...

...

Vkookplanet

"مراقب خودت باش"


به سمت نامجون سرش رو تکون داد و از ماشینش پیاده شد، دستهاش رو توی جیب کتش فرو برد و با قدمهای کوتاه از ماشین فاصله گرفت.


وقتی صدای ماشین نامجون رو که ازش دور میشد شنید، دستش رو همراه با پاکت سیگار از توی جیبش خارج کرد.


وارد کوچه‌اشون شد و توی همون حال یک نخ سیگار بین لبهاش قرار داد و به سراغ جیب دیگه‌اش که فندک رو درش جاسازی کرده بود رفت، به دیوار تکیه داد و بعد از روشن کردن سیگارش، نگاهش رو به کفشهاش دوخت‌،


به یاد میاورد بار آخری که توی خونه‌اش سیگار کشیده بود نامجون کلش نصیحتش کرده بود.


گلوش میسوخت اما حتی این هم باعث نمیشد از کشیدن سیگار دست بکشه، چون کوچکترین اهمیتی بهش نمیداد.


جونگوک هیچوقت آدمی نبود که برای فراموش کردن دردهاش سراغ سیگار یا همچین چیزی بره، اما دیگه حتی خودش رو هم نمیشناخت،


چشمهاش رو باز میکرد و خودش رو در حالی پیدا میکرد که سیگار بین لبهاشه توی افکارش غرقه و حتی متوجه گذر زمان نیست.


روزهاش به افتضاح ترین شکل ممکن سپری میشدن و حتی دیگه ورزش هم نمیکرد، به خودش میومد و میدید یک هفته به سرعت برق و باد گذشته.


اون دیگه حتی نمیدونست چی از زندگیش میخواد، دلش با هربار یادآوری فردی که دیگه کنارش حضور نداشت فشرده میشد و حتی متوجه بارش اشکهاش نمیشد.


نمیدونست چقدر گذشته و چند تا سیگار رو تموم کرده، اما ناگهان دستش که به سمت صورتش میرفت تا سیگار رو بین لبهاش بذار متوقف شد،


چشمهای بی حسش به بالا چرخیدن تا شخصی که دستش رو نگه داشته رو ببینه، اما اون چشمها توی ثانیه به بزرگترین حد خودشون رسیدن وقتی شخصی رو که شش ماه همه فکر میکردن مرده رو دید.


زبونش بند اومده بود، تهیونگ بعد از مدتها برگشته بود و حالا رو به روش در حالی که دستش رو نگه داشته بود ایستاده بود و جونگوک میتونست قسم بخوره با وجود اینکه باور نمیکرد اون مرده، حالا نمیتونست تپش های قلبش رو کنترل کنه.


تهیونگ اونجا بود، بالاخره میتونست بغلش کنه و به همه اطرافیانش بگه که اون نمرده.


خیلی زود خودش رو در حالی میدا کرد که پسر کوچکتر رو بین بازوهاش میفشرد و اشک میریخت،

توی چشمهاش خیره شد و لب زد:


"داشتی ناامیدم میکردی تهیونگا"


پیشونیش رو بوسید و پلک زد تا شیشه اشک جلوی چشمهاش فرو بریزه و پسر رو واضح تر ببینه، با صدایی شکسته تر از قبل حرف زد:


"همه میگفتن هیچوقت برنمیگردی اما من قبول نمیکردم،

میدونستم بالاخره میای"


پسر کوچکتر سرش رو بالا آورد و در حالی که لاله گوش جونگوک رو میبوسید دستهاش رو دور بازوهاش حلقه کرد.


"بیبی، یه چیزی بگو

نمیدونی چقدر دلم برای صدات تنگ شده"


جونگوک با ناتوانی نالید و تهیونگ اما فقط نگاهش میکرد، چشمهای پسر بزرگتر خیلی زود پر و خالی میشدن و تهیونگ اما... فقط بهش نگاه میکرد.


دستش رو به گونه پسر رسوند و بار دیگه درخواست کرد:


"خواهش میکنم باهام حرف بزن"


با شنیدن صدای صحبت دو نفری که از اونجا عبور میکردن نگاهش رو از صورت زیبای پسر رو به روش گرفت و به اونها داد،

بین حرفهاشون میشنید که میگفتن:


"اون دیوونه‌است؟ با کی داره حرف میزنه؟"


اخم کرد، میخواست فریاد بزنه که با عشقش حرف میزنه، با تهیونگ دوست داشتنی خودش حرف میزنه اما وقتی نگاهش رو از اونها گرفت، تهیونگ دیگه بین بازوهاش نبود..


چشمهاش درشت شد و سیگاری که خیلی وقت بود بین انگشتهاش میسوخت روی زمین فرود اومد، جونگوک حتی میتونست حالا سوزش خفیف انگشتش رو حس کنه،


خیلی زود از دیوار فاصله گرفت تا دنبال تهیونگ بگرده اما نمیدیدش.


"تهیونگا"


با صدای نسبتا بلندی گفت و جز نگاه پر از دلسوزی اون دو نفر چیزی نصیبش نشد، خیلی زود اشکهاش برای بار هزارم صورتش رو خیس کردن و روی زمین فرود اومد.


نمیدونست کی میتونه با مرگ عزیزترین فرد زندگیش کنار بیاد،

گریه‌های آرومش خیلی زود تبدیل به هق هق شدن، طعم شور اشک سوزش گلوش رو تشدید میکرد.


اشکهاش اجازه نمیدادند که جلوش رو واضح ببینه، همونطور که نشسته بود به دیوار پشتش تکیه داد و خیره به آسمون حرف زد:


"دلم برات تنگ شده، تو حق نداشتی تنهام بذاری"

Report Page