپزخونه و خودم مشغول گردگیری عمارت شدم. شش روز تا اومدنشون مونده بود و من هنوز حتی لیست دسرهارو کامل نچیده بودم.
بعد تموم شدن کار گردگیری با یه کلاه حصیری و سبد چوبی سبکی رفتم طرف باغ تا یکم توت بچینم، راستش لورای عادت داره وقتی کیک درست میکنه با تعداد بیشماری توت تزیینش کنه!...
بعد چیدن توت ها زیر پلکان ورودی عمارت نشسته بودم که حس کردم دیوار پشت سرم داره به سمت جلو حرکت میکنه، با تعجب بلند شدم و به پشت چرخیدم، چشمهام درشت شد و برق زد:« اوه تو یه عمارت با درهای مرموزی!؟»
کمی بیشتر دیوار رو هل دادم و کاملا باز شد، اونقدر تاریک بود که حوس وارد شدن نکردم، شاید بعدا بچه ها با چراغ قوه های قرمز میرفتن دنبال اجنه ای که این اطراف اقامت دارن، خندیدم و لب پایینیم رو گاز گرفتم. همراه توتا وارد اشپزخونه شدم و صدای قدم های لورای عزیزم رو شنیدم
-هی ببین چقد توت چیدم!
برگشتم سمتش که با لبخند شیرینش مواجه بشم اما تنها چیزی که دیدم پاهای بلند و مشکی خالص یک موجود ماورایی بود، بدون معتلی سرم رو برگردونم و پلک هامو فشار دادم:«فقط توهمه، فقط توهمه، فقط توهمه!» تکرار میکردم و دستهای مشت شدم رو فشار میدادم. برای بار دوم که نگاه کردم چیزی اونجا نبود؛ اشک از چشمانم بدون اختیار سرازیر شد و با تعجب پرسیدم:« من چم شده؟...»
پنج روز دیگه
هوای عمارت مثل همیشه است و همراه لورای عزیزم توی باغ به ابرها نگاه میکنیم، خبری از توهما نیست و کم کم دارم فک میکنم که صداهایی که میشنوم هم فقط بخاطر سکوت مطلق عمارته. لورای تازگیا سرفه میکنه و هرچقدرم بهش میگم بهتره استراحت کنه حرفمو گوش نمیده. بر خلاف بقیه پیرزن های دنیا لورای من پوستش خیلی کم چروک داره و موهای گندمیش حس یه صحرای اروم رو میده که از طوفان شنی گذشته ؛ چشمای قهوه ایش تمام جنگل رو در برداره و لبخند شیرینش حس یه بیسکویت ترد موقع عصرونست.
بلند شدم و توی باد خنک عمارت حس یه رقاص بهم دست داد، کفش هام رو در اوردم و با دامن شناور روی بادم شروع کردم به چرخیدن دور خودم، اونقدر چرخیدم تا سرم گیج رفت و افتادم روی چمنزار عمارت.
-لورای این محشر نیست!؟ فقط چهار روز مونده!
جوابی نگرفتم یا حتی صدای خنده هایش،اوه خواب بود البته دکتر از کلمه ی دیگری استفاده کرد، یک چیز تاریکتر و عمیق تر تو مایه های قبر یا قبرستون... اها اره لورای مرده بود
بدنم میلرزید و چشمام بخاطر اشکها داشتن کور میشدن. لورای عزیزم رو از دست داده بودم...
دو روز دیگه...
هوای عمارت خیلی عالیه ولی دلم نمیخواد پامو بزارم بیرون، پاهام رو بغل کردم و به آلبوم های خانوادگی افراد قبلی عمارت نگاه میکنم و از همه بیشتر عکسای لورای عزیزم پیش تک تکشون باعث میشه لبخند بزنم، باورم نمیشه من باهاش عکس نگرفتم... گوشه چشمم رو با استینم پاک کردم و آلبوم رو بستم.
حال و حوصله هیچ چیزی رو نداشتم و حس میکردم توی توده بزرگی از تاریکی گیر کردم، روزی که داشتیم لورای رو خاک میکردیم بیل با همسرش اومده بود، میدونستم متاهله...
از پله ها اروم اومدم پایین تا زنگ در رو باز کنم، احتمالا یا پست چی بود یا بیل؛ موهای مشکی براقش روی پالتوی آبی اسمانیش ریخته بود و نگاه گیراش ادم رو ذوب میکرد! کیفش رو توی دستاش فشار میداد و پشت به من با هیجان به اطراف عمارت چشم دوخته بود، روی پاشنه پاش چرخید و لبخند بزرگی زد. تعجب کردم
-لاریسا؟..
محکم بغلم کرد و موهام رو نوازش میکرد، اروم برگشت عقب و لبخند زد.
-خوبی عشقم؟
لبخند زدم و چشمام اشکی شد.
- ا..اره تو چی؟
با اخم اومد سمتم و دوباره بغلم کرد.
-چرا گریه میکنی، کی اذیتت کرده..
چقدر دلم برای این دیالوگای پر از احساسش تنگ شده بود، نفسای نامنظمم رو کنترل کردم و با گوشه استینم چشمام رو پاک کردم.
-من که گفته بودم دو روز دیگه است..
وارد عمارت شد و پشت سرش در رو بستم، کت خوشرنگش رو همراه کیفش ازش گرفتم.
+اوه اگی مگه میشه تنهایی از پس اونا بربیای؟ تازه فک کردم شاید کمک احتیاج داشته باشی و یه نامه از اقای بیل گرفتم که میگفت تازگی ها خیلی گوشه گیر شدی
چمدونش رو یه گوشه گذاشت.
همینطور که پالتوش رو اویزون میکردم لبخند زدم:« اهوم یکی رو از دست دادم... دوباره!..»
سعی کردم گریم نگیره و هدایتش کردم سمت شمالی عمارت که پذیرایی قرار داشت. دستمو گرفت و فشارش داد:«اشکالی نداره اگاتا! تو باید قوی باشی» با صدای گرمش اروم شدم، همون اول کاری استیناشو بالا زد و با هیجان گفت:« همه میان نه؟»
صورتم رنگ گرفت و با شوق گفتم:« باورت میشه قبول کردن؟ یک ماه هممون پیش همیم!»
رفت سمتی که اشپزخونه بود.
- پس کلی کار داریم، یه لیست از غذاهای مورد علاقشون دارم بهمراه دسرهایی که حال ادمو جا میارن!... تازه چندتا شراب قرمز گرفتم برای اخر شبا...
رفتم سمتش و خیلی جدی دستاشو گرفتم و تو چشماش زل زدم
-لاریسا! اشکال نداره خودم درستش میکنم تو الان باید استراحت کنی
خندید و مشغول تمیز کردن چندتا سبزی شد.
- نگو که فک میکنی اومدم استراحت کنم خوشگلم...
یک لحظه یادم اومد براشون اتاقای مخصوصی درست کردم و از پله ها بالا رفتم تا برسم به کمد کلیدها، کلید سفید رنگی که با ستاره های بنفش تزیینش کرده بودم رو برداشتم و گذاشتم کنارش.
-اولین اتاق توی راهرو طبقه بالا مال توعه و امیدوارم ازش خوشت بیاد
با چشمای متعجب به کلید نگاه کرد و لبخند زد:« اتاق من؟! خیلی کلیدش قشنگه کیوتم... ممنون!»
لبخند زدم و باهم تا اخر شب کلی از کارارو جلو انداختیم، بهش عمارت و جاهای مخفی رو نشون دادم و اون بلاخره با کلید اتاقش رو باز کرد و با چمدون وارد شد.
اتاق لاریسا دیوارای سفیدی داره مثل قلب پاکش و با برجستگی های امواج دریا به رنگ ابی روشن تزیین شده، کف اتاق پارکت های قهوه ایه روشن وجود داره که با یه فرش نرم و سفید رنگ پوشونده شده. تخت لاریسا پفکیه و میز ارایش کنارش پر از فیگور های بی تی اس و لایت استیکای مورد علاقشه؛ راستش به شخصه عاشق کمددیواری سلطنتیشم که با لباسای مجلسی پر شده. چراغ های ابری روی دیوار کنار قاب عکسای گروه مورد علاقش خیلی کیوت شدن. خودش میگه عاشق اتاقشه و منم عاشق خودشم.
این خیلی زود گذشت... اونا فردا میرسن
لباس مشکی پولکیم رو صاف کردم و جلوی اینه به خودم خیره شدم.
- فقط بنلیا و لاریسا رو بخش غربی ساختمون نگه دار و انوس و بنیمارو رو سمت شرقی ساختمون تا مهمونی بگا نره باشه؟
نفس عمیقی کشیدم و مشغول یه ارایش سبک شدم، موهام رو از بالا جمع کردم و چند تاره مویی که جلوی صورتم ریخته بود رو انداختم پشت گوشم.
- اصلا یکاری میکنم اشتی کنن..
آه کشیدم و مشغول بستن گردنبندم شدم.
-برای خودم جک میگم..
بلند شدم و رفتم طبقه پایین؛ عمارت برق میزد و اونقدر رویایی شده بود که فک میکردی توی بهشت قدم میزاری، گلدون های سفالی با طرح های مختلف و رنگارنگ تو کل عمارت وجود داشتن، لوسترهای باشکوه و پر از روشنایی و همینطور مبل های سلطنتی ای که توی حال قرار گرفته بود، البته یه اتاق با مبل های مدرن و ی تلویزیون بزرگ همراه پلی استیشن و ردیف فیلم های کمدی، عاشقانه، وحشت و علمی تخیلی هم بود برای اخر شبها و بعد مست کردنمون.
به ساعت و میز بزرگ غذاها نگاه کردم... مدام اینطرف و اونطرف میرفتم و خیلی استرس داشتم. لاریسا با یه تیپ بشدت کراش از پله ها اومد پایین، جوراب شلواری سفید مخملی همراه یه دامن مشکی که تا زیر زانوش میومد و یه لباس سفید که تورو یاد دوران سلطنت ملکه ویکتوریا می انداخت پوشیده بود. موهاش رو از بالا جمع کرده بود و یه گردنبند طرح بیتیاس گردنش بود. چقدر رویایی شده بود، عمارت پیشش کم اورد!..
ساعت ده صبح بود و تا ده شب همه میرسیدن، اول از همه راب و پری ساعتای هفت شب رسیدن. صدای پاشنه های کفش بلوری پری تو کل عمارت میپیچید و خنده های زیباش باعث شد محکم بغلش کنم.
- دلم برات تنگ شده بود..
کیف و کلاه گلبهی کیوتش رو روی اویز گذاشت و موهای بلندش رو با دستاش مرتب کرد:« چطوری اگاتا» و لبخند زد.
راب یه دستش توی جیب کتش و با دست دیگش کیف مرموزش رو نگه داشته بود:« منم خوش اومدم»
خندیدم و دستشو محکم فشار دادم:«چطوری راب؟»
- ممنون خنثی ام
پری با ارنج تو کمرش زد و راب خندش گرفت.
- میبینی اگاتا، چقد باهام خشنه!..
با لبخند راهنماییشون کردم سمت پذیرایی و از دور خوش و بش هاشون با لاریسا رو تماشا کردم. من نباید گریه میکردم نه؟
جلوی در منتظر نفر بعدی بودم.
یه دست از پشت سر و غافلگیرانه موهام رو بهم ریخت... بلند و با یه لحن عصبی داد زدم:« چیکار میکنی!؟» برگشتم سمتش و چند لحظه خشکم زد، موهای دم اسبیش رو از بالا بسته بود و خالکوبی اژدهاش اونو شبیه الهه های شیطانی میکرد و البته که تیپ خاصش با یه تاپ سفید همراه کت نیم تنه چرم و شلوار مشکی زنجیردار خیره کننده بود ولی ارایش بی نقصش شامل رژ کمرنگ و خط چشم مشکی پررنگ تیزش چیز دیگه ای بود. چشمای مشکیش و پوست سفیدش تضاد قشنگی بود.
- کل! اومدی..؟
ادامسش رو کمی جوید و نیشخند زد. اروم با دستش که لاک مشکی زده بود چندبار زد به پیشونیم.
- نمیبینی اینجام یا کور شدی؟ اوه اگاتای کور گیرمون اومده، نچ نچ
لبخند زدم و بغلش کردم، زیاد تعجب نکرد و همراهیش کردم داخل عمارت:«چجوری اومدی تو..؟»
- در پشتی رو باز گذاشتی
به موهاش اشاره کردم:«قشنگن»
-قراره کوتاه بشن
اخم کردم:«ولی قشنگن که...»
-نگفتم زشتن گفتم قراره کوتاشون کنم
نیشخند دوباره ای زد و رفت پیش بقیه و وقتی داشت از وودکاهایی که قاچاقی اورده صحبت میکرد حرفاشو لبخونی کردم. از الان گیر افتاده بود!..
لبخند زدم و برگشتم سمت در که یه نفر با یه ماشین دروازه عمارت رو شکست و با یه صدای بلند وارد عمارت شد. ماشین چند دور توی حیاط چرخید و با گرد و خاک زیادی که ایجاد کرده بود اروم گرفت. لبخند بزرگی زدم و دست به سینه زدم به در تکیه دادم.
- عاشق سر و صدان
یه دختر مو مشکی با لباس دامنی قرمز و یه کت چرم که روش پوشیده بود ابنبات به دهن نزدیک شد، دستاش که با دستکشای مشکی و سفید بلند پوشونده بود رو توی جیبش کرده بود و با کفش های پوت پاشنه بلندش قدم برمیداشت. از پشت فرمون یه پسر با کت و شلوار جیگری که از زیرش لباس سفید با یقه ی باز پوشیده بود بیرون اومد. از روی کت و شلوار مارکش یه پالتوی بلند از اون مدلای پیکی بلایندرز پوشیده بود و دستشو اورد جلو تا دختر قرمز پوش دستاشو تو دستش قفل کنه. همراه هم اومدن جلو و با دیدن من دست تکون دادن.
- اگاتا!
لبخند بزرگی زدم و با هیجان داد زدم:« از اینطرف»
خندیدن و اومدن جلو. ریب محکم بغلم کرد و چقدر از نزدیک جذابتر شده بود.
- ستاره درخشان امشب تویی زن قشنگم؟
خندیدیم و یهو بنیمارو دستاشو از دستکش چرم مشکیش بیرون اورد جلو تا حلقشو به رخم بکشه:« ایشون نامزد من هستن!» بعد دستشو انداخت دور ریب و کشید طرف خودش. ایندفعه سه نفری خندیدیم.
- تبریک میگم!
لبخند ارامش بخشی زدن. اول ریب و بعد بنیمارورو محکم بغل کردم و راهنماییشون کردم جایی که بقیه بودن. ناخونامو جوییدم و فکر کردم قرار نیست دعوا بشه نه؟ مثبت اندیش باش...