....

....

Sarai)

جدیدا کاری انجام نمیدم...

فقط به یه گوشه خیره میشم و فکر میکنم... اونقدر فکر میکنم که گم میشم...

بعضی وقتا توی دستای زحمتکش پدرم و بعضی وقتا توی آغوش گرم و دلسوز مادرم پیدا میشم...

بعضی وقتا هم یه دختر بچه ای رو میبینم که گوشه حیاط مدرسه جمع شده و زانوهاش رو بغل کرده و با کسی حرف نمیزنه. فقط میخوا برگرده خونه و زیر پتوش خودش رو مخفی کنه...

گاهی هم خودم رو توی شبی میبینم که تولدمه و کسی اینجا نیست که برای به دنیا اومدنم جشن بگیره و من فقط یه آهنگ گذاشتم و به کسایی که ندارم فکر میکنم...

ناگهان میرم توی روزای دانشگاهم...

اون روزها که تو تازه اومده بودی دانشگاهمون و ما رقیب هم شدیم. خوب یادمه که بهت گفتم ”تا حالا به هیچ پسری نباختم و قول میدم این ترم هم رتبه اول دانشگاه میشم، من یه حسابدارم که رودست نداره“...

اون ترم و ترم های بعدش من شدم رتبه اول و تو دوم...تو هیچوقت اول نشدی در حالی که از من خیلی بهتر بودی. همیشه نیم نمره کمتر از من جواب میدادی، چون میخواستی من فخر احمقانه اول شدن رو داشته باشم....

 وقتی که بیشتر توی اعماق افکارم غرق میشم، خودم رو توی تار موهای حلقه حلقه ات پیدا میکنم... همون حلقه هایی که دستم رو روشون میکشیدم، بازشون میکردم و وقتی دستم رو برمیداشتم باز میشدن... 

همیشه میگفتی که از فر موهات متنفری و رفتی لَختشون کردی چون از نظرت موی فر تو رو شبیه بچه ها میکرد ، ولی نفهمیدی که اول از همه چیز اون موهای فرفریت بودن که من رو به سیاهچاله عشقت کشوندن...

همون سیاهچالی که هرچقدر دست و پا میزنم، بیشتر غرق میشم. آره.. بیشتر عاشقت شدم جوری که الان موهای لَختت رو هم، دوست دارم... مثل همون نیشخند روی صورتت که قبلا یه لبخند دوست داشتنی و عاشقانه بود.. مگه نه!؟ عاشقانه نبود؟

بازم فکر میکنم و فکر میکنم که چرا از این گوشه اتاق تکون نمیخورم؟

چرا لباسام رو نمیپوشم و برم سرکار؟

فقط چند دقیقه از شروع ساعت کاری گذشته...

راستی... من تبدیل شدم به همون حسابدار زبده ای که قولش رو بهت دادم... من عاشق حسابداری ام، یعنی بودم... اون برای زمانی بود که قرار بود همکار بشیم اما حالا که اینجارو ترک کردی، چطور میتونم به اون شغل مسخره فکر کنم... 

دیگه نمیخوام فکر کنم! 

قرص سردردی برای مصرف نمونده... 

فقط میخوام یه جوری این زندگیم رو بپیچونم... 

مگه این پایانش نیست؟ 

من طفلی بودم در گهواره گوشه اتاق... کم کم قد کشیدم و بدون کمک مامان بابام راه رفتم و حرف زدم... درس خوندم، مدرسه و دانشگاهم رو تموم کردم، یه کار خوب با مزایای عالی پیدا کردم... همون دختری شدم که هر پدر و مادری آرزوش رو دارن... 

اما اون وسطا عاشق هم شدم و حالا تنها چیزی که توی زندگیمه، عشق به توه... عشق به آیندهء باطل شده با تو... 

دیگه چیزی نمونده که از زندگیم بخوام مگه نه؟

حتما که نباید پیر بشم...

من میخوام فقط اون چند روز جوونیم که همراه تو گذشت رو یادم بمونه...

Report Page