🌅

🌅


بیا باهم ادامه بدیم .

من قرار نیست تنهات بذارم هیونجین .

همیشه باهات میمونم پس بهم قول بده.. قول بده دیگه تکرارش نکنی .

دیگه به خودت اسیب نرسون اینکار کمکی بهت نمیکنه

با بغض ادامه داد..

این .. این فقط باعث میشه بیشتر عذاب بکشی و بیشتر نگرانت شم .

_چانا..

سرشو سریع بالا برد و لحظه ایی نفس کشیدنو فراموش کرد و وقتی به خودش اومد متوجه شد پسر کوچیکتر با بالا آوردن دستش ازش میخواد تا کمکش کنه بلند شه . با دستپاچگی دستشو به کمر پسر رسوند و کمک کرد بشینه.

_حا..حالت خوبه ؟ درد داری؟ میخوای پرستارو خبر کنم ؟

_چانا ... من خوبم

با صدایی گرفته گفت و باعث شد قلب چان به درد بیاد . هنوز چشماش پر بود و هر لحظه ممکن بود به خاطر اتفاقی که برای اون پسر افتاده گریه کنه .

قطرات مزاحمی که نشون از درد قلبش میداد. با تردید نزدیکش شد و ازش اجازه گرفت تا بغلش کنه .

بوی بلوط و نارگیل میداد . چقدر دلش برا آغوش گرم و رایحه ی خوشبوش تنگ شده بود.

_معذرت میخوام .

_نیازی نیست .. من اشتباه کردم باید به حرفات گوش میدادم... لطفا تنهام نذار. من جز تو کسیو ندارم.

_ من قرار نیست ترکت کنم بهم باور داشته باش هیچ وقت قرار نیست پشت سرم رهات کنم هوم؟

_چانا ..دوست دارم.

بالاخره بعد به هوش اومدن کلماتی که منتظرش بودو بهش گفت .نگران بود از اینکه دوباره دست به اون کار بزنه و خوشحال از اینکه تونسته بود اعتمادشو جلب کنه.

_من عاشقتم جینا


* ‏

دیگه خبری از غم نبود و هیونجین داشت لبخند میزد .

چند هفته ایی از اون اتفاق وحشتناک گذشته بود .حتی تصور اینکه شخصی که تمام روحتون بهش وابسته اس یهو ناپدید شه آزار دهنده اس حتی اگر سالیان سال هم ازش بگذره باز جای خالیش حس میشه .اگه اون روز زودتر به خونه نمیرفت دیگه گرمای قلبش رو حس نمیکرد .. همون روزی که بدون خبر دادن به هیونجین به سئول رفت و اون فکر کرد چان هم ترکش کرده چرا که قبل رفتنش یه بحث کوتاهی با هم کردن .

و هیونجین تصمیم گرفت زندگیشو تموم کنه و تو سیاه چالی که درش گیر افتاده کاملا غرق شه افسردگی ناشی از مرگ مادرش و فشاری که گذشته اش به جسم ضعیفش میاورد باعث شد بالاخره تصمیم به خودکشی بگیره.

اما همون لحظه بود که چان دوباره مث یه نور روشن تمام تاریکی دنیاشو از بین برد.

و همون موقع بود که فهمید عشق ینی چی.

_چانا .. یاا چان هیونگ زود باش دیرمون شد.

سریع راه افتادن و بالاخره به ساحل رسیدن . چان فهمیده بود که همستر کوچولوش به یه کم ارامش نیاز داره و الان که حالش بهتره چه خوبه که پیشش بمونه و از کنارش جم نخوره.

دوید و رفت سمت چان و محکم بغلش کرد.

_بیا جلوی دوربین.. بلند بگو کیمچییییییی


Report Page