•••
Kikiبازدم عمیقش رو بیرون داد و بعد از زمین گذاشتنِ سبد نچندان سنگین پیکنیکشون، روبه پسر بزرگتر چرخید.
موهای کمپشت شدهاش میون باد تکون میخورد و اشعههای نارنجیِ غروب، قهوهای چشمهاش رو زیباتر جلوه میداد. هرچند که لذتِ دیدن تمام این زیباییها، با وجود رنگ پریده و لرزش محسوس دستهاش بهکامش تلخ میشد.
"هنوزم بوی برنج میاد..."
با لبخند خستهاش گفت و روبه جونگکوک چرخید.
"یادته؟ هُلت دادم و افتادی توی گِل..."
"مگه میشه یادم بره؟!"
لبخندش رو بزرگتر کرد و با شیطنت خاص خودش که همچنان برق چشمهاش رو حفظ کرده بود، کنار جونگکوک جا گرفت.
همراهش ادامه داد و در همون حین، ساندویچهای مربایی که مادربزرگش براشون گرفته بود رو، از توی سبد بیرون آورد و توی ظرف چید.
"خیلی قلدر بودی! با این که تو مقصر اون اتفاق بودی حتی ازم عذرخواهی هم نکردی و فقط گفتی من هیونگتم!"
قهقهههای گرمشون میون نسیم پیچید و دشت رو در بر گرفت. پسر بزرگتر با حس ضعفی که مدتها بود جدید یا عجیب تلقیش نمیکرد، بیاعتنا به زیر اندازشون، روی چمنها دراز کشید و موهاش رو از روی صورتش کنار زد.
"خیلی کیوت بودی..."
جونگکوک رو خطاب داد. پسر جوانتر اگرچه ناراحت و بینهایت نگران بود، سعی کرد جو شاد بینشون رو حفظ کنه. چشمکی زد.
"دیگه نیستم؟"
و بالای سر تهیونگ نشست.
پسر از پایین نگاهش کرد. چشمهاش با عشق میدرخشید.
"همیشه هستی..."
و سرش رو بالا برد تا بوسهای روی لبهای نرمش بنشونه اما قبل از این که به وزن سرش غلبه کنه، درد شدیدی توی گردنش پیچید و نالهای هرچند کمجون و نامحسوس از بین لبهاش بیرون پرید؛ نالهای که کافی بود تا بند پوسیدهشدهی دل جونگکوک رو پاره کنه.
"چ-چی شد ته؟! خوبی؟!"
بیصدا تایید کرد. نه انرژیای برای حرف زدن داشت و نه چیزی برای گفتن. خستهتر از این بود که دوباره، درد های تکراری و شبانه روزیش رو بیان کنه. جدای اون، حیف اون لحظات نبود؟ حیف نبود که تلخی اسم تومور، لطافت عاشقانهاش رو بههم بزنه؟
"کاش انقدر پافشاری نمیکردی تهیونگ... باید سئول می-"
"من... خوبم... کوک..."
نفسی گرفت. دست جونگکوک شونهاش میفشرد. به ارومی انگشتهاش رو بهش رسوند و لمسش کرد.
"من خوبم وقتی... یادم میاد هفت سال... آخر زندگیم رو با کی... گذروندم!"
بغض جونگکوک بزرگتر شد. سرش رو خم کرد و در عین حال، با دستهاش سردش صورت صاف تهیونگ رو قاب گرفت. حین مقابله با سد ظریف مقابل اشکهاش، صورتش رو خم کرد و بینیش رو با بینی تهیونگ تماس داد.
"از آخرینها حرف نزن هیونگ... تو خوب میشی... خیلی زود همون تهیونگ قبل... میشی و باهم ازدواج میکنیم..."
بوسهای به چشمهاش زد. پوست نازک پلکهاش از هسهس نفسهای کم حرارتش گرم شده بود.
"باشه هیونگ؟"
و تهیونگ بدون این که کلمهای به زبون بیاره، توی دلش آرزو کرد که همه چیز، همونطور پیش بره که جونگکوک میخواد؛ نه با سرنوشت سیاه خودش.