""""

""""

@Vkookplanet
-Reyi

- سلام! میتونم یه سؤالی بپرسم؟


در جواب زیر لب هومی گفت و بی‌توجه‌ به دختر با ظرافت خاصی کتاب زیر دستش رو ورق زد؛ صفحات کتاب از جنس پاپیروس خالص و قدمت دار بود.

بوی رطوبت و خاک با هر ورق زدن واضح تر به مشامش میرسید و باعث میشد‌ جادوگر جوان عمیق تر تنفس کنه تا غلظت عطر مست کننده ی برگه‌ها‌ رو تا زیر زبونش هم احساس کنه.

هیجان و علاقه ی‌ مثبتی که جونگکوک برای ورقات جنس پاپیروس قائل بود، تبدیل به اعتیاد جدیدش شده بود..

بطوری که حتی متوجه ی نگاه سنگین و متعجب مشتری های داخل فروشگاهش نشد؛

- ببخشید؟!

بی‌حواس سرش رو بالا گرفت و از پشت کلاه بلندش نیم نگاهی به مزاحم سمجش انداخت.

طلب کارانه جواب داد: چی میخوای؟

دخترک موهای سفیدش رو به سمت بالا شونه کرد و بعد از چند سرفه ی متوالی، لب زد: میتونم فرمول جوهر نامرئی که دفعه ی قبل بهم فروختین رو‌ ازتون بخرم؟

کتاب مورد علاقه‌اش رو با اکراه بست و خودش هم کمی از دختر باریک اندام فاصله گرفت: مریض شدی؟ موهاتم سفید شده.

مشتری لبخند ساده ای زد و دهانش رو با دست‌هاش پوشوند: واقعاً متاسفم، فکر کنم با پودر فلفل مسموم شدم.

موهام از چهار صبح تا چهار عصر سفید میشن و دوباره به حالت عادی برمیگردن ولی سرفه هام قطع نمیشن..

- باشه حالا یکم فاصله بگیر، آب دهنت پرید روی کتاب.

دختر دو سه قدمی عقب تر رفت و خجالت زده خندید.

در حالیکه کنجکاوانه‌ عنوان درشت کتاب رو میخوند، پرسید:‌ نمیدونستم به دایرة المعارف علاقه داری!

اخم غلیظی دو طرف ابرو هاش رو بهم پیوند زد، نمیخواست بیشتر از این با مشتری فضولش هم صحبت باشه..

- اولاً بخاطر موضوعش بهش علاقه ندارم، دوماً تو چیزی از من نمیدونی، سوماً فرمول هیچ چیزی رو به هیچکس نمیفروشم.


هنوز‌ از حال کج خلقش با دختر مریض خارج نشده بود که صدایی از پشت سر حواسش رو پرت کرد؛

- کارت فالگیری داری؟

روی صندلی چوبی کمی به طرف عقب چرخید و نگاه کوتاهی به غریبه ی بلند قد انداخت.

اولین چیزی که جذب نگاهش شد، طرح شمعی بود که روی ساعدش خالکوبی کرده بود، ولی اولین رایحه ای که سراغ مشام تیز جادوگر رو گرفت، بوی ضعیف ترس و رطوبت بود؛ عطری که از هر آدمیزادی ساطع میشد!

فقط اون موجودات بیش از حد طبیعی و خسته کننده میتونستند این حجم از مایعات رو حمل کنن و بوی نم و رطوبت از خودشون به جا بزارن؛

وگرنه کدوم جادو زاده ای از همنوعان خودش میترسید و همزمان از هفتاد درصد "آب" تشکیل میشد؟


- دارم، باید بگردی.

+ چیزی که من لازم دارم خاصه.

با تمسخر خندید و کاملاً به سمت پسر کم سن و سال برگشت: مثلاً چی؟

- کارت فالگیری که از جنس نقره باشه، نگران پولش نباش، فقط بگو داری؟


اخم غلیظی بالای پلک‌هاش رو خط خطی کرد و به صورت بی نقصش، نقص انداخت.

نمیتونست حالات چهره‌اش رو کنترل کنه؛ اون آدمیزاد احمق بیش از حدی که باید اعتماد به نفس داشت، در حالیکه بوی ترسی که ازش ساطع میشد جادوگر رو دچار سرگیجه میکرد.

این همه تضاد‌ رفتاری غیر قابل تحمل بود:

- از کجا پول داری؟

+ به تو مربوطه؟

"اینجا ندارمش، باید بریم انبار"!

با لبخند کنترل شده ای زمزمه کرد و معجون فسفری رنگ رو از کنار قفسه ی کتاب هاش چنگ زد.

مقداری از محتویات ظرف معجون رو نوشید و از جا بلند شد؛ دوست دارو سازش براش تهیه کرده بود تا اعصاب ضعیفش رو آروم نگه داره و دست و پاهاش رو حین دعوا کنترل کنه.

انگار دوباره بهش احتیاج پیدا کرده بود.


یک کلید از هزاران کلیدی که از گردنش آویزون شده بود رو خارج و داخل قفل فلزی انداخت.

با باز شدن درب کهنه و شنیده شدن صدای تیز و گوشخراش لولای در، هوای نامطلوب و کثیف انبار بلافاصله به سمت بیرون جریان پیدا کرد.

همونطور که سطح دیوار رو لمس میکرد تا کلید برق رو پیدا کنه، متوجه ی خزه و حشراتی شد که سرتاسر انبارش رو آلوده کرده بودند.

باید هرچه سریعتر یه خدمتکار جدید برای نظافت فروشگاهش استخدام میکرد.

برجستگی زیر انگشت‌هاش رو فشرد و با روشن شدن فضای اطراف، نفس آسوده ای کشید: همین جا وایسا تا برگردم، فهمیدی بچه؟

ازش سؤال ساده ای پرسید ولی تهیونگ حیرت زده تر از اون بود که جوابی برای جونگکوک پیدا کنه؛ همونطور که با ترس و لرز واضحی اجسام ناآشنای اطرافش رو از نظر میگذروند، با صدای پایینی تأیید کرد.


هنوز جادوگر به اندازه ی کافی فاصله نگرفته بود که آوای جیغ مانند پسر کم سن و سالتر سر جا میخکوبش کرد..

- چیشده؟!

با وحشت پرسید و نگاهی به سر تا پای آدمیزاد مزاحم انداخت.

باید همون لحظه ای که وارد فروشگاهش شد، هویتش رو پیش مشتری های دیگه آشکار میکرد تا به روش خودشون از جایی که بهش تعلق نداره بیرون بندازنش.

پسر بیچاره با ترس به بالا اشاره کرد و قدمی عقب رفت: او-اون چیه؟؟

مسیر دست تهیونگ رو دنبال کرد و تا پرنده ی مرده ای که جسمش داخل قفس آهنین گیر افتاده بود، پیش رفت..

حالا میتونست وحشتی که پسر کوچکتر درگیرش شده بود رو به آسانی احساس کنه..!

اون مشتری شاید نه چندان مزاحم و عجیب، معجزه ی زندگی جونگکوک رو به وضوح میدید، و کدوم‌ جادو زاده ای به راحتی از کنار چنین چیزی میگذشت..؟


چند گامی جلوتر رفت و کنار جسم مرتعش تهیونگ ایستاد؛ برای اینکه حواسش رو از پرنده ی سرخگون پرت کنه، بازوی کوچیکش رو فشرد.

با برگشتن پسر "لبخند" کمرنگ اما روشنی به گوشه ی لب‌هاش پیوند خورد..


- پرنده رو میبینی..؟


پسرک، وحشت زده به چهره ی آروم و باز شده ی جادوگر چشم دوخت، این تغییر ناگهانی مرد رو متوجه نمیشد: نب-نباید ببینم؟

جونگکوک برای اولین بار در برابر فرد دیگه ای به جز خودش، کلاهش رو پایین انداخت و تصویر کاملی از چهره ی همیشه پوشیده‌اش رو به نمایش گذاشت..

- قرمزه؟

+ پ-پرنده؟

- آره

+ من-منظورت از این کارا رو نمی-

هنوز جمله‌اش رو کامل بیان نکرده بود که لب‌هاش با لب‌های بزرگتری بسته شد!

لب‌ها رحمی نداشتن و بدون اونکه منتظر همراهی لب‌های انسان بمونن، مشغول بوسیدن شدند..

چه نیازی داشت منتظر تأیید آدمیزاد بمونه وقتی قرار بود از این به بعد بارها و بارها بدون تأیید شخصی خودش ببوستش؟

"جادوگر بالأخره نیمه ی دومی که خدایان براش انتخاب کرده بودند رو پیدا کرده بود، جادوگر از همین لحظه احساس میکرد که بختک نفرت و خشم کم کم از روی روح سنگین و خسته‌اش کنار میکشه و درب های آزادی رو باز میکنه.."!

Report Page