••••

••••

Leetelma






بی سابقه بود! اما رابطه داشتن یه زن خون اشام و یه الفا باعث شده بود یکی از دوقلو‌های جئون خون‌آشام و یکی گرگینه‌ی الفا متولد بشه.

حالا هم بعد از یه مبارزه‌ی آتشین و نفس گیر، با قطرات عرق روانه شدن روی پوست بدنشون، وارد اتاق می‌شدن و با خوشحالی مکالمه‌ای رو از سر گرفته بودن.

- اگه پدر فقط چند دقیقه‌ی دیگه بهم زمان میداد مطمئن باش دندونای نیشتو میشکستم جونگ.

خون‌آشام در جواب برادرش خندید و گفت: بهانه‌ی بعد تمام مبارزاتت همینه.

ایستاد و بعد از اون، با عوض کردن لحن و عمیق کردن صداش، ادای بردارش رو در آورد

- اگه پدر زمان بیشتری نداد...

آلفا خندید و خودش رو با خستگی روی تخت گوشه‌ی اتاق پرت کرد. دکمه‌های لباسش رو باز کرد و اجازه داد قطرات عرق نقش بسته روی بدنش خشک بشه.

- حقیقتو میگم جونگ... همیشه قبل از اینکه مبارزه شدت بگیره قط-...

با صدای ضربه ای از داخل کمد چوبیشون، الفا از حرف زدن دست برداشت و ساکت شد.

ابرو بالا انداخت، چشم ریز کرد و به برادر خون‌آشامش خیره شد.

- هیس!

صدایی از داخل کمد به گوش الفا رسیده بود. حالا خون‌آشام هم همراهش سکوت کرده بود و با شک به درب کمد خیره شده بود.

الفا، ایستاد و با قدم‌های آهسته، به سمت کمدشون رفت. دربو در یک لحظه بعد هماهنگی با خون‌آشام، باز کرد و کنار رفت... هر دو اماده‌ی مبارزه برای یه دشمن که توی اتاقشون مخفی شده، بودن اما نگاه ترسیده و اشکی امگایی که توی کمد، زانوهاش رو بغل گرفته بود رو به رو شدن.

یکی از امگاهای اون پک، توی کمد مخفی و در حال گریه از ترس بود و حتی نگاهِ دو قلوهای جئون نمیکرد. چرا که اجزای شکمش به هم پیچیده شده بودن و حس بدی داشت.

- تو چرا اینجایی؟!

امگا، چشم های مشکی رنگش رو باز کرد و با وحشت به تنها خون آشامی که به عمر خودش دیده بود خیره شد اما جوابِ الفا رو داد.

- من... من.. قصد بدی نداشتم... تهیونگم. اسمم تهیونگه.. امگای همین پکم-

خون‌آشام دستور داد:
- بیا بیرون.

تهیونگ، اشک‌هاش رو پس زد و از ترس خون‌آشام از کمد بیرون اومد و با خجالت رو به روی دو قلوهای جئون ایستاد.

از الفا ترسی نداشت اما اون جونگ، تنها خون‌آشام مرد اونجا بود و تهیونگ نا خواسته ازش میترسید.

حالا هم که توی اتاق اون دوقلوها گیر افتاده بود...

- چرا اینجایی؟

الفا پرسید و تهیونگ با خجالت چشم‌هاش رو روی هم فشرد.

چاره‌ای نداشت. گفتن حقیقت بهتر از این بود که به جاسوسی متهم بشه.

- فقط.. فقط یه حسی منو کشوند اینجا.. وقتی اومدید ترسیدم.. اونجا مخفی شدم..

اصلا باور میکردن؟

جونگوک، سکوت کرد. کمی مکث و بعد از کمی فکر، و خیره شدن به امگا، خطاب به بردار دو قلوش، گفت:

- میخوام یه چیزی بهت بگم.

خون‌آشام قبل از اینکه به بردارش اجازه‌ی گفتن بده لب زد:

- منم باید یه چیزی بهت بگم.

الفا پیشنهاد داد:
- هم زمان میگیم.

از بردارش سری به تایید دریافت کرد و هر دو همزمان شروع به گفتن کردن.

- اون جفتمه.
- اون جفتمه.

حس بد... رایحه‌ی تند و بدی که امگا بهش جذب میشد و اون رو به این اتاق کشیده بود.

دلیلش همین بود! اینکه دوقلوهای جئون، هم اون الفا و هم اون خون‌آشام، جفت مشترکی داشتن و اون هم، تهیونگ بود.

هر سه نفرشون، با شنیدن این حرف، به هم خیره شدن.
الفا با اخمی روی صورتش به بردارش خیره شده بود و نگاه عصبی و قرمز خون‌آشام رو دریافت میکرد.

جفت مشترک...‌ یعنی اینطور بالاخره قرار بود جنگی بین دو قلوهای جئون شکل بگیره؟

هیچکدومش به تهیونگ که با اشک و وحشت نگاه دو جفتش میکرد و میدونست چه جنگ بزرگی نزدیکه، توجه میکردن؟

Report Page