♡ !
nana”سوبین.“
صدای پسر ضعیف و شکسته بود.
”هومم؟“
”لطفا..“
صدای بومگیو توی گلوش گیر کرد.
”لطفا چی؟ چیزی میخوای؟“
سوبین به نرمی زمزمه کرد و لبخند زد.
”نمیدونم.. فقط حس خیلی بدی دارم. خیلی ناراحتم.“
صدای سردرگم بومگیو، با کلمات معصومانه و صادقانهای همراه شد که قلب سوبین رو به درد کشید.
”دونه برف بهاری... قشنگم. من اینجام، قرار نیست اتفاق بدی بیفته. میشه اجازه بدی ازت مراقبت کنم؟ بیبی من؟“
سوبین با لبخند اشکهای بومگیو رو کنار زد و موهاش رو به پشت گوشهاش هدایت کرد. خیره به پسر دوستداشتنی زیرش، منتظر اجازه بومگیو شد.
بومگیو درحالیکه سعی میکرد از گردبادی که دامنگیرِ پوچی قلبش شده بود، فاصله بگیره، بعد از چند ثانیه پلک به روی هم گذاشت و سرش رو تکون داد.
”حرف بزن، بومگیو.“
”باشه.“
پسر مو آبی خم شد و با خندهای لطیف، بوسه ریزی روی لب بومگیو جا گذاشت و دستهاش به زیر یونیفرم پسر برد تا پوست شکمش رو نوازش کنه. بومگیو توی آبیِ ملافهها، نوازشها و نگاهی که پر از امنیت بود، آب شد.
هوای معلق توی اتاق به نرمی شبنم صبحگاهی و گلبرگهای سفید گل رز بود. بومگیویی که نفسهای بلندی میکشید بعد از چند دقیقه از سوبین جدا شد تا پیراهنش رو از تن دربیاره. با سُر خوردن مولکولهای گرم هوا به روی پوستش کمی به خودش لرزید. ذره ذره بدنش درکمال خستگی، حالا بیدارتر از همیشه بودند تا به ستارههایی که به روی لختیِ بالاتنه ـش متولد میشدند خوشآمد بگن؛ ستارههایی که از زبریِ نوک انگشتهای سوبین به روی شکم و سینههاش فرو میریختند و بومگیو رو تبدیل به دوستداشتنیترین آدم روی زمین میکردند.
”سوبین..“
”بله؟“
پسر بزرگتر درحالیکه ترقوههای بومگیو رو میبوسید، جواب داد و به چشمهای خیسش نگاه کرد. پسر مو مشکی دستهاش رو به یقه سوبین رسوند و پسر رو بالا کشید تا ببوسه. سوبین به بومگیو اجازه داد کنترل بوسه رو به دست بگیره، چشمهاش رو بست و مدام به روی شکستنیِ بدن زیرش نقاشیهای نامرئی میکشید.
دید تار بومگیو اما جرعت تاریک شدن، نداشت. لب پایین سوبین رو به دندان گرفت و به مژههایی که به روی گونههای سوبین سایه انداخته بودند، خیره شد. توی ذهنش، چوی سوبین رو به دنیاش معرفی کرد: پسری که بومگیو میترسید از دست بده.
لحظهای که زبانش رو داخل دهان پسر مو آبی برد، نگاهش رو به دیوارهای اتاقی داد که مثل خودش خاکستری اما پر از شکوفه بودند. ناخودآگاه روی لبهای سوبین آه کشید و شیرینی گُنگِ وجودش رو ذره ذره چشید. پسر مو آبی؛ مثل عصر بارانی یکشنبهای بود که توی مغازه شیرینی و نان فروشی در کمال بیخیالی به بطالت میگذره.
اما ذهن وحشتزده بومگیو نمیتونست بیخیال باشه. درحالیکه سوبین ازش جدا میشد تا لباسهاش رو دربیاره و بوسههای بیشتری روی سینهها و شکم حساسش بکاره، به رابطهای فکر کرد که میتونست در آستانه نابودی باشه. قلب کوچیک بومگیو، خسته، میترسید پسری که مرهم زخمهاش شده بود، در همون لحظه جلوی چشمهاش محو بشه. دستهاش ناخودآگاه به کمر سوبین چنگ زدند و دوباره بلند گریه کرد.
”لطفا.. از پیشم... نرو..“
صدایی از دهان سوبین خارج نشد. ذهنش درگیر، روحش غرقشده درون لحظهای که جریان داشت؛ مجبور شد تا شلوار پسر کوچیکتر رو از تنش خارج کنه و با بوسیدن داخل رانهای بومگیو، سعی کرد بهش جواب پس بده. بومگیو بلند ناله کرد و به خودش پیچید. پسر مو آبی با شنیدن بومگیو، ذوق زده شد. پاهای لاغر و کشیده بومگیو رو به دست گرفت و روی عسلیِ پوستش ردهای قرمز بیشتری جا گذاشت تا به قلبی که در درونش میخواست بومگیو رو فقط برای خودش داشته باشه، اطمینان خاطر ببخشه.
”بیبی، اجازه هست؟“
بومگیو حالا نفس نفس میزد، ذهنش هنوز توی خیالاتی پر از ترس پرواز میکرد. بدون اینکه فکر کنه، جواب داد: ”آره“
سوبین باکسر خاکستری رنگ بومگیو رو از پاش بیرون کشید و به باقی لباسهای دورافتاده داخل اتاق اضافه کرد. بومگیو قد بلند بود، پوستش عسلی و پر از نور ماه. حالا با شاهکاری که آتیش لبهای سوبین به روی بدنش ساخته بود، لکههای تیره رنگ ماه رو هم به خودش گرفته بود. جسم پرستیدنی و مغمومی که روبهروی سوبین افتاده بود، پر از زیبایی، با آبی ملافههای تختش توی نگاه پسر بزرگتر غیرواقعی بنظر میرسید. انگار بومگیو پری بود که درون دریای خوابهای سوبین غرق میشد.
سوبین از روی تخت بلند شد و از شر تکه لباسهای اضافی خودش خلاص شد و درحالیکه به بومگیو لبخند میزد، لخت، بین پاهای بومگیو جا گرفت. عضو دردناکش رو همونطور که از موقعی که مدرسه رو ترک کرده بودند تا الان، نادیده گرفته بود، دوباره فراموش کرد و خم شد تا لبهای بومگیو رو ببوسه.
”حالت خوبه؟“
سوبین با صدایی پر از عشق پرسید و پسری که هنوز گریه میکرد، سر تکون داد.
پسر بزرگتر دوباره بومگیو رو بوسید و نوک انگشتهاش اینبار سراغ ورودی گرم پسر ریز نقش رو گرفتند که بومگیو ناله بلندی کرد. پسر مو مشکی حتی متوجه نشده بود که سوبین کِی دستهاش رو خیس از لوب کرده بود.
”سوبین.. اولین بارمه.“
”میدونم، بیبی. مراقبم، نمیذارم اذیت بشی.“
بومگیو آه کشید و سوبین انگشت وسطش رو وارد پسر کوچیکتر کرد، درحالیکه توی گوشهای گر گرفتهاش قشنگترین حرفهای دنیا رو زمزمه میکرد و بومگیو چارهای جز شکوفهیِ سوبین شدن، نداشت.
بعد از سه تا شدن انگشتهای بلند و دردناکی که دیوارههای بومگیو رو به بازی گرفته بودند، پسر کوچیکتر به شانههای سوبین چنگ زد و آروم اسمش رو ناله کرد.
”سوبین..“
”درد داری؟؟“
سوبین ضربهای کوتاه زد و بومگیو پلکهاش رو بههم فشار داد: ”نه.. نه... الان خوبه. فاک، حس خوبی داره.“
سوبین لبخند زد و حرکت انگشتهاش رو سریعتر کرد تا نالههای دوستداشتنی بومگیو جایگزین گوشوارههاش بشه.
”سوبین.. لطفا!“
”هوم؟“
”لطفا.. لطفا!“
سوبین پوزخندی زد.
”بومگیو، حرف بزن. چی میخوای؟“
پسر کوچیکتر فحشی داد و با گریه گفت: ”همین الان اون دیک لعنتیتو بکن توم.“
سوبین با تعجب خندید و زیر لب گفت.
”هر چی شما بگید، رئیس.“
سوبین سریع و با هیجانی که نمیتونست کنترل کنه، کاندوم گذاشت و مقداری لوب روی عضوش خالی کرد. دیکش رو روی ورودی بومگیو تنظیم کرد و درحالیکه لب به روی قلوهایِ لبهای بومگیو میگذاشت تا صداش رو آروم کنه، عضوش رو وارد بومگیو کرد. پسر کوچیکتر ناخنهاش رو از درد توی شانههایی که به دست گرفته بود، فرو برد و توی دهان سوبین بلند ناله کرد. پسر بزرگتر قبل از اینکه به بومگیو فرصت بده، شروع به ضربه زدن داخل بدن پسر کرد و از حس گرم و خوبی که دوستپسرش داشت، بلند آه کشید.
پسر مو مشکی اما عاشق دردی بود که با هر ضربه محکم، توی بدنش پخش میشد و به دستنیافتنی ترین نقاط وجودش میرسید.
”سوبین.. سوبین! خواهش میکنم! سریعتر!“
چشمهای پسر پر از اشکهایی جدید شد و از لذت و دردی که توی بدنش احساس میکرد، بلند هق هق کرد و به دهانش اجازه داد، بیپروا، کلماتی که حالا گرههایی کور از جنس بغض بودند رو با نالههاش رها کنه تا روحش توی دستهای سوبین سبکتر و سبکتر بشه.
بعد از مدتی ضربههای سوبین به پروستات بومگیو رسیدند و پسر حالا ستارهها رو پشت پلکهایی که به روی هم افتاده بودند، توی تاریکی، میدید.
”ه-همونجا... فاک!“
سوبین خندهای کرد. انگشتهاش رو حلقه عرقکرده انگشتهای بومگیو کرد و دست دیگه ـش رو به دیک قرمز و محتاج توجهِ پسر کوچیکتر رسوند تا گریهها و نالههای بومگیو بلندتر بشه و درحالیکه فکر میکرد صداشون قراره به گوش همسایهها برسه تا بهشون بگه بومگیو مال سوبینه، گوشهای پسر که از خجالتی لذتبخش سرخ شده بود، رو بوسید.
”سوبین... نزدیکم...“
”بیبی... میتونی یکم دیگه برای من صبر کنی؟ هوم؟“
سوبین سرعت ضربههاش رو کم کرد و با حرکاتی نرم پروستات پسر کوچیکتر رو به بازی گرفت. بومگیو درحالیکه گریه میکرد، بلند آه کشید و چشمهاش رو بلاخره باز کرد و به صورت خیس از عرق سوبین خیره شد.
”س-سوبین. من پسر خوبیم؟“
پسر بزرگتر آروم خندید و دست بومگیو رو توی دستش فشار داد. سوبین مست حس خوبی شده بود که توی رگهاش جریان داشت. درحالیکه نگاهش و لبهاش فقط میخواستند که بومگیو رو بپرستند، جواب داد: ”آره، بومگیوی من. فوقالعادهای. خیلی حس خوبی داری.“
بومگیو اما بلندتر گریه کرد. به ذهن کدر و تاریکی که یکدفعه به روحش حمله کرده بود، لعنت فرستاد و ناخودآگاه دوباره گفت.
”سوبین، من پسر خوب.. خوبیم؟ ولم نمیکنی؟“
سوبین با حس کردن ارگاسمی که نزدیک بود، دوباره سرعت ضربههاش رو بالا برد و به پمپ کردن عضو بومگیو توی دستش ادامه داد.
”آه.. بومگیو، تو خیلی قشنگی.. و پر از حس خوب.. بیبی من...“
دو ضربه محکم دیگه که به پروستات دردناک پسر کوچیکتر برخورد کردند و سوبین همراه با بومگیویی کمرش رو از روی تخت قوس داد و با ناله قشنگی توی دستهاش ارضا شد، به ارگاسمش رسید.
”سوبین مراقبته و تو... همیشه بهترین پسر کوچولوی من میمونی.“