🥀

🥀

wayn


دستش رو روی حسگر اثر انگشتی در گذاشت و در با صدای کوچیکی باز شد. به محض اینکه پاش رو توی خونه گذاشت، بوی گل رز توی بینیش پیچید و باعث پوزخندش شد.

اون اینجا بود! درست همون لحظه‌ای که فکر کرده بود موقعیتش توی خطره دوباره با شمع و گل رز و زبون چربش پیداش شده بود...

شمع های قرمز و عطر دار توی خونه چیده شده بود و برگ های گل پر پر شده روی زمین پخش شده بود. همون تئاتر همیشگی!

احتمالا الان با یه پیرهن مشکی که از قصد دکمه‌ی بالاییش باز گذاشته شده بود از اتاق خواب بیرون میومد و با یه لبخند گوشه لبش دستش رو توی جیبش میکرد :«خوشومدی عزیزم چرا دیر کردی؟!»

و درست همین طور شد و همه‌ی اتفاقاتی که حدس زده بود افتاد. نگاه تمسخر امیزی به لباساش انداخت و متقابلا دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد.

+عزیزم حداقل دیالوگ‌هات رو عوض کن که کمتر ضایع به نظر برسی!

اخم های چانگبین توی هم کشیده شد و با نگاه سوالی به فلیکس خیره شد.

-منظورت چیه؟!

فلیکس نیشخند روی لب هاش رو پاک کرد و با یه قیافه خنثی، از کنارش رد شد و وارد اتاق خواب شد.

روی پاهاش خم شد و به ترتیب یکی یکی شمع های چیده شده توی اتاق رو خاموش کرد.

+خوب شد اومدی...بیا نگاه کن ببین لباسای تو کدومه. انقد غرق عطر تنت شدم حتی لباسای خودم هم بوی تورو میده. حداقل خودت تشخیص بده و بچینشون توی چمدون.

در حال حرف زدن در کمد رو باز کرد و چمدون رو بیرون آورد و وارد اتاقک کوچیک لباس ها شد.

در چمدون رو باز کرد و روی زمین گذاشت. پشت سرش چانگبین هم وارد اتاق شد و وقتی داشت بیرون می‌رفت، دستش رو محکم دور مچش پیچید.

-حالا چرا توی صورتم نگاه نمیکنی پیشی کوچولو؟! این کارات یعنی چی؟!

فلیکس نفس عمیقی کشید و یهو صورتش رو برگردوند سمت چانگبین. بخاطر فاصله کمی که بینشون بود نفس هاشون توی هم می‌پیچید.

+خودمم نمی‌دونم چیکار دارم میکنم، تنها چیزی که میدونم اینه که خودم هنوزم دوستت دارم اما تو دیگه نداری...شاید از اولشم نداشتی و الان فقط یه اسباب بازی جدید پیدا کردی!

فشار کوچیکی به تن فلیکس وارد کرد و به دیوار پشت سرش چسبوندش.

-چه کوفتی داری میگی؟! تو اسباب بازی بودی؟! هرکس ندونه فکر می‌کنه من مثل زندانبان ام و تورو زندانی کردم گفتم وسیله‌ی خوش گذرونیم با...

قبل از اینکه حرفاش تموم شه اشک های فلیکس یکی یکی از چشماش پایین ریختن و پشت سرش صدای دورگه‌ شده‌اش بلند شد.

+اره اینجا برام مثل یه زندانه! نگفتی وسیله‌ی خوش گذرونیت باشم چون روت نشد تو خونه‌ی خودم بهم زور بگی! کِی به من اهمیت دادی؟! کِی شد راجب حالم بپرسی؟! چند دفعه اشک های خشک شده روی بالشتمو دیدی؟! چندبار تونستی بفهمی که ناراحتم؟! آدم باید همیشه همه چیز رو به زبون بیاره؟! تازه به زبون هم که میارم با یه بوس و بغل فکر می‌کنی همه چیز تموم شده. اونوقت چی؟! دو ماه تمومه کلا غیبت زده! مگه...مگه من خرم که بهم میگی رفتی کانادا؟! چرا فکر می‌کنی من یادم نیست مامانت واست بپا گذاشته نمیتونی از سئول خارج شی؟! چرا فکر میکنی من فرق صدات بعد از خستگی سکس و خستگی خواب رو نمیتونم تشخیص بدم؟! بعدش چی؟! اومدی میخوای دوباره با گل و شمع درستش کنی؟!

بخاطر تند تند حرف زدن و گریه کردن قفسه سینه‌اش بالا پایین می‌رفت. این حجم از عصبانیت برای چانگبین تازه بود...واقعا تازه!

-ببین لیک...

قبل از اینکه حرفش تموم شه، فلیکس هولش داد و این دفعه اون بود که چانگبین رو بین خودش و دیوار گیر انداخت و با لحن جدی تری توی صورت چانگبین غرید.

+نه تو ببین...اومدی که درستش کنی مگه نه؟! از نظر من با رفتن تو از این خونه همه‌ چیز درست میشه. تو لیاقت کسی که عاشقت باشه رو نداری...اینو خیلی وقته فهمیدم! تو فقط فکر خودتی، آرامش خودت، راحتی خودت، خوشحالی خودت، هوسِ خودت! اره تو همینی و حقیقت تلخه! حالاهم به نظرم این رابطه خیلی وقته که تموم شده، پس دلیلی برای اینجا بودنت نمی‌بینم.

ازش فاصله گرفت و از اتاقک بیرون رفت.

+زودتر وسایلت رو جمع کن و از خونه‌ام برو بیرون. برو همون جایی که این دو ماه بودی. فردا کلاس دارم نمی‌خوام خواب بمونم. در ضمن....همه‌ی گلبرگا و شمع هارو جمع می‌کنی و با خودت می‌بری بیرون.

رو تختی رو برداشت و تکون محکمی بهش داد که همه‌ی گلبرگا روی زمین ریخته شدن. وقتی داشت جاش رو مرتب میکرد صدای چانگبین توی گوشش پیچید.

-باشه...من میرم بیرون ولی این تویی که پشیمون میشی. تویی که تو تنهایی خودت و تمام خاطره‌ هایی که با من داشتی خرد میشی ولی دیگه نمیتونی کاری برای برگشتنم میکنی...این کاری که داری می‌کنی باعث نمیشه حالت خوب شه، این کار خودکشی محضه!

فلیکس لبخندی زد و بعد پست سرش صدای قهقهه های بلندش توی فضای اتاق پیچید.

+ای.... اینارو داری به من میگی؟!

دوباره خنده‌ای سَر داد و چانگبین رو از قبل هم متعجب تر کرد.

+نکنه فکر کردی خودمو نمی‌شناسم؟! دار...داری میگی پشیمون میشم؟! چشم بسته غیب گفتی ها!

خنده‌ی ریزی کرد و ادامه داد: معلومه که پشیمون میشم...پشیمون میشم از هدر دادن زندگیم! داری میگی با روندنت از خودم خودکشی میکنم؟! مگه یه آدم چند بار میمیره؟! منی که بارها توی دستای خودت جون دادم اصلا مگه دیگه زندگی میکنم ابله؟! برو بیرون کم منو بخندون.

روی تخت خوابید تمام نیم ساعتی که چانگبین اونجا بود خودش رو با گوشیش سرگرم کرد.

وقتی صدای بسته‌ شدن در اومد گوشی رو روی طرف دیگه تخت پرت کرد و نفس عمیقی کشید و همزمان شد با اولین قطره‌ اشکی که از چشمش چکید، از روی شقیقه‌اش رد شد و توی موهاش سُر خورد.

+خوبه...آفرین فلیکس اینجوری حداقل خودت و اون بدبختی که بعدا قرار بود بفهمه چانگبین با یکی دیگه تو رابطه بوده رو نجات دادی!

Report Page