♡︎

♡︎

: Nazanin

چشماشو آروم باز کرد و نگاهش رو به ساعت دوخت

دستاش رو روی چشم هاش کشید و چشم هاش رو کمی ریز کرد که بتونه بهتر ببینه 

تقریبا یه ساعت وقت داشت 

_چنگ؟ 

بعد از اینکه به آشپزخونه رسید ، تازه یادش اومد که امروز چهیونگ زودتر میرفت 

در حالی که خمیازه میکشید با قدم های اروم رفت تا برای خودش قهوه درست کنه

نگاهش به میز نهارخوری افتاد و متوجه‌ی یه کاغذ شد

برش داشت و خوند

" صبح بخیر اونی ، من با کلی خبر خوب برمیگردم 

مواظب خودت باش 

چهیونگ ♡︎ "

لبخند زد 

چهیونگ عاشق نوشتن بود و به بهونه های کوچیک برای جونگیون یاد داشت میزاشت 

از اینکه چنگ نوشته بود "مواظب خودت باش" هم خندش گرفته بود 

اینو جونگیون باید میگفت!!

کاغذ رو دوباره روی میز گذاشت

لیوان قهوه‌اش رو برداشت ، صندلی رو کمی از میز فاصله داد و روش نشست

انگشتای باریکش رو دور لیوان قهوه حلقه کرد و چشماش رو بست 

از گرماش لذت میبرد 

اگه چهیونگ بود الان بهش میگفت "به نظر میاد داری تو کلیسا دعا میخونی"

راست میگفت ، چون جونگیون وقتی دعا میخوند هم همینجوری چشم هاش رو می بست و لبخند هم خود به خود رو لب هاش می نشست 

به خاطر همین معمولا جلوی چهیونگ این کارو نمیکرد ، البته تو خلوت خودش حس بهتری هم میداد

به خودش اومد و دید همینجوری داره فکر میکنه و قهوه‌اش تقریبا سرد شده

یه نگاه سریع به ساعت انداخت ، هنوز وقت داشت 

قهوه‌اش رو سر کشید ، لیوانش رو شست و به سمت اتاقش رفت

لباسِ سفیدش رو برداشت و براندازش کرد

اخم کرد ، لباسش چروک شده بود 

بدون لحظه‌ای فکر اتو رو برداشت و به برق زد تا لباسش رو اتو کنه

از لباس چروک متنفر بود 

بعد از اینکه از صاف بودن لباسش مطمئن شد ، از جاش بلند و اون رو پوشید 

جلوی آینه رفت ، یقه‌ی لباسش رو صاف کرد و دکمه هاش رو بست

موهای نرم و صاف‌ـش رو برس کشید و مرتب کرد 

بعد با یه کش سفید ساده اونا رو بالای سرش جمع کرد

_احتمالا تا یه ربع دیگه میاد 

روی تخت‌ـش نشست و مشغول خوندنِ کتاب شد

غرق در خوندن شده بود که با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد

سریع کتاب رو کنار گذاشت و گوشیش رو برداشت 

_بله؟

دقیقا تا گوشی رو برداشت ، متوجه شد برای چی بهش زنگ زدن

_اوه..معذرت میخوام چند دقیقه دیگه میام ، خدافظ

دوباره روی تختش نشست و آه کشید

نمی تونست بره ، تا وقتی چنگ نیومده باشه نمی تونست بره 

دلش اجازه نمیداد

مخصوصا تو اون شرایط ، که چنگ دیر کرده بود و باید حتما می فهمید چی شده 

گوشیش رو برداشت و به چهیونگ پیام داد 

"سلام ، کجایی چنگ ؟

 باید برم بیمارستان ، سریع بیا"

منتظر موند تا چهیونگ جوابش رو بده

ولی حتی پیامش رو ندیده بود

_وای خدایا چنگ!!

تند تند شماره‌‌اش رو گرفت ، ولی جواب نداد

یعنی چه اتفاقی براش...

_جونگیون.. اونی؟

صدا به حدی ضعیف بود که یه لحظه خیال کرد اشتباه شنیده 

اما بعد از اینکه دوباره تکرار شد ، سریع خودش رو به سمت در ورودی رسوند 

_چنگ چرا دیر کردی..؟

بعد از دیدن اوضاع چهیونگ ، حرفش رو قطع کرد

چشم هاش از اشک قرمز شده بودن و گونه هاش گر گرفته بودن

اسکیت بردش رو با زحمت دنبال خودش میکشید و زانوی شلوارش پاره شده بود و خونی بود

سریع سمتش رفت ، بازوی چهیونگ رو روی گردنش انداخت و آروم روی صندلی نشوندش 

_چنگ..؟

چهره‌ی چهیونگ سرخ تر شد ، اشک هاش یهو ریختن و صورتش رو بین دست هاش قایم کرد

وقت حرف زدن نبود


____


_آییی ، اونی.. آروم تر.. میسوزه

_چند دقیقه باید تحمل کنی چنگ

_فکر کنم پام شکسته

_یادت رفته من دکترم؟ این فقط یه زخم ساده است

باند رو دور زخمش محکم کرد و یکم ازش فاصله گرفت

_خب.. اینم از این

نگاهش رو از زخم چهیونگ به چشم هاش داد و پرسید

_حالا نمیخوای بگی چی شده؟

چهیونگ کمی تو جاش جا به جا شد و دستاش رو زیر چونه‌اش گذاشت 

_خب من اودیشن دادم ، و برخلاف انتظارم استرس نداشتم 

جدی عجیب بود ، ولی واقعا باورم نمیشه!!

همه چی خوب پیش رفت و اونا هم بهم گفتن خیلی خوب رپ میکنم 

_وای چنگ این که عالیه!!

چهیونگ لبخند زد 

_واقعا خیلی خوشحالم 

_منم.. بهت افتخار میکنم چنگ!

جونگیون دوستانه روی شونه‌ی چهیونگ زد

_وای اصلا یادم رفت.. 

و به پای چهیونگ اشاره کرد

_بدو قضیه‌ی اینو بگو

چهیونگ اخم کرد 

_واقعا عجیب بود 

_چی؟!

_من داشتم مثل همیشه با اسکیت بردم میومدم خونه ، فکر کنم فکرم خیلی درگیر بود 

که یهو با صدای بوق ماشین به خودم اومدم ، تعادلم رو از دست دادم و سر خوردم افتادم کنار خیابون 

راستش شانس اوردم ماشین از روم رد نشد 

و خندید 

_چی چی چی؟؟ وای خدای من چنگ!!

تو افتادی وسط خیابون؟

_نه خب.. فکر کردم ماشینا منو نمیبینن و از روم رد میشن ، ولی میدیدن و از کنارم رد میشدن

و دوباره خندید

_بعدش چی؟

_بعدش..

کمی فکر کرد

_آهان ، دقیقا همون موقعی که داشتم سعی میکردم از جام بلند شم تو زنگ زدی

_نمیتونستی جواب بدی؟

_دستام خونی بود و گوشیم تو جیب پشتم بود ، اگه میخواستم برش دارم باید بلند میشدم ولی نمیتونستم پامو تکون بدم

_آه خدای من.. کسی کمکت کرد؟

چهیونگ خندید

_به خاطر همین انقد دیر اومدم دیگه!

انقد با خودم کلنجار رفتم تا تونستم پاشم

البته شانس اوردم که اولای راه نخوردم زمین

_اوه.. چنگ دیگه نمیزارم با اسکیت برد بری!!

چهیونگ یادش رفت که پاش آسیب دیده و یهو بلند شد

_نه نه نه اونی لطفاااا دیگه حواسم رو جمع میکنم قول مید..

تازه متوجه‌ی دردش شد ، نشست و زیر لب گفت

_لعنتی!

جونگیون سعی کرد خندش رو کنترل کنه

_باشه.. باشه فقط باید خیلی مواظب باشی ، اگه یه بار دیگه..

_نه نه دیگه هیچوقت نمیخورم زمین ، قول میدم

_سلام دخترااا

با صدای سانا جفتشون از جا پریدن

جونگیون دستش رو روی شونه‌ی چهیونگ فشار داد

_فعلا بلند نشو

بعد سمت در رفت

سانا با کلی خرید برگشته بود

_سلام سانا ، چقد زیاد خرید کردی ، بیا بزارشون زمین

سانا در حالی که کیسه ها رو یکی یکی روی زمین میزاشت گفت

_اووف ، دستم خسته شد واقعا ، ولی کلی چیز خوشمزه خریدم به جاش

صداش مثل همیشه پر از انرژی بود

_چنگ کجاست ؟ چهیونگ ؟!

_من اینجام

سانا با دیدن اوضاع چهیونگ دستش رو روی دهنش گذاشت

_تو با خودت چیکار کردی..

_وای هیچی نیست ، یه زخم ساده است

و خواست بلند شه ، ولی نتونست

جونگیون خندید

_داریم میبینیم

سانا با خنده گفت

_بشین ببینم

و رفت کنار چهیونگ نشست

_اودیشنت چی شد؟

چشمای چهیونگ برق زد

_خوب بود!! بهم گفتن خوب رپ میکنمم

سانا با خوشحالی ، کامل به سمت چهیونگ چرخید و دستاش روگرفت

_عالییییه چنگ!! وای خیلی خوشحال شدم

سانا با لحن مرموزی گفت

_حالا وقت جشن گرفتنه!!

سمت آشپزخونه رفت و یکی از کیسه ها رو روی میز خالی کرد

_چییی..؟

کل میز پر شده بود از شکلات ، ابنبات و شیرینی های رنگی رنگی!

جونگیون با خنده گفت

_سانا تو چند سالته؟

سانا حرفش رو نادیده گرفت و گفت

_چی میل دارید دوستان؟



By : @yoojeongidaily

Report Page