....
𝖱𝖺𝗍𝗌𝗈به پشت روی تخت دراز کشیده بود و با نگاهش ترک های ریز سقف رو دنبال میکرد.
لبه تیشرت نازکش رو بین انگشتای کشیده و استخوانیش فشار داد و با کلافگی به پهلوی راست چرخید.
نیم نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
"پس چرا نمیاد..."
نمیتونست دوری آلفا رو تحمل کنه، جئون جونگکوک، بتایی که همیشه به خودش متکی بود حالا چند ماه بود دل به فروشنده مغازه سر خیابون داده بود.
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
این رایحه تلخ رو به خوبی میشناخت، حتی بیشتر از رایحه ملایم خودش باهاش خو گرفته بود.
پلکهاش رو باز کرد و با هیجانی وصف نشدنی بدن نحیفاش رو به لبه تخت رسوند.
-تهته؟ اومدی؟
با باز شدن در اتاق و نمایان شدن هیکل عضلانی پسر بزرگتر در چهارچوب اتاق، لبخند درخشانی زد که یخ های قلب تهیونگ رو تو اون سرما آب کرد و آتیش عشقش بار دیگه شعله ور شد.
+چرا نخوابیدی عزیزکم؟
-منتظر تو بودم
آلفا کت چرمیاش رو به چوب لباسی آویزون کرد و با قدمهای بلندش خودشو به فرشته کوچولوش رسوند و جسم گرمشو بین بازوهای قویاش گرفت.
لب هاشو رو مارک پررنگی که چند ماه قبل رو گردن پسر کوچیکتر حک کرده بود گذاشت و گردنش رو مهمون بوسه عمیقی کرد.
با عقب کشیدن سرش فاصله ای بین صورت هاشون ایجاد کرد و با چشم های کشیده و وحشیاش به چهره فرشته وار بتا خیره شد.
انگشت های سردش سرکشانه به زیر تیشرت جونگکوک خزیدند و پوست برفی پسرک میزبان لمس های آرامش بخش جفتش قرار گرفت.
+هر روز وقتی برمیگردم خونه و با آغوش گرمت ازم پذیرایی میکنی بیشتر از روز قبل عاشقت میشم، تو باعث گرم شدن قلب یخ زده من شدی، ازت ممنونم خرگوش کوچولو. بهت قول میدم تا آخرین نفسم لحظه ای احساسم رو ازت دریغ نکنم!