?
wonurideul"هی جون ونوو! مثل اینکه خیلی دلت میخواد یه شیفت دیگه هم بمونی. زودباش پیشبندتو بده"
چیز عجیبی نبود؛ سونیونگ هرموقع خودکار و دفترچه رو جلوش باز میدید میدونست که باید دو برابر وقتای دیگه برای جلب کردن توجه ونوو تلاش کنه.
".... اوه سونیونگ، کی رسیدی؟"
"آه لطفاً ونوو! دیرم شده، پیشبندو بده باید سریع برم"
"مطمئنم یوسانگ هیونگ دیگه اهمیتی نمیده اگه دیر برسی"
"ونوو خ—" اذیت کردن سونیونگ یکی از سرگرمیاش بود، مخصوصاً وقتایی مثل الان که پسر بیچاره لپاشو از عصبانیت باد میکرد و پلکاشو روی هم فشار میداد.
"باشه باشه!! بیا، پیشبند عزیزت"
"بخاطر این کارت مجبورت میکنم تا آخر ماه تنهایی ظرفارو بشوری. حالا ببین"
"چشم قربان!" سونیونگ سریع از اتاق بیرون رفت و صدای خندههای بلندش از پشت در جاشو پر کرد.
ونوو هنوز داشت لبخند میزد. سونیونگ براش خیلی بیشتر از یه هماتاقی و دوست بود. شاید یکی از اعضای خانوادش.
[ایستگاه چونگدام]
جون ونوو، دانشجوی ادبیات؛ عاشق نگاه کردن به مردم توی مترو بود. دیدن اینکه چقدر دغدغهها و رفتار هرکس متفاوت و منحصر به فرده باعث میشد کمتر احساس تنهایی کنه. حدود یک سال و نیم از اولین باری که فاصلهی مترو تا خوابگاهش رو پیاده برگشته بود میگذشت. توی راه، طبق عادت همیشگیش به چیزایی که توی مترو دیده بود فکر میکرد. حتی دو هفته پیش مجبور شده بود دفترچهشو روی کاپوت ماشین گرونقیمت خانوم نام بذاره و بیست دقیقهی تمام با شوهرش سر اینکه فقط میخواسته چند خط از متن آهنگی که داشته روش کار میکرده رو بنویسه، دعوا میکردن — و یک هفته تمام طول کشید تا ونوو از فکر اینکه چرا آقای نام انقدر از دستش عصبانی بود و باعث شد با دست زخمی پیش سونیونگ برگرده، دربیاد. —
امروزم مثل همیشه، تا خوابگاه فقط یه پیادهروی نیم ساعته فاصله داشت. هوای غروبای پاییز بهش حس قدم زدن روی نپتون رو میداد؛ سرد و دور افتاده، پر از سکوت و تاریکی، و یه لیوان قهوهی گرم تنها چیزی بود که اونو به سمت خوابگاه میکشوند.
ونوو کسی نبود که از زندگیش انتظار زیادی داشته باشه. یه روز خوب براش زمانی بود که بتونه بعد از اتمام کاراش توی سکوت برگرده خونه و روی کاناپهی کوچیک اتاقشون با لپتاپ روی پاش توی اکانت ردیتش چرخ بزنه یا درس بخونه تا سونیونگ از کافه برگرده و باهم شام بخورن.
اما انگار امروز قرار نبود روز چندان خوبی باشه. صبح موقع برگردوندن شالگردنش توی کمد باید فکر اینو میکرد که ممکنه نزدیکای ساعت هفت توی راه برگشت از سرمای زیاد به سرفه بیفته و گونههاش بیحس بشن. همونجوری که حس نیاز به قهوهی گرمش بیشتر و بیشتر میشد حرفای دیروز سونیونگ یادش اومد: "واو پسر چجوری میتونی در عرض دوماه اینهمه قهوه رو تموم کنی و بازم هفت ساعت کامل بخوابی؟" لعنت بهش. حالا مجبور بود ده دقیقهی دیگه به پیادهرویش اضافه کنه تا از سوپرمارکت پشت خوابگاهشون یه بسته قهوه بخره. همونطور که قدمای کوتاه و با تردید به سمت سوپرمارکت برمیداشت، از خودش پرسید واقعاً یه بسته قهوه ارزش اینهمه انرژی تلف کردنو داره؟
از دفعهی آخری که از اینجا خرید کرده بود حدود شش ماهی میگذشت. سونیونگ کسی بود که اغلب خریدارو انجام میداد و ونوو هم همیشه از فروشگاه نزدیک کافه خرید میکرد. پیدا کردن یه بسته قهوه بیشتر از سه دقیقه طول نمیکشید اما ونوو دوازده دقیقهی بعدش رو صرف گرم کردن خودش با هیتر توی سوپرمارکت کرد. حالا که بدنش دوباره گرم شده بود میتونست به راهش ادامه بده. کوچههای پشت خوابگاه خلوتتر از بقیهی کوچهها بودن و گربههای خیابونی میتونستن بدون ترس از آدما زیر ماشینا و توی پیاده رو دراز بکشن. اما همین باعث شد ونوو توی حدس مسیرش اشتباه کنه و توی کوچهی اشتباهی بپیچه. نکنه سونیونگ بخاطر پیشبندش نفرینش کرده بود؟ ونوو فقط میخواست بره خونه.
ونوو برخلاف قیافش آدم کاملاً خجالتیای بود، برعکس سونیونگ. توی همچین مواقعی واقعاً دلش میخواست مثل دوستصمیمیش باشه؛ زنگ در خونهی دوطبقهای که نمیدونه چه کسایی توش زندگی میکننو بزنه و بگه: سلام من ونووئم. جون ونوو. من واقعاً از بیس زدنت خوشم اومده!! میبینی؟ دارم از سرما یخ میزنم اما تا آخرش کنار پنجره وایسادم چون نمیتونستم از جام تکون بخورم.
بعد از قطع شدن صدای بیس، خندهی دونفر از طرف دیگهی پنجره باعث شد ونوو بستهی قهوه رو محکمتر توی دستش فشار بده. پسری که بنظر میرسید وارد آشپرخونه شده باشه بلند داد زد: "هانی، اگر بخوای میتونم از جیهون برای نوشتن متن آهنگت کمک بگیرم. نمیتونم بذارم یکی دیگه از کاراتو بین عکسای سنجابا و خرگوشا گم و گور کنی." ونوو نمیتونست صدای شخص دوم که انگار اسمش هانی بود رو خوب بشنوه اما از آه بلند و کشداری که پسر توی آشپزخونه کشید معلوم بود باهاش مخالفت کرده.
گونههاش دوباره بیحس شده بودن اما ایندفعه براش اهمیتی نداشت، چون این بار خوشحال بود و برای کاری که قرار بود بکنه هیجان داشت. زیر لب آهنگی که تازه شنیده بود رو زمزمه میکرد تا فراموشش نکنه.
یه بسته قهوه ارزشش رو داشت.