•••

•••

Leetelma





- فکر کردی میذارم اون همه ثروت به دست یه بچه بیوفته؟ این فکرو کردی تهیونگ؟ اینجا میمونی... میمونی تا وقتی همه چیز به اسم من بشه!


این حرف‌های برادر بزرگش لحظه به لحظه توی ذهنش تکرار میشد. چرا حالا توی بیمارستان روانی یه لباس آبی رنگ پوشیده بود؟ البته! همه‌ی اینا کار برادرش بود. برای اینکه بعد از مرگ پدر ثروتمندشون اون همه ثروت بین خودشو یه بچه‌ی نوزده ساله مثل تهیونگ تقسیم نشه.


وقتی تهیونگ با عنوان یه روانی توی بیمارستان باشه، قطعا هیچ پولی نسیبش نمیشه.


فکر کردن به تمام اینها باعث شده بود تهیونگ، روی نیمکت توی حیاط بیمارستان بشینه و به زمین خیره بشه... صدای خنده‌ی بیمارها و داد هاشون رو مینشید اما هیچ کدوم از مردی که نزدیک یکساعت با لباس عجیب روی نیمکت رو به رو خیره بهش مونده بود اذیت کننده تر نبودن.


صبرش سر رسید و با عصبانیت داد کشید:


- چیه؟ چرا نگاه میکنی؟


جوابی نگرفت. در عوض بیشتر چشم‌های خمار اون بیمار رو به روش رو دریافت کرد.


- من مثل روانی‌های اینجا نیستم فهمیدی؟ نگاهم نکن اونقدر عصبی هستم که برات دردسر درست کنم.


بیمار مو سبز با لباس عجیب و کلاه روی سرش، نزدیک تر اومد و حالا کنار تهیونگ نشسته بود.


- یعنی تو بیمار نیستی؟


اون با چشم‌های کاملا خمار سرش رو برای بررسی صورت تهیونگ نزدیک کرد... خیلی خیلی نزدیک!


- برو کنار! معلومه که نه.


- پس چرا اینجایی؟


تهیونگ با مشت به سینه‌اش، مرد رو کنار فرستاد و داد زد.


- چون یه برادر سی ساله‌ی عوضی دارم که نمیخواد ثروت پدرمو بهم بده! اصلا چرا دارم به تو توضیح میدم؟!


مرد مو سبز بیشتر بهش خیره شد... رفتارش کاملا مثل یه بیمار روانی بود اما در یک آن حالت چشم‌هاش رو نرمال کرد، کلاه روی سرش رو برداشت و با خنده گفت.


- که اینطور.


دستش رو به سمت تهیونگ که اخم کرده بود دراز کرد و شروع به معرفی خودش کرد:


- جئون جونگوک هستم. پزشک اینجا. البته تازه کارم برای کسب تجربه اینجام.


صدای تهیونگ حالا آروم و پر از تعجب شده بود:


- پس برای همین لباس بیمارا تنت نبود؟


جئون جونگوک خندید، دست‌هاش رو دور گردن تهیونگ انداخت و بیشتر باعث تعجبش شد:


- نه... نه وقتی گفتم برای کسب تجربه منظورم همین بود. برای چند هفته قراره مثل بیمارای اینجا زندگی کنم. برای کارم خوبه میدونی؟


سر پسرک با ناامیدی پایین افتاد. هومی‌ گفت و باعث شد دکتر جوان کنارش لب برچینه:


- ببینم حرفی که زدی راست بود؟


سر تهیونگ هنوزم پایین بود اما زمزمه کرد:


- اره.


جونگوک دستش رو از دور گردن پسرک برداشت. فکرش رو میکرد که حقیقت رو گفته... آدم‌هایی مثل برادر تهیونگ رو خیلی دیده بود که با پول قادر به انجام کارهایی مثل این هستن.


کمی فکر کرد و با تردید گفت:



- اگه یه پزشکو پیدا کنی که بتونه ثابت کنه بیمار نیستی از اینجا میری بیرون. در غیر این صورت با پول میتونه اینجا نگهت داره.


تهیونگ با ابرویی بالا افتاده سر بالا آورد و با هیجان از پیدا کردن یه راه حل گفت:


- تو! تو مگه پزشک نیستی؟


دست دیگر جونگوک رو در دست گرفت و خواهش کرد:


- لطفا... لطفا ازت خواهش میکنم. منو از اینجا ببر بیرون. نمیخوام بعد چند ماه که از اینجا ازاد میشم یه پسر بی پول باشم!


- من؟


- اره تو...


خواهش کرد و دست جونگوک از دستش بیرون اومد. مرد مو سبز حتی دستش رو از دور شونه‌ی پسرک برداشت و کمی فکر کرد.


کار سختی نبود. فقط نیاز به اثباتش داشت... همین!


با تردید لب زد:


- کمکت میکنم.


حتی لحظه‌ای زمان نبرد! توی بغل پسرک فرو رفت و از سمتش فشرده شد.


- ممنون... ممنون... ممنون!


- باشه پسر ولم کن!


موافقت کرده بود و قراری توی اون حیاط بیمارستان روانی با اون پسرک تنها و بی پناه گذاشته بود. اما میدونست بعد بیرون آوردن تهیونگ از اونجا چطور قراره رابطه‌شون ادامه پیدا کنه؟


Report Page