……

……

VKOOKPLANET

نویسنده‌ی جوان با رسیدن به بند آخر نوشته‌اش قلم‌موی آغشته به جوهر سیاه رنگ رو با شلختگی توی جوهردان انداخت و چرخشی به گردن گرفته‌اش داد. گاهی اوقات حین کار حواسش بیش از حد به اون روحِ محافظ پرت می‌شد...

دانه‌های سفید برف پشتِ سر هم از آسمان فرود می‌آمدند و پس از نشستن روی سطوح قابل لمس شروع به از بین رفتن می‌کردند.

درکنار بازنویسی اون کتاب برای ارباب‌زاده، لوح‌های خوش‌نویسی و باقیِ موارد در دست، پسر نگرانِ داستان نیمه‌ مانده‌ی خودش هم بود.

بازنویسی یه کتاب به دست‌خط خودش فقط برای پول گرفتن از ارباب‌زاده‌ی مستقر در اون روستا، کار به شدت احمقانه‌ای بود. 

در روز پس از ماندگار شدنِ اربابِ جوان دهکده، اون شخصاً به دیدنِ جونگ‌کوک اومده بود تا علاقه‌ی بی‌پایان خودش رو به نوشته‌ها و خوش نویسی با دیدن دست‌خط جونگ‌کوک و آثار خلق شده جوابگو باشه. و نتیجه‌ی این دیدار هم سفارشی اختصاصی از کتاب مورد علاقه‌اش با وقت کمتر و هزینه‌ای بیشتر بود.

جونگ‌کوک زمان گرفتن سفارش، انتظار کتاب‌هایی با محتوای سیاسی و تاریخی رو داشت، نه یک کتاب عاشقانه‌ی غمگین رو!

عنوانِ کتاب، نارنگی‌های بهاری بود و از نظر جونگ‌کوک احمقانه! هیچ علاقه‌ای به نوشتن چنین خزعبلاتی نداشت، اما برای گرفتن دو کیسه سکه‌ی طلا مجبور بود.

سردیِ هوای زمستان، هیچ تأثیری روی نحوه‌ی لباس پوشیدن جونگ‌کوک نمی‌ذاشت. تنفر نویسنده به لباس‌های راحت و البته بدون تشریفات انکار نشدنی بود!

با خستگی بندی که به دو بازوهاش برای بالا نگه داشتن آستین‌هاش بسته بود رو کشید و در نتیجه شاهد پایین افتادن آستین‌های خاکستری رنگ لباسش شد.

تنها کاری که می‌تونست در اون شرایط انجام بده، بغل کردن ببرِ نارنجی رنگِ عزیزش و ناله از کارهای زیادش بود!

- خسته شدم، کِی قراره تموم بشه؟ داره شب میشه و من هنوز استراحت نکردم!


جونگ‌کوک برخلافِ تصور عموم، تنها یک نویسنده‌ی معمولی نبود! اون روحِ محافظ کنارش با جسمی شبیه به ببری بزرگ این رو ثابت می‌کرد... شاید این‌ها فقط تخیلات بود؟ از اونجایی که می‌گفتند روح بزرگ نویسنده‌ها، سبب به وجود اومدن روح‌های جدیدی میشه...


با تقه‌ای که به در خورد، صورتش از تعجب توی هم رفت و ناخودآگاه دستش رو قسمت برهنه‌ی رونش کشیده شد. نگاهی به روحی که به آرومی غیب می‌شد انداخت و نفس آسوده‌ای کشید.

حتی اگر اون ببر قابل دیدن بود هم نمی‌خواست رازش لو بره.

لباسش رو درست کرد و بعد از کمی مکث از جا بلند شد.

به آرومی درِ چوبی رو به طرفی کشید و در پی ِ این عمل، قامتِ اربابِ جوان رو جلوی در دید.

متعجب بود که انقدر سرگرم کار بوده که متوجه‌ سایه‌ی اون نشده!

روی سر و دوش اربابِ جوان، لایه‌ای از سرما به چشم می‌خورد و دماغ قرمز شده‌اش بیانگر همین بود.

با طمانینه، تعظیم کوتاهی کرد و به قصد رفع بی‌ادبی گفت:


- مشکلی پیش اومده ارباب؟


تهیونگ، با متانت دست‌هایی که پشت سرش به هم گره زده بود رو باز کرد و بعد از نیم نگاه کوتاهی که به داخل خونه انداخت گفت:


- نمی‌خوای دعوتم کنی داخل؟

جونگ‌کوک که می‌فهمید توی اون هوای سرد، نگه داشتن ارباب‌زاده‌ای مثل اون به دور از اخلاق و از همه مهم‌تر خطرناکه، از جلوی در کنار رفت تا اجازه‌ی ورود رو به تهیونگ بده.

جونگ‌کوک بدون اینکه بخواد اهمیتی به تنها شدنش با اون مرد بده، در رو بست و لباس‌ـش رو بیش از پیش روی رون‌هاش کشید.

خجالت زدگی در مقابل نگاه‌های بی‌حسِ اون مرد، غرور مردانه‌اش رو زیر سوال می‌برد!

تهیونگ نگاه آخری به جونگ‌کوک انداخت و با دیدن هول‌شدگیِ پسر در مقابلش، نفس عمیقی کشید و بدون اینکه بخواد کسی دعوت به نشستن‌ـش کنه، روی تشک‌چه‌ی کوچکِ جلوی پاش نشست.

گرم بودن اون جسم نرم چهار‌گوش نشون می‌داد، تا چند لحظه‌ی پیش اون پسر در جایی که اون استقرار یافته، نشسته بوده!


جونگ‌کوک که با نشستن مرد سر جاش به خودش اومده بود، به آرومی کاسه‌ی چینیِ جدیدی پیدا کرد و اون رو جلوی اربابِ جوان گذاشت، در فاصله‌ای مناسب ازش روی سطح سرد زمین نشست و لرز نامحسوس بدنش رو ندید گرفت.

لحظه‌ای احساس کرد در پشت سر ارباب سایه‌ی چیزی رو میبینه و همین دلیلی بود که دستش بلرزه و چند قطره از چای یاسمن روی زمین بریزه.

نفس تیزی کشید و با متأسفم آرومی به ادامه‌ی کارش پرداخت.

روح بازیگوش!


در چند لحظه‌ای که مشغول پذیرایی از اون مرد بود، میتونست نگاهش رو روی صورتش حس کنه و صادقانه‌ نمی‌دونست دلیلش چی می‌تونه باشه!


بعد از ریختن کمی نوشیدنی برای مرد، به همون آرومی عقل کشید و گذاشت دست‌های کشیده‌ی مرد به سمت کاسه‌ی چینیِ طرح‌دارِ برن.

برخلافِ خانه‌ی درویشانه ای که داشت، اسباب زندگی خوبی رو برای خودش دست و پا کرده بود.

کاسه‌ی کوچک رو به دماغش نزدیک کرد و همون‌طور که به چهره‌ی پسر خیره بود عطر چای یاسمن رو به داخل ریه‌هاش فرستاد.

در تلاش بود نسبت به چهره‌ی نویسنده که جوهر قلم‌مو، کمی روی صورتش مالیده شده بود بی‌تفاوت باشه.

موهای کوتاه که نشانه‌ای از ننگ بودند هم حالا، پسر رو زیباتر از هر لحظه‌ای نشون میداد.

اون پسر نویسنده‌ی مورد علاقه‌اش بود.

شعر‌های زیبایی که با خط زیباترش اونهارو روی کاغذ‌های نازکِ هانجا به نگارش درمی‌آورد، قبل از هر کسی به دست ارباب‌زاده‌ی جوان ِ اون منطقه می‌رسید...

و حالا پس از مدت ها تونسته بود اون پسر رو در فاصله‌ای به این نزدیکی ببینه...

پس از چند لحظه انگار که طاقت نیاورده‌ بود، کاسه رو روی سطح زیرین‌ـش که مثل تَه‌استکانی کوچک بود گذاشت و صدای از روی شوق‌ـش باعث گرفتن نفس جونگ‌کوک شد:


- خب جونگ‌کوک... بیا درباره‌ی نوشته‌هات حرف بزنیم... بسیار مشتاقم نظرت رو راجع به کتاب سومت بدونم... شاید در پایان تونستم یک امضای مخصوص هم ازت بگیرم... هوم؟


Report Page