Florist p.15

Florist p.15

Lou



برای آخرین بار با اخم نگاهشون کرد و روش رو به طرف گلخونه برگردوند. هوا تاریک شده بود و گلخونه هنوز هم باز بود. و اون پسر غریبه... تو گلخونه موندگار شده بود!


حالا اشک هاش سرازير شده بودن...بدون اینکه کاری بکنه فقط به گلخونه و دو پسری که باهم گفت و گو میکردند و میخندیدند، نگاه میکرد.

تهیونگ خوشحال بود!


"تا حالا ندیده بودم بخندی کیم...بهت گفتن وقتی میخندی چقدر کیوت میشی؟! کاش کنار منم همینقدر شاد بودی و میخندیدی..."


پوزخندی زد و نگاهشو از دو پسر توی گلخونه گرفت. سرشو پایین انداخت و اشک هاشو پاک کرد.

باران شروع به باریدن کرده بود و بوی نم خاک همه جا پیچیده بود...

سرفه ای کرد و بعد از تکون دادن لباس هاش، اخرین نگاهشو به گلخونه انداخت...باورش نمیشد! تهیونگ هم داشت نگاهش میکرد؟

مردی که رو به روی تهیونگ بود داشت باهاش حرف میزد ، اما اون تمام حواسش پرت پسری بود که اون سمت خیابون بهش زل زده بود... یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه... همچنان نگاهشون بهم گره خورده بود که با شنیدن صدای رعدو برق، این تهیونگ بود که اتصال اون نگاه پر از حرف رو، شکست. به خودش اومد و دستپاچه نگاهشو چرخوند و دستی به لباسش کشید


-تهیونگ؟ چیزی شده؟ دیدم که چند دقیقه به اون سمت خیابون زل زده بودی... اون پسر کیه؟ میشناسیش؟!


تهیونگ با شنیدن صدای برادر بزرگترش، نگاهی بهش انداخت و سرفه ای کرد.


"نه مینهو، چیز مهمی نیست."


برادرش که فهمید تهیونگ نمیخواد حرفی بزنه، سری تکان داد و سمت گل‌های کنار سالن رفت.

تهیونگ دوباره در افکارش غرق شده بود... هر چیزی که به جونگ‌کوک ربط داشت مهم بود! اون میخواست که پسر باز هم به سمتش بیاد و باهاش وقت بگذرونه...ولی هردوی اون ها میدونستن دلیل این دوری چیه...

تهیونگ حرف های پدر جونگ‌کوک و تهدید هاشو شنیده بود. اون میدونست جونگ‌کوک بخاطر اینکه آسیبی بهش نزنه، ازش دوری میکنه و این باعث میشد بیشتر به عشقی که پسر بهش داره ایمان بیاره... خودش رو نمیتونست گول بزنه! اون داشت به عشق جونگ‌کوک اعتماد میکرد... و شاید هم اونو دوست داشت؟


"نه من اونو دوست ندارم!!!"


بی اراده با صدای بلندی، خلاف افکارشو به زبان آورد.

برادرش که مشغول اسپری کردن گلها بود، سرشو به سمت تهیونگ چرخوند و دید که چطور دندان هاشو روهم فشار میده و دستاشو مشت کرده!

پوزخندی زد و سعی کرد بی تفاوت باشه و دوباره به سمت گلها چرخید


"هنوز هم مثل بچگی هات احمقی تهیونگ! اون نگاهی که من دیدم، اگه عشق نبود کمتر از اون هم نبود...همیشه دوست داشتی علاقتو نسبت به همه چیز انکار کنی!"




تهیونگ با حرص نفسشو فوت کرد. روپوش گلخونه رو از تنش بیرون کشید و با حرص رو میز پرت کرد و با سرعت از اونجا خارج شد.

درست رو به روی خیابانی که جونگ‌کوک اونجا ایستاده بود، ایستاد.

نگاهشو همه جا چرخوند اما جز چندتا زوج جوان و ماشین هایی که از خیابان رد میشدن، چیزی عایدش نشد. پس جونگ‌کوک رفته بود...

نفسشو حبس کرد. باران شدت گرفته بود و اون هر لحظه بیشتر خیس میشد.

بغضشو قورت داد و پشت دستشو روی بینیش کشید.


-از اولش نباید قبول میکردم پیشم کار کنی! چون می‌دونستم اخرش اینطور میشه! نمیخواستم دوستت داشته باشم چون میدونم سرنوشت من اینه که اگر عاشق هرکی شدم، اون باید ترکم کنه...


اشک هاش با قطرات باران آمیخته شده بودن و نوک بینی‌ش قرمز شده بود... اما همچنان سرجاش ایستاده بود...


مینهو، از پشتِ شیشه های گلخونه به برادرش خیره شده بود و می‌فهمید که چه جنگی در مغزش با خودش داره...






T/ME.VKOOKPLANET

#Lou



Report Page