…….
Yam'گرهی کراوات مشکی رنگش رو دوباره محکم کرد. برای بارِ هزارم جیبِ سمت راست شلوارش رو چک کرد تا مطمئن بشه که حلقه هنوز هم سرِ جاشه. استرس شیرینی که تمام وجودش رو فرا گرفته بود، ثانیه ای لبخند روی لبهاش رو پاک نمیکرد. امروز روزش بود. روزی که از خواستنی ترین موجودِ دنیا درخواست ازدواج میکرد.
اهمیتی نداشت که جفتشون گرگهایی بودن که باید به روش گرگها با هم دیگه نامزد میکردن.
جونگوک میدونست که امگایِ شیرین و خواستنیش چقدر دوست داره به روش آدمهای معمولی ازدواج کنه. با یه حلقه و دست گل. نه دندونهای تیزی که توی شاهرگش میرن و مثل یه حلقه عمل میکنن.
برای همین بود که جونگوک، آلفای بیست و پنج ساله، انقدر استرس داشت. چون نمیدونست امگاش از این کاری که قراره انجام بده خوشش میاد یا نه.
وقتی به خودش اومد؛ درست مقابل دربِ آپارتمانش ایستاده بود. حتی به یاد نمیآورد که کی زنگ در رو فشرد. اما هرچی که بود، تهیونگ با یه لبخند جلوش ایستاده بود و قطعا بخاطر گل رز سرخی که از دست جونگوک گرفته بود ازش تشکر کرده بود.
« آه عزیزم، نمیدونی چقدر حوصلم سر رفته بود و منتظرت بودم تا بیای. »
تهیونگ وقتی که خودش رو کاملا توی بدن گرگِ مورد علاقهاش مچاله میکرد؛ زمزمه کرد.
بوسه ای به نبض گردنش زد. از ابتدای ورودش، میتونست بوی استرسِ مخلوط شده با فرومونهای دارچینِ آلفاش رو تشخیص بده؛ برای همین کمی دستش رو روی عضلههای پشتِ آلفا کشید و سرش رو برای چند ثانیه ای روی شونهش گذاشت تا بتونه آرومش کنه.
« چیزی شده؟ »
تهیونگ وقتی تغییری توی حالاتِ جونگوک پیدا نکرد؛ با صدای آرومی پرسید. جونگوک به آرومی دستهاش رو حلقهی کمرِ باریک امگاش کرد و عطر وانیلش رو با ولع وارد ریههاش کرد.
« امگای دوست داشتنی من! »
همینطور که بوسهی آرومی روی پوست گردنش میکاشت گفت.
« من همهی تلاشم رو میکنم تا خوشحالت کنم. حاضرم از همه چیزِ خودم بگذرم تا چهرهی آسمونی تو و لبهای شیرینت هرروز بخندن! »
تهیونگ بنظر میومد از این حرفها گیج شده باشه و حس میکرد آلفایِ مهربونش فقط نیاز داره که این حرفا تایید بشه، پس به نرمی لب زد.
« میدونم عزیزم! میدونم..»
« تو تنها دلیل لبخندهای منی، پس من-… من هم میخوام تنها دلیلِ خندههای تو باشم.. تهیونگی.. امگای من.. »
قدمی به عقب برداشت، دستش رو به سمت جیبِ شلوارش برد و جعبهی کوچیکِ قرمز رنگ رو ازش بیرون کشید.
تونست صدای هیرت امگاش رو که جلوی دهنش رو گرفته بشنوه.
به صورتش نگاه کرد و بعد درحالی که با یه پا روی زمین زانو میزد، بهش لبخند زد.
« امگای من، همسرِم میشی؟ »
اشک توی چشمهایِ پرستیدنی امگایِ نازنینش جمع شده بود.
میتونست صدای تپش قلبش رو به خوبی بشنوه و حالا میتونست مطمئن باشه که امگاش از برنامهای که برای خواستگاریش تدارک دیده بود؛ خوشش اومده.
« بیبی!! آه خدای من عزیزم…»
قبل اینکه درست مثل جونگوک روی زمین زانو بزنه گفت. دسته گلِ رز رو روی زمین گذاشت و صورتِ نرم و تراشیده شدهی آلفاش رو با دوتا دستهای نرمش قاب گرفت.
بعد سرش رو برای یه بوسهی طولانی و عمیق جلو برد و اهمیتی نداد شوری قطرات اشکش اجازه نمیده مزهی دهن آلفاش رو به خوبی بِچِشه!
« معلومه که اینکارو میکنم بیبی، معلومه که میخوام امگای تو باشم. همسرت.. اونی که توله هات رو بزرگ میکنه. گاد… من باید توله های تورو توی شکمم داشته باشم جونگوکی!! »
همینطور که بین هر جمله، اجزای صورت آلفاش رو میبوسید صحبت کرد.
جونگوک خندید و کمر تهیونگ رو نگه داشت و دست دیگهاش رو از پشت ستون خودش کرد؛ چون امگا تقریبا تمام وزنش رو روش انداخته بود.
با داشتن تهیونگ خوشبخت ترین موجود دنیا بود.
و کسی نمیتونست این واقعیت رو تغییر بده.