🖇️
WaynTw//death
پاهای بلندش رو توی دلش جمع کرد و دستای کشیدهاش رو دورشون حلقه کرد. سرش رو به دیوارِ سرد پشت سرش تکیه داد و با نفس عمیقی چشمهاش رو بست.
توی اتاقِ کوچیک یکم بوی خون پیچیده بود و همین باعثِ سردرد بود براش. عزیزترین فردِ زندگیش مریض بود و هیونجین حتی نمیدونست دلیل این مریضی چیه، پولی هم نداشت که ببرتش دکتر تا بتونه حالش رو بهتر کنه.
تنها کاری که میتونست بکنه این بود که یه گوشه بشینه و سرفههای خشک و خون آلودِ جونگین رو نگاه کنه، سیگار نکشه تا ریههاش اذیت نشه و قبول کنه که جونگین بهش حرف زدن و نوشتن یاد بده.
پلکهاش رو فاصله داد و نگاهی به برگههایِ تا خوردهی روی زمین انداخت.
برگههای خط داری که روشون نمونههایی از دست خطِ مرتب جونگین و کنارش خط خطی های خودش به نمایش در اومده بود. همون خط خطی هایی که جونگین میگفت هرچی میگذره بیشتر شبیه کلمات میشن و هیونجین داره نوشتن رو یاد میگیره؛ اما خودِ جونگ هم میدونست که اینطوری نیست و تغییری توی خط خطی های هیون ایجاد نمیشه، فقط اینجوری میگفت که بتونه برای یه لحظه لبخند روی لب های درشت و خشک شدهی هیونجین رو ببینه.
----------------------
فلش بک
«یازده سال قبل»
نگاه عصبانیش رو به مردمی که با حالت ترسیده ای ازش دور میشدند، یا بچهای همسن خودش که با تیکه پروندن از کنارش رد میشدن داد.
درسته، هیچ پدر و مادری یه بچهی روانی نمیخواستن!
بچهی عصبی ای که دندون هاش رو سوهان میکشید و حتی نمیتونست حرف بزنه هیچکس نمیخواست.
بچهای که به عنوان هدیه تولد مادرش یه حیوونِ مرده رو روی میز بزاره، بچهای که انقدر ترسناک باشه که هیچ مدرسهای قبولش نکنه رو هیچکس نمیخواست.
همین خواسته نشدن ها باعث شده بود که هیونجینِ شونزده ساله رو از خونه پرت کنن بیرون!
هزینهی بستری توی تیمارستان انقدر بالا بود که خانواده اش ترجیح دادن اون روی توی خونه مخفی کنن. اما هرکسی خسته میشه، پدر و مادرش خسته شده بودن و رهاش کرده بودن به حال خودش...که حتی اگه نتونست خودش رو نجات بده، از گرسنگی و سرما بمیره.
از روی جدول بلند شد و در جواب نگاه خیرهی دختر بچه لبخند دندون نمایی زد. لبخندی که خودش میدونست بخاطر دندون های تیز شده با سوهان ممکنه چقدر ترسناک باشه ولی اهمیتی نمیداد و صدای جیغ های گوش خراش مردمِ احمق اون شهرک رو به تن میخرید. به تن میخرید تا برای چند دقیقه هم شده از دیدنِ چهرههای وحشت زده اشون لذت ببره. تقصیر خودشون بود....چرا اون شکلی بهش خیره میشدن؟!
به سمتِ انتهایِ کوچهیِ بن بست رفت و به دیوارِ سیمانی تکیه داد و روی زمین سُر خورد.
وقتی نگاهش رو توی کوچه چرخوند پسر بچهی ۶-۷ سالهای رو دید که به ماشین تکیه داده بود و با حالتِ عجیبی بهش خیره شده بود.
هیون جین قطعا نمیتونست مهربونی رو توی اون چشمای کشیده ببینه چون تا به حال همچین نگاهی رو ندیده بود، فقط میتونست تشخیص بده که ترس نیست!
لبخندی زد و مثل سری قبل دندون هاش رو نشون داد. برخلاف تصورش پسر بچه با جیغ فرار نکرد! مردمک چشمهاش لرزید اما متقابلا لبخندی زد و با قدم های کوچیکش خودش رو به هیون نزدیک کرد.
سرش رو کج کرد که باعث شد موهاش توی صورتش بریزه.
-سلام.
هیونجین نمیدونست اون لبخندِ احمقانهی رو لب های پسر بچه چرا بهش حس خوبی میده.
-توهم مثل من تنهایی؟! من از یتیم خونه فرار کردم، توهم فرار کردی؟!
سرش به معنی موافقت بالا پایین کرد که باعث شد پسر بچه خوشحال از اینکه یه ریکشن از پسر بزرگتر گرفته بود، خندهی قشنگی بکنه و با ذوق خودش رو توی بغلش پرت کنه.
دست های هیونجین توی هوا خشک شده بود و با بهت به دیوارِ روبهروش خیره بود.
-توهم بغلم کن دیگه...
هیونجین مثل خودِ بچه دستاش رو دور بدنِ لاغر و کوچیکش حلقه کرد. بغل کردنِ دیگران خیلی حسِ عجیب و جدیدی داشت!
پسر بچه سرش رو از توی گردنِ هیونجین بیرون آورد ولی حلقهی دستاش رو از دور گردنش باز نکرد.
-میشه کنار هم بمونیم؟! همهی اون آدمای بیرون کوچه یه جوری به لباسام و خودم نگاه میکنن...ازشون...ازشون میترسم! میشه تو کنارم باشی و بزاری بغلت کنم؟!اونجوری دیگه نمیترسم.
پسرِ بزرگتر مردد سرش رو به معنی مثبت تکون داد. کجا میخواستن برن؟!
با احساس کردنِ انگشت کوچیکِ بچه رویِ لب پایینش از فکر بیرون اومد و متعجب بهش خیره شد.
-د...دهنت رو باز میکنی؟! میخوام یه بار دیگه اون دوتا دندونت که جلوی دندون های نیشِت بود رو ببینم.
آروم لبهاش رو باز کرد تا پسر بچه کاری که میخواد رو انجام بده.
بچه، انگشتهای اشارهاش رو از دوطرف روی نوک دوتا دندونی که تیز شده بودن گذاشت و خندهی کوچیکی کرد.
خیلی عجیب بود که نمیترسید!
-این مدل دندون رو دوست داری اره؟! خیلی بهت میاد...مثل خونآشامها شدی. اینجوری همه ازت میترسن، مگه نه؟! واسه همین گفتم میخام کنار هم باشیم...با وجود تو دیگه هیچکس سمتمون نمیاد تا اذیتمون کنه.
لبخند بزرگی زد که باعث شد چشم هاش به دوتا خط تبدیل بشه.
هیونجین همونجوری که بچه رو توی بغلش گرفته بود از جاش بلند شد و به سمتِ بیرون از کوچه راه افتاد.
پسر بچه سمتِ صورتش خم شد و با کنجکاوی نگاهش کرد.
-راستی من اسمم جونگینه...تو اسمت چیه؟!
وقتی جوابی از پسرِ بزرگتر نگرفت، لب هاش رو آویزون کرد.
-نمیتونی حرف بزنی؟!
وقتی دید که هیونجین داره تایید میکنه، اشک توی چشم هاش حلقه زد و چونهاش لرزید. دستش رو روی صورتِ هیونجین گذاشت و با تأسف لب زد.
-من نمیدونستم که واقعا نمیتونی حرف بزنی...ببخشید که یادآوری کردم. اشکال نداره، من اهمیتی نمیدم اگه اسمت رو ندونم...میتونم برای همیشه هیونگ صدات کنم مگه نه؟!
----------------------
پایان فلش بک
«زمان حال»
لبخندِ کجی با یادآوری اون موقع روی لب هاش نشست.
کاغذهای تمرینِ نوشتن رو برداشت و جلوی صورتش گرفت. جونگین به عنوان کسی که خوندن و نوشتن رو توی یتیم خونه یاد گرفته بود، خیلی دست خط زیبایی داشت.
همون لحظه ای که هیونجین احساس میکرد از همه متنفره، این بچه با شیرین زبونی هاش اومده بود و تونسته بود باعث همین لبخند های کوتاه روی لب هاش و گرمیِ کمی توی قلبش بشه.
جونگین از همون اولش هم با همه فرق داشت...حتی وقتی هیونجین براش یه حیوون مرده اورد ریکشنش با بقیه متفاوت بود.
----------------------
فلش بک
«دوسال پیش»
دستش رو پشتش برد تا گربهای که گردنش له شده بود رو قایم کنه.
دست آزادش رو بالا آورد و تقهی ریزی به در زد و منتظر شد تا جونگین در اتاق رو باز کنه.
جونگین وقتی در رو باز کرد اولین چیزی که دید، قطرههای پخش شدهی خون بود که صورتِ کشیدهی هیونجین رو نقاشی کرده بود.
نگاهش رو از صورتش به دستش داد که تا آرنج خونی بود و میتونست ببینه از دستی که پشت سرش قایم کرده، داره خون روی زمین میچکه.
قدمی عقب رفت و هیون جین هم بعد از اینکه وارد اتاق شد، با گیجی به صورتِ ناخوانایِ جونگین خیره شد.
وقتی گربهی مرده رو از پشتش بیرون آورد تا به جونگین نشون بده، قطرهی اشکی از چشمِ کشیدهی جونگ چکید.
بلافاصله خودش رو توی بغل هیونجین پرت کرد و سرش روی توی گردنش مخفی کرد.
-هیو...هیونگ. اون رو بخاطر من...بخاطر من کشتی؟!
وقتی هیونجین سرش رو به معنیِ مثبت تکون داد، حلقهی دستاش رو محکم تر کرد و با صدای لرزونش لب زد.
-حیوون هارو نباید بک...بکشی! نکششون...باید بهشون غذا بدی، اگه جاییشون شکسته یا زخمی شده براشون ببندی. نباید بکشیشون اونا هم تنهان...آدمها همونجوری که مارو اذیت میکنن، حیوونات رو هم اذیت میکنن. پس بیا ما اذیتشون نکنیم و باهاشون خوب باشیم باشه؟!
هیون جسدِ گربه رو ول کرد و گذاشت روی زمین بیوفته.
جونگین همونطوری که چندتا قطرهی کوچیک اشک روی گونهاش بود از هیونجین فاصله گرفت.
دستش رو به دستایِ سرد هیونجین رسوند و مچش رو گرفت.
-این خونـه اره؟!
وقتی با جواب مثبت از طرف هیونجین رو به رو شد لبخندی زد.
-خوشگله!
هیونجین هم در جوابش لبخندی زد که باعثِ معلوم شدنِ دندوناش شد. جونگین عاشق وقتایی بود که دندونایِ تیزش معلوم میشد.
دستِ خونیش رو روی گونهی جونگین گذاشت و نوازش گونه تا نزدیکی لبش آورد.
پسرِ کوچیک تر خندهی شیرینی کرد و سمت گوشهی اتاق رفت.
تیکهی شکستهای از آیینه، که روی اشغال های سر کوچه پیدا کرده بود رو برداشت و جلوی صورتش گرفت.
بعد از دیدنِ صورت خونیِ خودش لبخند بزرگی زد و سمت هیونجین برگشت.
-حالا منم خوشگل شدم!
----------------------
پایان فلش بک
«زمان حال»
از جاش بلند شد و سمت تُشکی که گوشهی اتاق قرار داشت و جونگین روش خوابیده بود رفت.
پتوی نازکی که جونگین از روش کنار زده بود رو برداشت و تا بالای شونهاش بالا کشید.
روی زمین نشست و نگاه خیره اش رو به صورتش دوخت.
وقتی خواست با دستش موهای توی پیشونیش رو کنار بزنه، سرفههایِ خشک جونگین شروع شد. تازه اون موقع بود که هیون تونست قطرههای عرق رو روی پیشونیش ببینه.
با دستش روی شونهی جونگین ضربه زد تا از خواب بیدارش کنه. هر لحظه دمای بدنش بالاتر میرفت و سرفههاش بیشتر میشد. وقتی نگاهِ هیونجین به باریکهی خون که از گوشهی لبش جاری شده بود افتاد، با دستش بازوش رو گرفت و تکون داد تا بیدار شه اما تاثیری توی بدنِ شل شدهی جونگین ایجاد نشد.
ترس هر لحظه بیشتر توی بدنش پخش میشد و موجب حرکات عصبی شده بود. صدای نفس نفس زدن هایِ خودش و سرفههای خون آلود جونگین با هم قاطی شده بود و توی اتاق اکو میشد.
با عجله از جاش بلند شد و سمت در راه افتاد. به سختی با دستای لرزونش در رو باز کرد و از خونه دوید بیرون.
با پاهای برهنه از توی کوچه به سمت خیابون حرکت کرد.
باید هر طور شده یه نفر رو پیدا میکرد که به جونگینش کمک کنه اما هیچکس به تلاش هاش برایِ فهموندنِ قضیه اهمیتی نمیداد. بعضیا با جیغ کشیدن به رفتار های دیوانه وارش نگاه میکردن و ازش فاصله میگرفتن.
پسر بچه های دبیرستانی با گوشی هاشون از مردِ قد بلندی که نمیتونست حرف بزنه و با دستش به شونهی مردم میکوبید و به یه جای نامعلوم اشاره میکرد، فیلم میگرفتن.
هوا داشت تاریک میشد و هیونجین هنوزم در حال تلاش بود کسی رو پیدا کنه تا حاضر باشه به جونگین کمک کنه، حالا تمام مردمِ اون شهرکِ کوچیک داشتن نگاهش میکردن...یه سری ها از پشت پنجرههای خونهاشون و اونایی که جرعتِ بیشتر داشتن، از نزدیک داشتن به اون پسرِ روانی با دندونهای تیزش نگاه میکردن.
چند دقیقهای بود که یه دلشورهی عجیبی به دلش افتاده بود...وقتی دید هنوز هم تلاش هایش نتیجه نداره، همون طوری به سمتِ آپارتمانی که یکی از اتاق های طبقهی زیرش مال اون دوتا بود برگشت. در اتاق هنوز باز بود.
توی اتاق دوید و جونگین رو دید که همونطوری که چند ساعت پیش رها شده بود، خواب بود.
با اینکه باریکهی خون از گوشهی لبش راه گرفته بود و تا وسطایِ اتاق هم اومده بود، ولی هیونجین ترجیح داد فکر کنه شاید جونگین حالش خوب شده و دیگه سرفه نمیزنه.
بالای سرش رفت و دستش رو از زیرِ شونه هاش رد کرد تا بدنِ ظریف و لاغرش رو بالا بکشه؛ اما دمای بدنش هنوزم عادی نبود. نه اینکه هنوز داغ باشه، الان بدنش خیلی سردتر از همیشه بود!
اون یکی دستش رو به صورتِ رنگ پریدهاش رسوند و چندبار توی صورتش زد. وقتی حرکتی ندید، همون دست رو از اون طرف دور بدنش حلقه کرد و جسمِ سردش رو به آغوش کشید.
صورتش رو جلوی دهنِ جونگین گرفت ولی با احساس نکردنِ نفس های گرمش، توی یک لحظه موجِ ترس و عصبانیتِ همیشگی هیونجین رو در خودش کشید.
انگار میتونست توی همون لحظه هرچیزی که نزدیکشه رو از بین ببره و تیکه پاره کنه.
اما ایندفعه سعی نکرد جلوی خودش رو بگیره. سعی نکرد مبارزه کنه چون دیگه چیزی نبود که براش بجنگه.
انسانیت معنایی نداشت تا وقتی که کوچولوی شیرینش روی زمین افتاده بود!
نگاهی به جسم ظریف جونگین انداخت و اون رو روی زمین رها کرد .
گریه نکرد. داد نزد و حرکتی نکرد.
فقط سه کلمه،سه کلمه کافی بود تا ثابت کنه بالاخره حرف زدن رو یاد گرفته.
+همتون...باید...بمیرید!
از سرجاش بلند شد و اخرین قدم های بلندش رو برای بیرون رفتن از اتاق برداشت.
صدای جونگین توی سرش پیچید.
"مردم اذیتت میکنن؟"
هیونجین فقط سرش رو تکون داد انگار جونگین حالا اونجا بود.
+اذیتم...م..میکنن.
جونگین دستهای خونی هیونجین رو توی دستهای کوچیکش گرفت.
"پس اشکالی نداره اگه تنبیهشون کنی. اشکال نداره چون وقتی تنبیه بشن دیگه جرعت ندارن اذیتت کنن."
هیونجین لبخند دندون نمایی زد و با حالتی که دیوانگی اش رو به رخ میکشید از خونه بیرون رفت.
+همتون تنبیه میشید!
----------------------
خورشید کم کم داشت خودش رو نشون میداد و تاریکی هوا رو از بین میبرد و نورش به صورتِ خونیِ جسدهایی که با طناب از تیر های برق آویزون شده بودن رو روشن میکرد.
دهها پلیس و چندین نفر از نیروهای ویژه، منطقه رو محاصره کرده بودند.
همهاشون با تعجب به پسری که به دیوار یه خونه تکیه داده بود و بین سیگار هایی که روشن میکرد، خندههای بلند و دیوانه وار سر میداد، خیره شده بودن.
*اسلحه هاتون رو بندازید...اجازه بدید من باهاش حرف بزنم!
دختر جوان و کم سنی که به تازگی اولین مأموریتش رو تموم کرده بود بقیهی مأمور هارو کنار زد و خودش رو به هیونجین رسوند.
وقتی دهمین سیگارِ توی دست هیونجین به آخر رسید، خواست یدونه دیگه از توی پاکت برداره ولی وقتی پاکتِ خالی رو دید، تکخندهای کرد و اون رو توی آتیشی که جلوی پاهاش روشن بود پرت کرد.
خسته بود...علاوه بر روحش، جسمش هم خسته بود.
تمام دیشب رو بیدار مونده بود تا همهی کسایی که دیروز حاضر نشده بودن جونگینش رو نجات بدن، تنبیه کنه!
این تنبیه کردن انرژیِ زیادی ازش گرفته بود اما ارزش داشت چون شهر الان دیگه با «خونِ مردم» خوشگل تر به نظر میرسید.
*چرا اینکارو کردی پسر جون؟!
نگاهش رو به دختر داد و بلند خندید.
+خوشگل شده مگه نه؟! خیلی خوشگله...مطمئنم جونگین هم دوسش داره!
با دستش به جنازههای خونی که بالای سرشون بود اشاره کرد.
+الان دیگه چراغ ها قشنگ شدن. آدم های بد هم تنبیه شدن!
زمزمه وار تکرار کرد.
+آدم های بد تنبیه شدن!
دختر نفس عمیقی کشید و دستش رو سمت هیونجین گرفت.
*خوبه...حالا باید با ما بیای.
زبونش رو روی دندونِ تیزش کشید و دستش رو جلو آورد.
+اذیتم میکنن؟!
دختر با احتیاط دستبند رو به دست هیونجین وصل کرد و اون رو دنبال خودش کشید.
*دیگه چیزی برای اذیت شدن وجود نداره!