Florist p.10
Louتهیونگ نتونست بیشتر از اینا طاقت بیاره. از جاش بلند شد و همزمان با پرستاری که با سینی غذا وارد اتاق کوک میشد، از لای در به داخل سرک کشید. گلها به چشمش آشنا میومدن و انگار بوی گلخونهی خودش رو میدادن. پرستار سینی غذا رو روی میز جلوی تخت قرار داد و با تعظیم کوتاهی اتاق رو ترک کرد. تهیونگ مانع بسته شدن در اتاق توسط پرستار شد؛ مشتش رو روی لبهاش گذاشت و سرفهای مصلحتی کرد و وارد شد.
"میبینم که اوضاعت بهتر شده."
همونطور که دستش توی جیبش بود سمت تخت قدم برمیداشت.
وقتی جونگ کوک نگاهش به تهیونگ افتاد لبخند پهنی زد و میز جلوش رو از روی پاهاش کنار زد. تهیونگ حاضر بود قسم بخوره که برای یه لحظه چشمهاش برق زدن! این همه ذوق برای چندتا دستهگل از طرف دوست دختراش؟ جدی؟
همهی این افکار فقط تا زمانی دووم اوردن که جونگ کوک مثل بچهها از جاش پرید و تهیونگو تو بغلش کشید
"تهیونگ میدونستم! میدونستم که تو هم دوستم داری! ممنونم که برام اینارو فرستادی."
تهیونگ با دستهایی که قصد نداشتن از جاشون تکون بخورن و پسر رو بغل کنن و چشمهایی درشت شده گفت:
"چی داری میگی؟ منظورت از اینا چیه؟"
جونگ کوک کمی سرش رو عقب کشید تا بتونه تو چشمهای پسر نگاه کنه. سرشو جلوی صورتش نگه داشت و چشمهاشو ریز کرد و دوباره لبخند زد.
"نگو میخوای انکار کنی و بگی که این گل ها رو تو نیاوردی. پرستار خودش بهم گفت که اینا از طرف توئه!"
گفت از طرف کی؟ از طرف تهیونگ؟!!
حالا که دقت میکرد میتونست کارت گلخونهش رو هم روی کاغذهایی که دور گلها پیچیده شده بودن ببینه!
کوک دستهاش رو از روی کمر تهیونگ برداشت و دور گردنش حلقه کرد.
"نمیدونی چقد از این کارت خوشحال شدم!"
کاش واقعا دوست دختراش اونارو فرستاده بودن!
تهیونگ نگاهشو از اطراف که با گل پر شده بود، برداشت و با عصبانیت به جونگکوک خیره شد
"من برای تو حتی علفهرز هم از اون گلخونه نمیفرستم مرد حسابی چه برسه به این همه دستهگل!!!"
نگاه پسر روی تک تک اعضای صورت جدی تهیونگ چرخید و کم کم برق چشمهاش خاموش شد. دستهاش از پشت گردن پسر سر خوردن و پایین افتادن. لبهاش دیگه نمیخندیدن و تقریبا اخم کرده بود:
"تهیونگ... تو..."
تهیونگ دستهاش رو بالا اورد و یقیهی لباس بیمارستان جونگ کوک رو توی مشتهای محکمش فشرد و تکونش داد.
"من چی جئون؟ من چی؟"
تن صداش بالا رفته بود و با هر کلمهای که از دهنش خارج میشد پسر رو به عقب هل میداد:
"چی باعث شده فکر کنی انقد برام مهمی که برات از گلخونهم گل بفرستم؟"
جونگ کوک قدم دیگهای به عقب برداشت و از پشت به لبهی تخت برخورد کرد و با فشار دیگهای که توسط پسر موردعلاقهش به سینهش وارد شد، از پشت روی تخت افتاد.
"اونا متعلق به گلخونهی منن و به اونجا برمیگردن."
تهیونگ اونقدری بخاطر این آشفتگی عصبی بود که کنترلی روی رفتارش نداشت. با چشمهایی به خون نشسته و رگهایی که ورم کرده بودن، تو فاصلهی کمی از صورت کوک، سرش داد میکشید. یادش رفته بود تو بیمارستانه و حالا درست وسط پاهای پسر ایستاده!
"یعنی انقد ازم متنفری؟"
اخمهای تهیونگ با شنیدن این جمله از هم باز شدن. مشتهاش شلتر شدن و یقهی لباس جونگ کوک تا حدودی از توی دستهاش خارج شد.
"چ-چی؟ توㅡ"
تهیونگ خواست حرفی بزنه که ضربه ای به در خورد و هوسوک وارد شد.
پروفسور با دیدن تهیونگ که در فاصله کمی از جونگکوک قرار داشت و دست هاش که روی سینه های پسر بودن، پوزخندی زد و سمت کاناپه رو به روشون رفت.
با غرور نشست و پاهاشو روی هم انداخت.
"خب میبینم که نقشهم جواب داد!"
تهیونگ با دیدن نگاه منحرفانه هوسوک که بین خودش و جونگکوک ردوبدل میشد و شرایطشون رو به صورتش میکوبید، بهت زده از کوک فاصله گرفت و با عصبانیت سمت هوسوک حمله ور شد. باید میفهمید کار خودشه!
به محض رسیدنِ دستاش به یقه های هوسوک، اونو رو کاناپه هول داد
"توی عوضی! باید میفهمیدم کار خودته! همین حالا همشون رو برمیگردونی سرجاشون. فهمیدی؟!"
هوسوک شوکه شده بود و فکر نمیکرد کارش انقدر باعث عصبانیت تهیونگ بشه...اون تا بحال این روی تهیونگ رو ندیده بود، با لکنت گفت
-اوکی تهیونگ...اوکی. من غلط کردم خب؟ حالا لطفا آبروی یک پروفسور رو جلوی دانشجوهاش نبر...
تهیونگ با حرص لباشو روهم فشرد و از بین دندانهاش گفت
"همین حالا اینارو از جلوی چشمام دور میکنی!"
هوسوک چشاشو روهم فشرد و فقط سر تکون داد.
تهیونگ فورا اون رو رها کرد و سرجاش ایستاد. چشاشو بست و چند نفس عمیق کشید تا بتونه روی اعصاب و رفتارش تسلط داشته باشه.
بی توجه به جونگکوکی که خودشو گوشهی تخت جمع کرده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود...
بعد از گذشت نیم ساعت،
تهیونگ نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و کلافه چشمی چرخوند. دستشو روی کمرش زد و نگاهشو دور اتاق چرخوند. هوسوک تقریبا تمام گل هارو خارج کرده بود. خواست بیرون بره که چشمش به غذاهای روی میز جونگکوک افتاد. غذاهای وی ای پی بنظر خوشمزه میومدن! بدون توجه به پسری که غمگین زیر پتو بود، سمت غذاها رفت.
جونگکوک با شنیدن برخورد قاشق به ظرف، شوکه پتو رو از روی سرش کنار زد و سرجاش نشست. تهیونگ با دهن پر و لب های غنچه شدهش نگاه گذرایی به چهرهی ناباور کوک انداخت و تکهای از گوشت برداشت
"چیه؟ خب گرسنمه!"
و مشغول جویدن اخرین تکه گوشت شد.
جونگکوک با دیدن غذاخوردن پسر، بیشتر از قبل گرسنهش شده بود...آب دهانشو قورت داد و نگاهی به ظرف های خالی انداخت.
تهیونگ چاپستیکو روی میز انداخت و لیسی به لب هاش زد
"خب من دیگه میرم."
T/Me.Vkookplanet
#Lou