•••••
Leetelma[قبل شروع خوندن، لازم دونستم بگم ایدهی کلی این نوشته براساس بخشی از یک سریال نوشته شده.]
- جونگوک میفهمی چی میگی؟
فرمانده کیم، با فریاد پرسید و با مشت ضربهای به میز دفترش کوبید... عصبی بود! موقعیتی که خودش و جونگوک داخلش گیر افتاده بودن رو درک نمیکرد و نمیخواست هم درک کنه.
- من تورو نمیشناسم.
با دوباره شنیدن این کلمه از سمت جونگوک، فریاد دیگهای کشید و گفت:
- مزخرف نگو!
اینبار، صبر جونگوک که با وضعی داغون توی دفترش حضور داشت به سر رسید و اون هم در مقابل تهیونگ فریاد کشید.
- متوجه نیستی؟ نمیشناسمت چرا به زور منو اوردی اینجا؟ من چیزی از رئیسم لو نمیدم فهمیدی؟!
خندهی عصبیِ تهیونگ توی دفتر پیچید و نگاه پر از تمسخرش رو به جونگوک انداخت. چه اتفاقی براش افتاده بود؟ همکار و کسی که باهاش رابطهی مخفی داشت، جونگوک، رو چند ماه قبل به عنوان مامور مخفی به باند بزرگی فرستاده بود و حالا که بعد ماهها میدیدش اون مرد میگفت من نمیشناسمت؟!
- تو! تو منو نمیشناسی؟ شوخیت گرفته مرد؟ یا ببینم ردیابی بهت وصله که اینطور حرف میزنی؟
چشمهاش رو بست و سعی کرد به خاطر این بحث عصبی نشه و خودش رو کنترل کنه. در عوض چند نفس عمیق کشید و از پشت میزش بیرون اومد.
قدمهاش رو که با وجود پوشیدن لباس نظامی توی تنش، صدای بلندی تولید میکردن به سمت جونگوک برداشت.
رو به روش و روی زمین زانو زد. دستی روی صورت عرق کرده و چرکین فرماندهی سابقش کشید و نگاهی به اخم و زخمهای روی صورتش انداخت.
- جونگوک... فرماندهی من-
- مزخرف نگو من فرماندهتم؟
جونگوک واقعا با این رفتار و این حرفها صبرش رو کمتر از قبل میکرد اما تهیونگ باید خودش رو کنترل میکرد نه؟
پس ادامه داد.
- جونگوک... تو از سمت دپارتمان پلیس، به عنوان مامور مخفی وارد باند اونا شدی یادت نمیاد؟
از چشمهای اون، درست پشت یک لایه اشک که قصد داشت نشونش نده، گیجی و سردرگمی رو میدید.
سر جونگوک چه بلایی اومده بود؟
- نه...
تهیونگ ایستاد. کلافه و گیج شده دستی توی موهاش فرو برد. آه از این وضعی که داخلش گیر افتاده بودن. حتی زمان نداشت برای اینکه بفهمه چه بلایی سر جونگوک اومده.
اون مخفیانه و با بیهوش کردنش افرادش رو فرستاده بود تا به اینجا بیارنش باید خیلی سریع برش میگردوند.
- من... هیچی یادم نمیاد... هیچی
صدای مردش رو شنید و به سمتش رو برگردوند.
چشمهاش درشت شدن و دوباره به سمتش برگشت.
- اتفاقی افتاده؟ توی این مدت اخیر اتفاقی برات افتاد؟
جونگوک، دستی توی موهای خیس از عرقش فرستاد و بعد از مکثی طولانی زمزمه کرد.
- زمان مسابقه سرم ضربه دید... هیچی یادم نمیاد اونا میگفتن دلیلش صدمهایه که دیدم.
جونگوک حتی نمیدونست کارش درسته یا نه. اون وقتی چشم باز کرد کنار افراد اون باند بود و توی زیر زمینی که زندگی میکرد. حالا چرا حرفهای اون فرماندهی نظامی رو باور میکرد؟ چرا مطمئن بود دروغ نمیگه؟
درب به صدا در اومد و فرماندهای که وارد دفتر تهیونگ شد گفت:
- زمان رفتنشه فرمانده کیم. باید خیلی سریع برگرده.
شنیدن این حرف، بعد از فهمیدن اینکه چه بلایی سر جونگوک اومده، قطعا میتونست تهیونگ رو در حدی عصبی کنه که بخواد بلند بشه و توی صورت همکارش مشت بدی بکوبه اما اجازهاش رو نداشت.
حقیقت همین بود!
جونگوک وارد عملیات شده بود. به همین سادگی نمیتونست ازش بیرون بزنه.
- جونگوک... قول میدم خیلی زود همه چیزو برای برگشتت اماده کنم. بهم اعتماد کن مرد باشه؟!
چارهای جز گفتن این حرف نداشت اما اون لحظه، قلب سختش به عنوان یه فرمانده از شنیدن صدای جونگوک برای هزارمین بار شکست.
- نمیدونم کی هستی... ولی بهت اعتماد میکنم چون میخوام از اونجا بیام بیرون. اصلا جای خوبی نیست.