...

...

MoEiN TaVaKoLi

از روزی که مامانبزرگم اومده خونه، فقط یک بار رفته بودم توی اتاق مامان بزرگم، خیلی سخت بود مامانبزرگی که تا یک ماه پیش وقتی میرفتی پیشش میخندید و می‌گفت سلام پسر خوب، ولی الان حتی نای صحبت کردن نداره چه به برسه که بتونه بخنده.

بعد از اون روز به نگاه کردن از پشت در اتاق راضی بودم. 

امروز که خیلی دلم تنگ شده بود برای دیدن صورتش از نزدیک، با همه ترسی که از مواجه شدن با دیدن مامانبزرگم داشتم مقابله کردم و کم‌کم وارد اتاق شدم.

مامانبزرگم داشت گریه می‌کرد، بچه کوچیکشو میخواست که لباس چهارخونه آبی پوشیده از خونه بیرون رفته بود و هنوز برنگشته به خونه.

این توهم ذهنی از عوارض بی هوشی اتاق عمل بود.


در حالی که مامانبزرگم اشک‌ می‌ریخت، هر کسی یه جوری داشت به مامانبزرگ دلداری میداد و یکی میگفت بچه رفته خونه خواهرش و همونجا میخوابه، یکی میگفت ببینش اینجا وایساده داره عکس میگیره و هر چیزی که به ذهنشون میرسید میگفتن تا مامانبزرگ آروم بشن. 

اما من به این فکر می‌کردم داستان مامانبزرگ از بچه کوچیکش برای این بود که بتونه گریه کنه به حال الان خودش و مهم بچه کوچیک نبود، شای خاطره ای زنده شده بود براش که یادآور شور و انرژی جوونیش هستش و الان خودشو روی یک تخت میبینه که هیچکاری نمیتونه انجام بده و دیگران کاراشو باید انجام بدن. 

در حالی که مامانبزرگم اشک جلو چشماشو گرفته بود، حرفایی رو میزد که بوی ناامیدی رو می‌داد و میشد فهمید از این شرایط خسته شده و هر چه زود تر میخواست چشماشو ببنده به یک خواب عمیق فرو بره.

کم‌کم‌ از اتاق اومدم بیرون و بابابزرگم رو دیدم که تو این مدت همیشه تو فکر هستش. 

منم رفتم نشستم روی مبل همینجور که به بابابزرگ نگاه میکردم به این فکر میکردم که چقدر دنیای ما آدما جالبه، زمانی میرسه که یکی خودش نمیخواد باشه ولی دیگران تلاش میکنند که او باشه و هر کاری بتونن انجام میدن برای نگه داشتنش.

.

Report Page