Florist p.14

Florist p.14

Lou


فقط قرار بود فقط کمی پیاده روی کنه، اما هیچ ایده‌ ای نداشت که چطور سر از خیابونِ اون گلخونه در اورده!

روی در مغازه آگهی استخدام کارمند 'پسر' دوباره خودنمایی می‌کرد. می‌خواست نسبت به این موضوع بی‌تفاوت باشه اما نمی‌تونست. نمی‌تونست حضور یه پسر دیگه رو کنار تهیونگ تحمل کنه.

تهیونگ از پشت شیشه قابل رؤیت بود. داشت دسته‌گل زیبایی درست می‌کرد و مشغول جواب دادن به مشتری‌ای از پشت تلفن بود... و می‌خندید! چیزی که جونگ کوک زیاد ازش ندیده بود. شاید واقعا بدون جونگ کوک زندگی بهتری داشت. شاید اون باعث می‌شد که به تهیونگ سخت بگذره؛ که همیشه عصبی باشه و نخنده.


"مثل همیشه زیبایی."


لبخند تلخی به پسر پشت شیشه زد بالاخره تصمیم گرفت تا از اونجا بره. اگه تهیونگ اونو می‌دید قطعا اذیت می‌شد. از خیابون عبور کرد و در پیاده‌روی مقابل قدم گذاشت. قرار بود به خونه برگرده اما، مدتی طولانی همونجا وایستاد، دست‌هاش رو تو جیب‌هاش فرو کرد و به گلفروشی خیره شد. هوا سرد بود اما سرد تر از رابطه‌ی اون دو نبود!

مدت زیادی اونجا کار نکرده بود ولی تمام تلاشش رو می‌کرد تا تهیونگو راضی نگه داره.


اونقدر به گلخونه‌ نگاه کرد تا اینکه سر و کله‌ی پسری با تیپ اسپرت، به رنگ مشکی و طوسی، پیدا شد.

همه چیز خوب بود تا وقتی که پسر برگه‌ی جذب کارمند رو از روی شیشه کند و وارد شد وکمی بعد کرکره‌ی گلخونه رو پایین کشیده شد!

نفس جونگ کوک تنگ شد. به یقیه‌ی پیراهنش چنگ انداخت و دکمه‌ی اولش رو باز کرد. فک‌ش منقبض شده و خشم کل وجودش رو فرا گرفته بود. پاش رو بالا اورد و کف پاش رو با شدت به نیمکت اهنگی کنارش کوبید. تهیونگ چه سر و سری با اون پسر داشت؟ چرا نمیخواست بعد از ورودش کسی بتونه داخل مغازه رو ببینه؟


تمام دلتنگی‌ها و دلشکستگی‌هاش با فریاد بلندی از حنجره‌ش خارج شد. اون رسما نیمکت رو کیسه بوکس کرده بود!


فروشنده‌های مغازه‌های اطراف با صدای بلند پسر به خیابون سرک کشیدن و با ترس و تعجب به کارهاش خیره شدن. بعضی‌ها لب‌هاشون رو میگزیدن و دوباره به داخل مغازه برمی‌گشتن و بعضی‌هاشون چیز های زیر لب زمزمه میکردن.

جونگ کوک مشتش رو به بدنه‌ی سفت نیمکت کوبید و این بار بخاطر قلب شکسته و دردی که به دستش وارد شده بود نالید. انگشت‌هاش رو مشت کرد و رو به گلفروشی داد زد:


"مگه من چیم از اون تخمی کمتر بود که تونست انقدر زود خرت کنه؟ من چیم کمتر بود عوضی؟! بهم بگو چیم کمتر بود؟!"


-فکر کنم مسته.


اینو یکی از فروشنده‌ها، درحالی که با جفت چشم‌هاش درحال دیدن پسر دیوونه‌ی مثلا مست بود، به فروشنده‌ی کناریش گفت.

کوک سرجاش نشست و مشت‌هاش رو به زمین سفت و سرد کوبید:


"من از ۵ صبح تا بوق سگ تو مغازه‌ت کار میکردم عوضی! بهت گفتم که نتونستم وظیفه‌مو درست انجام بدم ولی همه‌ش اراجیف بود!"


آخر جمله‌ش رو تقریبا با حالتی جیغ مانند گفت. با یکی از دست‌هاش به سینه‌ی چپش کوبید و ادامه داد:


"من فقط منتظر بودم بگی نه عشقم تو خیلی سخت کار کردی و با همه بیگاری‌ هایی که ازت کشیدم، تو خیلی خوب حمالی کردی و من ازت راضیم جیگر!"


سعی کرد گریه کنه ولی نمیشد. بالاخره فروشنده‌ها به خودشون جرئت دادن و به پسر مست دیوانه‌ی روانی نزدیک‌تر شدن. شونه‌هاشو گرفتن و اونو از جاش بلند کردن. لباس‌های مارک و گرون قیمتش خاکی شده بودن.


"ولم کنین. ولم کنین بذارین به درد خودم بمیرم!"

.

.

.

.

بعد از جار و جنجالی که تو خیابون به پا کرده بود، دو مرد میانسال اونو به کافه-رستورانی که درست رو به روی گلخونه قرار داشت بردن. کوک دستشو روی میز گذاشت و پیشانی‌ش رو بهش تکیه کرد.

مرد ضربه ای به شونه‌اش زد و گفت:


-اینجا منتظر بمون تا من بگم برات یه قهوه بیارن.


کوک به آرومی سرشو بالا آورد و شونه‌هاش رو صاف کرد


"الان قهوه آرومم نمی‌کنه آجوشی."


مرد خندید و گفت

- پس چی؟!


جونگ کوک قیافه‌ی جدی‌ای به خودش گرفته. تو این کار استاد بود. یکی از ابروهاش رو بالا داد و به صاحب کافه-رستوران نگاهی انداخت.


"لطفا برام شراب بیارین."


ابروهای مرد بالا پریدن. مشخص بود که شوکه شده. این پسر همین الانشم حالش درست نبود؛ چه برسه به اینکه بخواد براش شراب بیاره... و علاوه بر این، از کجا معلوم که همین حالا هم مست نکرده؟

جونگ کوک لب‌هاش رو غنچه کرد و نگاهش رو از مرد گرفت و در عوض به کفپوش چوبی رستوران خیره شد. درحالی که دست‌ش رو تو جیب شلوارش فرو می‌برد گفت:


"فکر کنم درخواستمو واضح گفتم."


دست‌ش رو از جیب‌ش بیرون اورد. چندین اسکناس توی دست‌ش بود. اونا رو روی میز گذاشت و ادامه داد:


"هزینه‌ش رو خودم می‌دم. اضافه‌شم برای خودتون!... نگران نباشین، زیاد نمی‌خورم و مشکلی ایجاد نمی‌کنم."


***



"من از اینجا بیرون برو نیستم!"


اینو گفت و سرجاش لش کرد. بطری سبز رنگ مشروب رو بالا گرفت. چند ثانیه بهش نگاه کرد و خندید.


"چه بطری خنده داری!"


بطری رو سمت دهانش برد و چندین قطره‌ی سرخ رنگ، به ترتیب، از داخل بطری شیشه‌ای روی زبون پسر فرود اومدن و این اصلا خوشایند نبود! این دومین بطری شرابی بود که تموم کرده بود!

شیشه‌ی خالی رو روی میز رها کرد. شیشه قل خورد و از لبه‌ی میز پایین افتاد؛ ولی خوشبختانه کوچیک‌ترین ترکی هم برنداشت.

کوک که با چشم‌هاش مسیر افتادن بطری رو دنبال کرده بود با دست‌ش روی زانوش کوبید و با صدای بلند زد زیر خنده:


"ههههه افتاد!!!"


همه‌ی نگاه‌ها به سمت پسری که وسط رستوارن، روی صندلی ولو شده بود، برگشت. یکی از پیشخدمت‌ها با قدم‌هایی تند خودش رو به جونگ کوک رسوند و به آرومی گفت:


-متاسفم آقا ولی شما باید اینجا رو ترک کنین. دارین مشتری هارو میترسونید!


کوک بر خلاف پیشخدمت، با صدایی بلند و لحنی کش‌دار پرسید:


"ها؟ باید اینجا رو ترک کنم؟ ولی... ولی من تازه داره بهم خوش می‌گذره! یه دونه دیگه هم برام بیار."


وقتی دید پیشخدمت حرکتی نمی‌کنه، سرش رو بالا گرفت و نگاه منتظرش رو به چهره‌ش دوخت:


"نگران نباش پسر!!! اگه بحث پولشه خب بگیر!"


جفت دست‌هاش رو چندین بار تو جیب‌های شلوارش فرو کرد و رسما هرقدری که اسکناس تو جیب‌هاش چپونده بود رو به سمت بالا پرتاب کرد. اسکناس‌ها تو هوا پراکنده شدن و دور میزی که جونگ کوک پشتش نشسته بود رو پر کردن. کوک خندید و گوشه‌ی چشماش چین خورد. قیافه‌ش بامزه شده بود، ولی پیشخدمت همچین فکری نمی‌کرد.


دقایقی بعد توسط دو مرد هیکلی رسما از رستوران بیرون انداخته شد!

دو مرد جلوی در کافه-رستوران موندگار شدن تا از ورود دوباره‌ی اون پسر دیوونه جلوگیری کنن.

کوک رو به روشون قرار گرفت. مشتش رو تو هوا تکون داد و اعتراض کرد:


"شما احمقا به چه حقی منو بیرون انداختین؟ من! جئون جونگ کوکم! فرزند جئون بابام! بی‌لیاقتای کله گنده!"


برای آخرین بار با اخم نگاهشون کرد و روش رو به طرف گلخونه برگردوند. هوا تاریک شده بود و گلخونه هنوز هم باز بود. و اون پسر غریبه... توی گلخونه موندگار شده بود!



T/Me.Vkookplanet

#Lou



Report Page