Florist p.8
Louتهیونگ موبایلشو بین انگشت هاش فشرد و سریع اونو توی جیبش قرار داد. نگاهی به چهرهی جونگکوک انداخت و گفت
"واقعا چرا بهت اهمیت میدم جئون؟!"
ذهنش درگیر شده بود...درگیر پسری که بیهوش روی تخت بود.
حالش حالا کمی بهتر از قبل بود و رنگش پریده نبود. لبشو گزید...
"فقط چند هفتهس که میشناسمت...اول که به عنوان رهگذر ازم گل میخریدی، بعد کم کمهر روز با اون تیپ مشکی و کلاه کپت، میومدی! به اینکه هر روز عطر مست کننده و تلخت توی گلخونه بپیچه یا به اون صدایی که ازم میخواست گل هارو براش بسته بندی کنم عادت کرده بودم! اگه روزی نمیومدی حتما نگرانت میشدم که نکنه مرده...سعی میکردم بهت بیتوجهی کنم تا ببینم بالاخره خسته میشی یا نه...ولی تو نه تنها خسته نشدی، بلکه حاضر شدی بخاطر اینکه کنارم بمونی این همه سختی بکشی"
صندلیشو به تخت جئون نزدیک تر کرد و با تردید دستشو اروم بین دستای خودش گرفت...حالا سرد نبود! سریع دستشو پس کشید و به چهرهش خیره شد.
"جئون...همیشه گذرا بهت نگاه میانداختم...هیچوقت نخواستم دقیق چهرتو زیر نظر بگیرم...شاید میدونستم بعدش ممکنه ازت خوشم بیاد و باهات مهربون بشم؟!"
اروم خندید و دوباره بهش نگاه کرد
"تو واقعا خوشگلی اینو جدی میگم! اما من نمیتونستم بزارم قلبم یکبار دیگه بشکنه...من قبلا یکبار راحت اعتماد کردم و شکست خوردم، حق بده که حالا انقدر خشک و بدجنس شده باشم....اما تو دوست داشتنت رو بهم ثابت کردی جئون... اما من..."
به پلک های بستهش خیره شد و حرفشو نیمه تموم گذاشت.
نفسشو فوت کرد و و کلافه نگاهشو روی صورتش چرخوند...
لب های پسر حالا مثل همیشه سرخ بودن...بدنش سرد نبود و رنگش پریده نبود.
تهیونگ لبخندی زد ولی عذاب وجدانش هنوز سرجاش بود.
مشغول آنالیز کردن چهرهی پسر مقابلش بود و ضربان قلبش همینطور بالاتر میرفت...زیبایی چشمهاش رو میتونست از پشت پلک های بستهش هم تشخیص بده! و اون گونه های سفید و نرم...فشردن لباش روی اون صورت نرم چه حسی میتونست داشته باشه؟! یا حتی فشردن لبهاش روی اون دو تکه سرخ و براق!
مثل مسخ شده ها به پسر چشم دوخته بود و لبشو طبق عادت، با زبانش تَر میکرد...
با شنیدن تقه ای که به در خورد، اروم سرشو چرخوند و با دیدن پرستار با بی میلی از جاش بلند شد.
-اوه راحت باشید آقای کیم، من فقط اومدم لباس های بیمارستان و کارت شناساییتون رو بهتون بدم. لطفا لباس هارو برای آقای جئون بپوشید. اگر که نمیتونید یا براتون سخته، من پرستارهای پسر رو صداㅡ
تهیونگ وسط حرفش پرید و لباس هارو از دست دختر گرفت
"نه نه خودم براش میپوشم"
و لبخند نمادینی زد. دختر نگاه شیطونی به هردوشون انداخت و بعد از تعظیم با سرعت خارج شد.
تهیونگ چشاشو ریز کرد و لباشو جلو داد
"این چش بود؟"
لباسو از توی کاورش بیرون کشید و سمت جونگکوک برگشت. پسر هنوز بیهوش روی تخت بود. خواست نزدیک تر بره که هوسوک وارد شد.
بدون اتلاف وقت کنار جونگ کوک رفت و پس از چک کردنش رو به تهیونگ گفت
"خب اون هوشیاریشو بدست آورده، الان فقط از خستگی زیاد خوابیده و خوابش کمی عمیقه"
تهیونگ لباشو روهم فشرد و سری تکون داد
"خب تهیونگ پس من دیگه میرم."
تهیونگ با یادآوری چیزی مانع هوسوک شد
"هوسوک صبر کن! میتونی فردا به گلخونهی من سر بزنی؟"
کلید رو از جيبش خارج کرد و به هوسوک داد.
هوسوک نگاه مرموزی به تهیونگ کرد و کلیدو گرفت: "صبح قبل از اومدنم میرم و به اونجا سر میزنم!"
تهیونگ تشکر کرد، ولی متوجه لبخند و نگاه شرورانه هوسوک نشده بود...
بعد از خروج هوسوک، پتو رو از روی بدن جونگکوک کنار زد و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهن مشکی رنگ پسر.
سعی در کنترل نگاهش داشت اما هرچه تعداد دکمه های بیشتری باز میشد، بدن ستودنی پسر مقابلش بیشتر هوش از سرش میپرومد...پوست سفید و بی نقصش و اون شش تکهی برآمده...
با برخورد کوتاه انگشت هاش با بدنش متوجه نرم بودن بیش از حد پوستش شده بود! اون بدن مخملی و سکسی برای لمس شدن و بوسه زدن ساخته شده بود!
تهیونگ با مرور کردن افکارش، سرفه مصلحتیای کرد و سرشو تکون داد
[هی کیم به خودت بیا!!! انقدر شبیه منحرف ها رفتار نکن!! نگاهتو بدزد عوضی! اون خوابه!]
با خودش گفت و اب دهانشو قورت داد.
بالاخره پیراهن رو با سختی از بدنش بیرون کشید و چشماش روی تتو های دست و بازوهاش زوم شده بود...
[خدای من خدای من!! این دیگه چه موجودیه!!]
نفس عمیقی کشید و چشاشو رو هم فشرد تا افکارشو متمرکز کنه.
پیراهن بیمارستان رو از کاور خارج کرد و جونگکوک رو با زحمت، به حالت نشسته در اورد.
پسر تعادل نداشت و تا مرز افتادن میرفت ولی تهیونگ مانع میشد.
"لعنتی یعنی خوابت انقدر سنگینه؟!"
تهیونگ غر زد و بعد از پوشیدن پیراهنش، بدون اینکه دکمه هاشو ببنده، روی تخت رهاش کرد. سینه های لختش در معرض دید تهیونگ قرار داشتن و خب، اون نمیخواست اون منظره دیدنی رو با لباس بپوشونه!
سمت شلوارش رفت و بعد از باز کردن دکمه و زیپش، با چشم های بسته اونو از پاهاش خارج کرد.
شلوار و لباس شخصی پسر رو گرفت و سمت کمد گوشه اتاق رفت و داخلش قرار داد. شلوار بیمارستان رو گرفت و وقتی برگشت تا بره و اون رو براش بپوشه، با جونگکوکی که دست به سینه و با یک لبخند شيطاني نگاهش میکرد؛ رو به رو شد...
اون کی از خواب بیدار شده بود؟
"کیم! میشه بگی من چرا لختم؟ و شلوار من دست تو چیکار میکنه؟"
تهیونگ با بهت به شلوار توی دستش و پاهای لخت پسر نگاه کرد و خواست حرفی بزنه که جونگکوک مانع شد
"نمیخوای پسش بدی؟"
تهیونگ نفسشو ازاد کرد و سمت تخت رفت و شلوارو سمت کوک گرفت
"برام بپوشش. مگه نمیبینی که بیمارم؟"
جونگکوک با غرور گفت و پشتشو به بالش ها تکیه داد و با نگاهش حرکات تهیونگ رو دنبال میکرد.
تهیونگ خواست حرفی بزنه اما سعی کرد مراعات کنه. در سکوت کارشو تموم کرد و پتو رو روی پاهاش کشید. آروم کنار تختش نشست و بالاخره نگاهشو به صورت خسته جونگکوک داد.
"من متاسفم جئون، ولی تقصیر خودت بود که کارت به اینجا کشید"
جونگ کوک لبخند به لب داشت و غرق در چهرهی پسر مقابلش شده بود...بالاخره میتونست با آرامش و بدون اضطراب نگاهش کنه...آروم دستشو گرفت و بوسه ای بهش زد
"متاسف نباش کیم، هرکاری که کردم به خواسته خودم بوده و من قراره ادامهش بدم"
تهیونگ با تعجب خندید و گفت: "خیلی پوست کلفتی!!"
جونگ کوک هم خندید و هردو دست پسرو بین دستاش گرفت
"من برای اینکه ثانیه ای در کنارت باشم، هرکاری میکنم!"
تهیونگ دستشو عقب کشید و پوزخندی زد و گفت: "هرکاری؟"
جونگ کوک با سر تأیید کرد و منتظر موند تا پسر دستور های جدیدش رو صادر کنه...