Florist p.27
Lou-من دارم از کره میرم تهیونگ. فقط اومده بودم ازت خداحافظی کنم و پیشنهادمو قبل رفتن بهت بگم.
تهیونگ با حرص زبانشو روی لب های خشک شدش کشید و چشم های پر از خونش رو بست و به درب خروجی اشاره کرد
"فقط گمشو بیرون حرومزاده!"
.
.
.
.
.
هوا مه آلود بود و سوز سرمای بدی داشت.
ابر های طوسی رنگ هوا رو پوشانده بودن. ساعت نزدیک به 2 عصر بود.
حالت هوا جوری بود که انگار غروب شده و ابرها هر لحظه تیره تر میشدن و امکان بارندگی بيشتر میشد.
جونگکوک زبانشو توی لپش فرو کرده بود و با یک دست فرمان رو داشت و ارنج دست دیگهشو به شیشه تکیه کرده بود و از حرص پوست لبشو میکند. اون دوست نداشت با زدن حرفی تهیونگو ناراحت کنه پس تنها به خودش آسیب میزد...
تهیونگ متوجه ی عصبانیت جونگکوک بود و میدید که چطور با خشم رانندگی میکنه و پاشو روی پدال گاز فشار میده. دستش از شدت فشاری که به فرمان وارد میکرد، قرمز شده بود و رگ های دست و گردنش ورم کرده بودن... ولی حرفی به تهیونگ نمیزد تا مبادا دلنازکش رو به درد بیاره یا ناراحتش کنه.
تهیونگ از گوشه چشم نگاهی بهش مینداخت و دوباره سرشو پایین میگرفت و پوست کنار انگشت هاشو میکند.
جونگکوک همونطور به جلوش نگاه میکرد، با یک دستش، دست تهیونگو محکم گرفت تا بیشتر از این پوستشو نکنه. تهیونگ لبخندی از توجه جونگکوک به خودش زد ولی لبخندش دوام زیادی نداشت...
هردوی اون ها میخواستن که دیگری حرفی بزنه اما سکوت حاکم بود...
"امروز و فردا نمیریم کمپانی. به تهجو گفتم مراقب همه چیز باشه و به افرادت هم این خبرو بده. قرارداد هم بسته شده و امضات پاش نشسته. از امروز به طور رسمی تو و افرادت کارمند کمپانی هستین تا وقتی که کارتون تموم بشه."
جونگکوک همونطور که به جلو و آیینه بغل نگاه میکرد گفت.
تهیونگ زیر لب تشکری کرد و همچنان نگاهی بهش نمیانداخت و سعی میکرد به رو به رو نگاه کنه. با دیدن تابلویی، فهمید که دارن از شهر خارج میشن...
با استرس سمت جونگکوک برگشت و گفت
"د-داریم کجا ميريم؟"
جونگکوک چیزی نگفت و فقط نیم نگاهی بهش انداخت و فرمان رو بین دستاش چرخوند و وارد یک خیابان عریض اما خلوت شد و کناری پارک کرد.
بعد از چند ثانیه، کاملا سمت تهیونگ چرخید.
هنوز هم بین ابروهاش اخم کمرنگی جا خشک کرده بود و این پسرو میترسوند...
تهیونگ پشتشو به در تکیه داد و لب زد
"عذرمیخوام اگه ناراحتات کردم...قسم میخورم که من حتی یکبار اونو لمس نکردم یا نبوسیㅡ"
جونگکوک میان حرفش پرید و انگشتشو رو لب های تهیونگ گذاشت
"تهیونگ! گذشتهی تو ربطی به من نداره و مربوط به خودته. هرکاری که در گذشته انجام دادی به خودت مربوطه. وظیفه من اینه که از حالا به بعد از تو و زندگیت مراقبت کنم! من نمیزارم کسی اذیتت کنه یا حتی بخواد بهت نزدیک بشه! چون تو فقط مال منی!"
تهیونگ تپش شدید قلبشو حس میکرد و احساس گرمای زیادی میکرد...
"تهیونگ من دوستت دارم پس نمیتونم ببینم کسی بخواد اذیت یا ناراحتات کنه...پس هرچیزی که اذیتات میکنه بهم بگو، حتی اگه اون چیز...خودم باشم!"
هردو به چشم های همدیگه خیره بودن و متوجه برف های ریزی که روی ماشین و زمین فرود میومدن، نمیشدن... شیشه های دودی ماشین، بخار گرفته بودن و این نفس های گرم اون دو بود که فضا رو گرم تر میکرد...
جونگکوک به تهیونگ نزدیک تر شد و همونطور که بهش نگاه میکرد، کاپشنش که روی دوش پسر بود رو، براش صاف کرد تا سردش نشه...
تهیونگ قلبش تند میزد... انقدر تند که جونگکوک هم متوجهش شده بود و لبخند کمرنگی گوشه لبش جا خشک کرد.
"تو چی تهیونگی؟ تو دوسم نداری؟"
تهیونگ چندبار پشت هم پلک زد و نفسشو فوت کرد. سعی کرد به هرجایی جز چشم های جونگکوک نگاه کنه
"جونگکوک من...من میترسم از اینکه اینو به زبون بیارم و دیگه نتونم مثل یک آدم عاقل و منطقی در مقابلت رفتار کنم..."
جونگکوک صورت تهیونگو تو دستاش گرفت و سرشو جلوی صورت خودش ثابت کرد و مجبورش کرد نگاهش کنه. به چشم های درشت شدش خیره شد و با شستاش گونه های نرمشو لمس کرد.
"تهیونگ...هنوز اینو نفهمیدی؟ اینکه تو هرچیزی که باشی، من عاشقتم! من با تمام ترس ها و هرچیزی که توی وجودت هست و نیست عاشقت شدم!"
تهیونگ بغضشو به سختی فرو برد و سری تکون داد. جونگکوک بوسه ای روی گونه نرمش زد و چند ثانیه لب های سردش رو همونجا ثابت نگه داشت و بعد عقب کشید. کاپشنشو روی دوش تهیونگ محکم کرد.
تهیونگ اما محو حرکات پسر شده بود و چشم هاشو به سختی از لب هاش برمیداشت... چقدر لبهاش خواستنی و بوسیدنی بنظر میرسیدن، طوری که دوست داشت تا میتونه اونارو ببوسه... خیلی وقت بود که بوسیدنش رو تصور میکرد... حتی در طول اون یک ماهای که از هم دور بودن، هرشب غرق در رویای آغوش و بوسه های اون بخواب میرفت... اون امید داشت به اینکه جونگکوک دوباره به سمتش میاد و همه چیز رو درست میکنه! پس فقط منتطر موند...
جونگکوک سمتش خم شد تا کمربند ایمنی رو براش ببنده که با این حرکت و نزدیکیش، تهیونگ از افکارش بیرون پرید. وقتی متوجه شد که جونگکوک میخواد کمربند رو براش ببنده، مانع شد! مچ دستشو بین انگشت های کشیدهش اسیر کرد. جونگکوک نگاهی بهش انداخت که پسر بزرگتر بی معطلی با فشار دادن شانههاش، اونو به عقب هول داد و روی صندلیش نشوند و در یک حرکت خودشو توی بغلش جا کرد.
باسنش روی ران های خوش فرم پسر نشست و پاهاشو روی صندلی شاگرد، جایی که چندی پیش خودش نشسته بود، دراز کرد.
دستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و آروم صورتشو با انگشت های خوش فرمش، قاب گرفت. فشاری به لپ هاش وارد کرد که باعث شد لب هاش غنچه بشن. جونگکوک فقط مات و مبهوت، حرکات تهیونگ رو دنبال میکرد و تپش های شدید قلبش رو از یاد برده بود. انگار در خلا به سر میبرد...
تهیونگ لبخندی زد و صورتشو بیشتر بهش نزدیک کرد. چند ثانیه به چشم های پسر نگاه کرد و اگه فقط کمی بیشتر خیرهاش میموند، توی سیاهچالهی ستارگان نگاهش، غرق میشد! نگاهشو از چشماش گرفت و به لب های برجسته و سرخش دوخت. لبخندی زد و نگاهش بین تمام اجزای صورت پسر و لب هاش، به نوسان در اومد. جونگکوک خمار از این نزدیکی فقط با لب های نیمه باز نگاهش میکرد و منتظر حرکت بعدیش بود...
تهیونگ دوباره نگاهشو روی لب های پسر ثابت کرد و خیلی اروم لب هاشو بهش نزدیک کرد... جونگکوک هر لحظه خمار تر و سست تر میشد و قلبش محکم تر از همیشه میکوبید! قلب های هردوشون جوری میکوبیدن که انگار میخواستن از سینهشون بیرون بزنند و همو ملاقات کنن!
تهیونگ چشم هاشو بست و بالاخره لب هاشو روی اون دو تکهی پرستیدنی و سرد کوبید...
چند ثانیه لب هاشو ثابت نگه داشت و فقط روی لبهای پسر فشرد.
جونگکوک با حس کردن لب های نرمی که آرزوی بوسیدنشون رو داشت، کاملا سست شد و تمام حس های خوب درون بدن و قلبش جمع شده بودن... اون مست و شیفتهی لب های معشوقش بود و هوش از سرش پریده بود!
تهیونگ نامحسوس لیسی به لب های پفکی جونگکوک زد و به آرومی لب پایینش رو تو دهنش کشید و مک زد و بین دندان هاش گرفت.
آروم میبوسید و گاز های ریزی از لبهاش میگرفت...
توی دلش از شدت لذت خالی شده بود و فقط خدا میدونست که بوسیدن اون لب ها چه حسی بهش میداد... بهشت چی بود؟ اگه بوسیدن لب های جونگکوک نبود هرگز اون رو نمیخواست. حاضر بود توی جهنم بسوزه اما بتونه تا وقتی زندس پسر مقابلش رو ببوسه!
زبانشو روی لب هاش میکشید و به ترتیب روی لب بالا و پایینش بوسه میکاشت، توی دهان خودش میکشید و مزه میکرد...لب هاش طعم سیگار و شراب میدادن!
لب پایینش رو بین لب های خودش فشرد، مکی زد و آروم رها کرد.
جونگکوک در بوسه همراهیش نمیکرد، یعنی خوشش نیومده بود؟!
با این فکر کمی عقب کشید و نگاهی به چشم های مسخ شده ی پسر انداخت.
خواست حرفی بزنه که یک دست جونگکوک دور کمرش حلقه شد و دیگری پشت گردنش. پسر کوچکتر تازه به خودش اومده بود!
و حالا این جونگکوک بود که به لب هاش حمله کرده بود. صدای بوسهی خیسشون شون توی ماشین پخش میشد...جونگکوک بیشتر روی تهیونگ خم شد و عمیق لب هاشو میبوسید جوری که انگار اون دو تکه قرار بود فرار کنن! لب هاشو به نوبت داخل دهانش کشید و لب پایینش رو اونقدر مکید که نالهی تهیونگ بلند شد و چنگی به موهاش زد. جونگکوک با شنیدن صدای بم تهیونگ میان بوسه، دیگه کاملا اختیارش رو از دست داده بود و با تمام توانش اون رو عمیق میبوسید...
لب هاشون روی هم میرقصیدن و بهترین حس هارو بینشون ردوبدل میکردن...
بوسهشون هر لحظه هات تر و عمیق تر میشد! تهیونگ دستشو سمت دکمه های پیراهن مشکی رنگ پسر برد و مشغول باز کردنشون شد.
همونطور که لب هاش به نوبت توسط پسر کوچکتر مکیده میشد، دستشو سمت شکم پسر برد و تکه های برآمدهش رو لمس کرد...
پوست جونگکوک زیر لمس های تهیونگ میسوخت و داشت از شدت لذت و حس خوبی که از وجودش سرازیر شده بود، بیهوش میشد! چشماش هر لحظه خمار تر میشدن و در بوسیدن و مکیدن لب های تهیونگ خشن تر میشد...
تهیونگ بعد از اینکه کف دستاشو روی سینه های جونگکوک کشید و نیپل های سخت شدشو از زیر لمس هاش گذروند، دستشو محکم دور گردن پسر حلقه کرد و حالا این دست های جونگکوک بود که راهشو به زیر لباس تهیونگ پیدا کرده بود کمر برهنهش رو لمس میکرد...
جونگکوک زبانشو روی دندان های مرتب تهیونگ کشید و حالا این زبان های سرکششون بودن که در هم میلولیدن!
جونگکوک مکی به نوک زبانش زد و چند ثانیه بعد، هردو با حس کم آوردن اکسیژن، با بی میلی به بوسه خیسشون خاتمه دادن و لب هاشون با صدایی که از نظر خودشون خیلی 'هات و سکسی' بود، از هم جدا شد. لبهاشون بی حس شده و پف کرده بودن.
هردو با لبخند به چشم هایی که برق میزد، با عشق هم خیره بودن و در نهایت تهیونگ سرشو در گردن پسر فرو برد. بوسه ای روی شاهرگش کاشت... نفس های داغش به گردن پسر برخورد میکردن. سینه های هردوشون با سرعت بالاو پایین میشدن؛ هم بخاطر کمبود اکسیژن و هم بخاطر ضربان شدیدی که قلبشون گرفته بود!
جونگکوک آروم خندید. سرشو به عقب پرت کرد و ضربه ای به به باسن خوشفرم پسر بزرگتر زد.
حلقه دستاشو دور کمرش تنگ تر کرد و کنار گوشش زمزمه کرد
"از حالا به بعد، تو مال منی تهیونگ! فقط من!"
و دوباره سر پسرو بین دستاش گرفت و با کج کردن سرش، بوسهی عمیق تر و هات تری رو شروع کرد...
T/Me.Vkookplanet
#Lou