……

……

Yam'

صد و پنجاه و شیش.

این عدد سه رقمی ساده فقط تعداد اسکچ‌هایی بود که تهیونگ از همسایه‌‌ی جدیدشون کشیده بود.

اون معمولا تو طول روز کنار پنجره‌ی اتاقش - که رو به پنجره‌ی اتاق همسایه جدید، یعنی جونگوک- بود می‌نشست و اون رو توی حالت‌های مختلف نقاشی میکرد.

در حال کتاب خوندن، تمرین کردن، موسیقی گوش دادن.

اما این اولین باری بود که تهیونگ همسایه‌ی جذابش رو توی روبدوشامبر آبی رنگ می‌دید.

موهای خیسش رو به طرز شلخته ای با حوله‌ی دیگه ای خشک میکرد و یقه‌های روبدوشامبر که به کنار خزیده بودن، بهش این اجازه رو میداد که به راحتی عضله‌های شکم اون مرد بیست و چند ساله رو ببینه.

برای تهیونگ مهم نبود اگه یه روز مچش رو میگرفت، یا حتی به پدرش میگفت که چه بچه‌ی مزخرف و هیزی داره.

تهیونگ از دید زدن همسایه‌اش لذت میبرد و گاهی وقتا انقدر لذت می‌برد که کارش به حموم و خالی کردن خودش روی در و دیوار می‌کشید.

هرباری که جونگوک تکون میخورد، تهیونگ متوجه میشد که هوای اتاق گرم‌تر و گرم‌تر میشه.

« فاک. » به خودش فحش داد وقتی جونگوک روب‌دوشامبر رو پایین انداخت و حالا هیچ پارچه‌ی مزاحمی بدن خوشرنگش رو نمیپوشوند.

« خدای من. »

تهیونگ گفت و جلوی دهنش رو با دستی که قلموش رو به رنگ آغشته کرده بود نگه داشت. کمی از رنگ آبی گونه‌اش رو رنگی کرد، اما با دیدن چیزایی که جلوی روش بود تهیونگ حتی نفس کشیدن هم فراموش کرده بود. پس هیچ اهمیت کوفتی‌ای به رنگ روی گونه‌اش نمیداد.

مرد برهنه کمی از اسپری‌های مردونه‌اش رو روی بدن و زیر بغلش خالی کرد.

« خدایا اون خیلی بزرگه. »

تهیونگ گفت و لباش رو گاز گرفت. نمیتونست لحظه‌ای خودش رو در حال مکیدن اون عضو قطور تصور نکنه و یا حتی چشم ازشون برداره. جونگوک واقعا بزرگ بود و تتوی شیری رو روی استخوان لگنش نقش بسته بود، بدنش رو حتی جذاب تر میکرد.

مرد خم شد تا چیزی از روی زمین برداره و تهیونگ به خوبی منقبض و منبسط شدن عضلات پشتش رو دید و حتی از اون بهتر. خوش فرم ترین باسنی که توی دنیا وجود داشت رو.

بعد از اینکه بلند شد، بار دیگه حوله رو روی موهای خیسش کشید.

به سمت میز کارش رفت کاغذی از روش برداشت و بعد از نوشتن « از سایزش خوشت اومد؟ » با یه خط خیلی بزرگ، اونو رو جلوی پنجره مقابل تهیونگ نگه داشت.

تهیونگ تو جاش پرید و سریع پرده‌های اتاقش رو بست اما حاضر بود قسم بخوره که دید همسایه‌ی جذابش پوزخند زده بود.

بعد از اینکه فهمید دقیقا چه اتفاقی افتاده، تازه متوجه‌ی خیسی شلوارش شد.

نفس‌های نامرتب و قلب بی‌جنبه‌اش که به تندی به قفسه‌ی سینه‌اش میکوبید، قدرت تفکر رو ازش گرفته بودن. حالا باید چیکار میکرد؟ اگه به پدر یا مادرش میگفت چی؟ اگه دیگه تهیونگ نمیتونست اونو از پشت پنجره دید بزنه چی؟

نگاهی به نقاشی روی بومش انداخت.

تقریبا تموم شده بود. این صد و پنجاه و هفتمین نقاشی‌ای بود که از جونگوک کشیده بود.

بوم رو زیر تختش قایم کرد و قسم خورد که دیگه اینکار رو نکنه. دیگه همسایه‌اش رو دید نزنه و این هیز بودن‌ رو تموم کنه.

اما خبر نداشت که جونگوک قصد داره فردا صبح اونو توی کوچه‌ی خلوت و باریک گیر بندازه و دقیقا همونجا چیزی رو که تهیونگ تو تمام این مدت میخواست بهش بده.


Report Page