...

...

@VKOOKPLANET



پس زدنِ گرگِ یک آلفا کار راحتی نبود! ولی جونگ‌کوک انجامش داد.

به راحتی، حتی راحت تر از کشیدن یک گلِ چهار برگ در برار آلفا ایستاد و در مقابل چشم‌های نافذش اعتراف کرد که نمی‌خواد جفتش بشه. در اون زمان تهیونگ بدون به زبون آوردن حرفی اون مکان رو ترک کرده بود و به تنهایی جونگ‌کوک هیچوقت نفهمید چرا. طبیعتاً منتظر بود آلفا با تمام قدرت بهش سیلی بزنه. اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

متأسفانه بعد از گذشت شش ماه، حالا می‌فهمید چرا. شاید هم نمی‌فهمید و فقط می‌خواست به خودش تلقین کنه که متوجه اطراف هست.


با تکونی که بتای توی بغلش خورد، محکم‌تر بهش چسبید و گردنش رو با تمام قدرت بغل کرد. مثل پسر بچه ای شده بود که برای از دست ندادن ماشین اسباب بازی‌ـش اون رو محکم به آغوش میگیره تا از آسیب در امان باشه.


- کوک... چیزی شده؟


پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد، دهنش رو به گوش بتای دوست داشتنیش نزدیک کرد و در مقابل نگاه خیره‌ی آلفایی که چند متر اون طرف‌تر با آلفای دیگه ای توی بغلش روی مبل های راحتیِ نشسته بود شروع به پچ‌پچ توی گوش فرد مورد علاقه‌ی زندگیش شد:


- یو... من می‌خوام برم خونه، اینجا... حالم و بد می‌کنه...


یوهان، بتای ۲۵ ساله که حالِ امگا رو می‌دید بدون اینکه چیزی به زبون بیاره به آرومی همراه با پسر از جا بلند شد.

گوشیش رو از روی میز برداشت و درست زمانی که دستش رو پشت کمر گذاشت بلند شدن آلفای کت و شلوار پوشی که جلوی اونها قرار داشت رو دید.

جونگ‌کوک از آلفا بودن تهیونگ یا حتی قدرتش نمی‌ترسید!

چون در حقیقت تهیونگ نه کسی بود نه قدرتی داشت.

به معنی واقعی تهیونگ هیچکس نبود! به جز یک آلفای معلم که آوازه‌ی تدریس خوبش، حتی از شهر‌هایی مثل اولسان و بوسان براش دانش‌آموز می‌فرستاد.

همین! اما جونگ‌کوک می‌ترسید... اونقدر که احساس می‌کرد امروز به جای ناهار سوسک‌های بالدار خورده.

امگا، از اینکه آلفا بخواد کاری که خودش چند سالِ پیش باهاش کرده بود رو تلافی کنه به معنای واقعی واهمه داشت. طوری که با هر قدمی که آلفا به سمتشون برمی‌داشت بدنش خشک تر از قبل می‌شد.

تنها واکنشی که نشون داد حبس کردن نفسش زمانی بود که آلفا جلوش ایستاد.


تهیونگ، به آرومی دستش رو روی چونه‌ی خوش‌تراش پسر گذاشت و کمی توی صورتش خم شد، جثه‌ی زیبای امگا روبروش از هیجان و شاید هم کمی ترس می‌لرزید واین به شدت راضیش می‌کرد. انگشت‌های دستش رو به کمرِ پوشیده شده با تی‌شرت سفید رنگش رسوند و با بردنِ دهنش کنار گوشش، طوری که لب‌های خیسش با سطحِ نرمه‌ی گوش پسر در ارتباط باشه زمزمه کرد:


- بدنِ تو، جاش بین بازوهای منه، نه اون. ازش فاصله بگیر جونگ‌کوک... بعد از اون فرار نصفه و نیمه اونقدر از دستت عصبانی هستم که مجبور باشم تمام چیزهایی که برات مهمن رو از بین ببرم. دقیقاً مثل کاری که تو با من کردی!


Report Page