'''

'''

@Vkookplanet
-Reyi

با احساس لذت و درد کمرنگی که مشغول پاشیدن رنگ ارغوانی به بوم سفید‌ گردنش بود، دستش رو لای موهای سیاه نقاش فرو برد که ناله های ضعیفش بی شباهت به صدای آرامش بخش کشیده شدن قلمو روی کاغذ روغنی نبود..

در حالیکه به خط خطی شدن کاغذ وجودش تن میداد، لب‌هاش رو به شقیقه ی مرطوب پسر بزرگتر رسوند و با بوسیدن های بی وقفه، دست هایی که به سرعت دکمه های پیراهنش رو باز میکردن سست تر شدند..

- جونگکوکی..

پسر کوچکتر نزدیک گوش صاحب اسم زمزمه کرد و بوسه ی خیسی به نرمه ی گوشش زد.

بی خبر از اونکه همین زمزمه ی کوتاه، "دست های آروم و سست شده" رو به سمت سگک کمربندش کشونده..!

با مالیده شدن عضو های بی‌تابشون از پشت لباس به همدیگه کشدار خندیدند.

پسر بزرگتر با بی‌صبری خودش رو بالا کشید و به چشم های خمار تهیونگ نگاه دوخت،

چطور میتونست برای لحظه ی موعود بی‌صبر نباشه؟

تحمل این جسم انسانی لحظه به لحظه برای "فرزند شیطان" سخت تر میشد.

مردی که از بدو تولد آزاد آفریده شده، حتی اگر کمتر از چند دقیقه توی وجود شیطانیش زندگی کرده باشه، نمیتونست برای باقی عمرش بین پوست و خون محدود انسانها دوام بیاره..!


کام عمیقی از لب‌ های پسر کوچکتر گرفت، بوسه ای به گوشه ی لبش زد‌ و همزمان دست اغواگرش رو از لباس زیر "ناجی" وجودش عبور داد و عضو خصوصی‌اش رو به بازی گرفت؛

زیر جسم سنگین مردی که همون شب توی کلاب باهاش ملاقات کرده بود، میلرزید و با ضعف به بازو های جونگکوک چنگ میزد؛ میترسید زانو هاش از زیر مسئولیت شونه خالی کنن و بیشتر از این همراهیش نکنند!

چنگی به یقه‌ ی نیمه بازش انداخت و اندامش رو از‌ خودش جدا کرد، همونطور که با ساعدش خیسی لب‌هاش رو پاک میکرد، سر تا پای مرد بهم ریخته رو رصد کرد:

- جلوی در نه، منو ببر اتاقت..

تهیونگ‌ گفت و موهای نم دارش رو مرتب کرد.


پسر بزرگتر در حالیکه پوزخندش رو پشت لبخند ملایم و دروغینش پنهان میکرد، از پشت سر درب مربوط به نشیمن رو باز و قبل از پسر کوچکتر حرکت کرد: بودن توی اتاق من شرط داره..

روی مبل دو نفره ی کنج خونه نشست، دستش رو لای پاهاش برد و مشغول لمس کردن خودش از روی پارچه شد؛ سرش بلافاصله به سمت عقب پرتاب و صدای دورگه‌اش، ناله وار از بین لب‌هاش فرار کرد..

جونگکوک صرفاً نمیتونست بیشتر از این منتظر لمس "جفت تقدیس شده‌اش" بمونه..!


- چه‌ شرطی؟

پسر کوچکتر همزمان با تکیه دادن به کانتر پرسید و پاهای سستش رو بهم نزدیکتر کرد، عضو برآمده‌اش راه رفتن رو براش سخت میکرد.


جونگکوک با آگاهی کامل از نگاه سنگینی که بین پاهاش در حال گشت و گذار بود، به مجسمه ی سنگی کنار مبل اشاره زد: ببوسش.

مجسمه ای که در نگاه اول تنها شبیه تکه سنگ معمولی ای بنظر میرسید که مثل باقی مجسمه‌ ها تراش خورده و زیبا آرایی شده؛

ولی برای مردی که نمیتونست دست از لمس کردن عضوش و اغوا کردن پسر کوچکتر برداره، تکه سنگ تراش خورده نبود بلکه جسمی بود که سنگ شده و از "فرزند شیطان" دریغ شده..

تهیونگ درکی از شکستن استخوان‌ها و سنگ شدن قلب تپنده‌اش نداشت، ولی تقدیس شده بود تا‌ با "بوسیدن"، سنگ رو با قلب و استخوان های قبلی جایگزین و طلسمش رو آزاد کنه..!

مرد برای آزاد شدن از این جسم انسانی و تبدیل شدن به شیطانی که قبلاً بود، سالها برای پیدا شدن جفتش صبر کرده بود؛

جفتی که آفریده شده بود تا روزی لب‌های اون مجسمه رو ببوسه و طلسم وجود شیطانیش رو باز کنه.


پسر تکخند بلندی کرد و آهسته قدمی به سمت مرد احمق برداشت..

درد طاقتش رو طاق کرده بود و ناله های جونگکوک حالش رو بهتر نمیکرد.

- ببوسم؟ از این چرت و پرتی که گفتی مطمئنی؟!

جونگکوک به برآمدگی شلوار پسرک چشم دوخت و نیشخند زنان زمزمه کرد: ببوسش تا راحتت کنم تهیونگی..


Report Page