Florist p.12

Florist p.12

Lou



نیمه شب بود. تهیونگ بعد از ورود به بیمارستان، از پرستارها جویای حال جونگ‌کوک شده بود. وضعيت کارمندش خوب بود و بزودی مرخص می‌شد.

جلوی در اتاقی که کوک داخلش بستری بود ایستاد. با این احتمال که پسر ممکنه خواب باشه در رو بی سر و صدا باز کرد؛ غافل از اینکه شخص دیگه‌ای از قبل تو اتاق حضور داشت.


"جئون جونگکوک، می‌بینم که اوضاعت رو به راه شده."


کوک سعی کرد سرجاش بشینه. به بالشت نرم پشت سرش تکیه داد و به صورت مرد رو به روش خیره شد و گفت:


"من خوبم پدر. فکر نکنم نیازی باشه که بیشتر از اینا اینجا بمونم."


تهیونگ با دیدن شخصی که روپوش پزشکی به تن داشت یکه خورد. در رو تا حد امکان بست و فقط کمی از اون رو باز نگه داشت تا بتونه صداشون رو بشنوه. خوشبختانه اتاق تاریک بود و اونا متوجه حضور تهیونگ نمیشدن. این یه مکالمه‌ی پدر و پسری بود. اگه وارد می‌شد ممکن بود خیلی از حرف‌ها زده نشه و اگه می‌رفت... از فضولی خوابش نمی‌برد.

پدر کوک دست‌هاش رو توی جیب‌های لباس سفیدش فرو برد و با کنجکاوی پرسید:


"دارم می‌بینم که خوبی. ولی فقط بهم بگو، چرا با وجود شغلی که خودت داری و اون همه پولی که هر روز به حسابت سرازیر میشه، باز هم رفتی یه جا و شاغل شدی؟ اونم تو یک گلخونه!"


کوک لب پایینش رو گزید و چشم‌هاش رو تو اتاق چرخوند. میخواست دنبال جواب قانع کننده‌ای بگرده ولی بالاخره حرفی زد که هیچ قانع کننده نبود:


"برای اینکه مستقل بشم؟"


پدرش چشم‌هاش رو بست و دست به سینه شد.


"کوک، گزارشتو از دانشجوها گرفتم. فشارت خیلی پایین بود. تقریبا داشتی می‌مردی. بنظرت من اجازه می‌دم اتفاقی برای تنها پسرم بیفته؟ علاوه بر اینا تو همین الانشم شغل خوبی داری و مستقلی! چی می‌شه اگه بشینی تو خونه‌ت و منتظر بمونی تا اون پولای کوفتی به حسابت واریز شن؟ اون کمپانی لعنتی برات کافی نیست؟"


کوک سرش رو پایین انداخت و لبشو گزید. نمیخواست حرفی بزنه که پدرش رو ناراحت کنه.

رئیس بیمارستان به پسرش نزدیک تر شد و دستی به موهای آشفته‌ش کشید.


"بخاطر اینکه به خودت آسیب نزنی، بهت اجازه نمیدم دیگه مشغول به کار بشی."


کوک سرش رو بالا گرفت و ابروهاش رو تو هم کشید:


"اما من فقط بخاطر غذا نخوردن به این روز افتادم! خودت میدونی که من با این چیزا از پا در نمیام پدر!"


مرد لبشو تر کرد و میدونست حق با پسرشه، اما با این حال دوست نداشت پسرش توی گلخونه کار کنه... اگه کسی تو بیمارستان می‌فهمید ممکن بود مورد تمسخر قرار بگیره! مرد نگاه جدی ای به پسرش انداخت و گفت


"بهتره وقتتو روی شغل بهتری بذاری. میتونستی برگردی به کمپانی‌ت و دوباره ریاستشو به عهده بگیری ولی زیردست یک گلفروشی شدی. این شغل ها تو شأن پسر من نیست. اگه دفعه‌ی دیگه طرف همچین کارایی بری و آبرومون رو خدشه دار کنی با تو کاری ندارم؛ در عوض رئیست بد میبینه. حالا بگو ببینم، استعفا میدی یا نه؟"


کوک ناباور نگاهشو از پدرش گرفت و لب‌هاشو روی هم فشرد... سرش رو به طرفی چرخوند و به زمین زل زد. نمی‌خواست به حرف‌های پدرش گوش کنه؛ ولی برای خودش که نه، برای تهیونگ گرون تموم می‌شد.


"هرچی که تو بگی... همون میشه بابا."


تهیونگ از پشت در به سختی نفسش رو حبس کرده بود. دستگیره‌ی در رو رها کرد و چند قدم از اتاق فاصله گرفت. درست لحظه‌ای که داشت شانسی برای خوب بودن پیدا می‌کرد، پدر کوک همه چی رو خراب کرده بود.


[چه شانسی؟ احمق تو که از اون خوشت نمیاد و این همون چیزیه که میخواستی! مگه نمیخواستی خودش استعفا بده؟ اره همینه... اون چیزی که میخواستم رو انجام میده...]

تهیونگ با خودش گفت و آب دهانشو قورت داد.


از اولش هم اشتباه بود. اگر هم میخواست رفتارش رو با اون پسر خوب کنه، اون چندین پله بالاتر از خودش بود و در مقابلش شانسی نداشت.


وقتی پدر کوک از اتاق خارج می‌شد، تهیونگ رفته بود. مرد با تعجب نگاهی به در نیمه باز انداخت و فکر کرد در رو موقع ورود به خوبی نبسته. به هر حال مشغله‌های زیادی داشت که بخواد به یه در نیمه باز فکر کنه.


اون شب جونگ‌کوک تا ساعت‌ها به دیوار اتاقش خیره شده بود و تهیونگ... اون بعد از اینکه مست کرده بود، دوباره به راهرو برگشت و روی صندلی‌های انتظار خوابش برد.‌..



T/Me.Vkookplanet

#Lou



Report Page