……
VkookPlanet- پاپا پاپا!
پسر بچه، با هیجان تکونی روی شونههای پدرش خورد و با انگشتتهای کوچکش به چرخ و فلک بزرگی که روبروش قرار داشت اشاره زد.
تهیونگ، با شیرینی خندید و دست کوچک پسرش رو توی دست گرفت؛ نگاهی به آلفای خندونِ کنارش انداخت و با دیدن ابروهای بالا پریدهاش صدای قهقههاش بالا رفت.
جونگکوک که حالا با کامل شدنِ تیم خودش و پسرش برای جلب نظر تهیونگ برای سوارِ اون وسیله شدن خوشحال شده بود، ابروهاش رو چند بار بالا انداخت و زمزمه کرد:
- دیدی تهیونگ؟ قبل از اینکه حرف من به گوشش برسه فهمید پدرش چی میخواد، بعد تو حرفم و قبول نمیکنی!
امگا، لبخندی زد و انگشتهای کشیده اش رو روی دست نرم پسرش کشید:
- اون هنوز سه سالشه کوک... و تو بیست و شش سالت، چرا هیچ فرقی بینـتون وجود نداره؟
آلفا چینی به دماغش داد، همونطور که انگشتهای دستش رو دور پای پوشیده با لباس سرهمی خرسی شکل پسرش حلقه میکرد، دست دیگرش رو به سمت دست پسر کوچولوی روی شونههاش برد و با حرکتی اون رو پایین گذاشت:
- نمیتونی الان اعتراض کنی ته! باید همون موقعی که اصرار میکردی به جز من یه تولهی دیگه داشته باشی فکر اینجاش رو میکردی!
کیهیون، ناراضی از پایین اومدن از شونه های پدرش و از دست دادن اون زاویهی دید، نقی زد و پاهاش رو روی زمین کوبید:
- جونوگی! هیونی میخواد بالا...
تهیونگ با شنیدنِ اسم همسرش از زبان پسر کوچکش و دستور دادن کیوتش، که با بامزگی و درهم برهم بیان میشد خندهی بلندی کرد و باعثِ تو هم رفتن اخمهای آلفای جوان شد.
جونگکوک دندونهاش رو روی هم فشرد و انگشتش رو به نشانهی تهدید برای پسری که با بامزگی تمام بهش خیره بود تکون داد:
- بهم نگو جونوگی بچه! جونوگی دیگه کدوم خریه؟ اسمم جونگکوکه! جونگ کوک!
پسر بچه لبهاش رو کمی آویزون کرد و سرش و کج. زبونش رو با شیطنت و به قصد در آوردن حرص پدرش کمی بیرون آورد و بلافاصله با پررویت تمام لب زد:
- پاپا جونوگی!
جونگکوک برای گاز نگرفتن لپهای پسرش، لپهای خودش رو از داخل بین دندونهاش کشید.
نه میتونست به پسربچهی جلوش چیزی بگه، نه به امگای خوشگل روبروش!
با چهرهای که سعی میکرد آثار ناراحتی به راحتی درش مشخص باشه، روش رو از دو بیبی عزیزش گرفت و با صدای ناراحتی زمزمه:
- میخواستم چرخ و فلک سوار شم... حالا که کیهیونی نیست... تهیونگی هم دوستم نداره؛ تنها میرم. تنهای تنها! هیچکسرو هم نمیبرم.
کیهیون که فکر میکرد پاپای عزیزش، واقعاً از دستش ناراحت شده، چشمهایی که در حال خیس شدن بود رو به ددی تهیونگـش که با لبخند نگاهشون میکرد داد:
- پاپا... ناراحت؟
تهیونگ، همونطور که جلوی پسربچه مینشست تا باهاش همقد بشه، سرش رو به نشانهی نمیدونم تکون داد و زمزمه کرد:
- نمیدونم کیهیونی! اما... اگر ناراحت باشه، فکر کنم باهات آشتی کنه اگه بهش بگیم کیهیون با پولِ خودش میخواد براش مرغ سوخاری بخره... هوم؟
پسر سه سالهی جلوش که درک درستی از حرفای مرد نداشت، و تنها قسمت آشتی کردن پدرش رو فهمیده بود تند تند سر تکون داد و نگاهی به مردی که در چند قدم جلوتر ایستاده و نظارهگر اون دوتاست خیره شد.
حتی اگر پاپاش باهاشون قهر هم میکرد، نمیتونست جلوی خودش و برای محافظت نکردن از خانوادهاش بگیره!
تهیونگ که میدید جونگکوک داره نگاهشون میکنه با سر اشاره ای به پسر بچهی کنارش زد و ازش خواست کمی باهاش مهربون تر باشه.
جونگکوک نچ بلندی کرد و مثل گربههای لوس و افادهای صورتش رو برگردوند.
اون مرد، هیچوقت نمیخواست بزرگ بشه!